یکشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۰

من و بچه ها و.. تو کجا بودی پس؟

سیزده به در پارسال را یادت هست؟ در حیاط بزرگ خانه کوچکتان نشسته بودیم و آجیل و میوه و چای و ورق و جوجه و موسیقی سنتی همراه با قیژ قیژ مخصوص آهنگ های خیلی قدیمی.. حوض تان را آب کرده بودیم یا نه یادم نیست. یادم هست هوا خیلی خوب بود. خیلی.. سیزده به در امسال را هم من با بچه های شما گذراندم. نبودنت توی ذوقم می زند هنوز. رفتنت را باور نکرده باشم انگار.. من برای رفتنت یک دل سیر گریه کردم. هیچ می دانستی؟ نیمه شب. کنار بزرگراه. روی پل چمران. همانجا که نور چراغ ها غوغا می کنند. ماشین ها گاهی آنجا می زنند کنار. تهران قشنگی ست آخر.. جای خوبی برای گریه کردن است. هی اشک ها شرشر می ریزند و هی نورها قاطی پاتی تر می شوند. آدم می تواند هق هق ش را ول دهد حتی. یا داد بزند ای خدا.. درست مثل فیلم ها. طوری که دختر پسری که آن طرف تر دارند یواشکی هم را می بوسند، بترسند و بروند.. من برای رفتنت آنجا گریه کردم. زیاد.. امروز از جلوی فنی که میگذشتم، دلم لک زد برای میزهای پلاستیکی بوفه و یک چای و دو لیوان و چهار تا رنگارنگ و گپ های یکی دو ساعته و تحلیل هامان از آدم ها و رابطه ها و زندگی و.. آنجاهایی ش که یکیمان می گوید وااای دقیقن دقیقن.. هیچ لذتی در دنیا بالاتر از این هست که کسی آدم را تا ته بفهمد؟.. امروز از جلوی فنی که رد شدم، یک بغض کوچک نشست ته گلوم. باورم نشده هنوز.
.