.
دوشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۹
گربه سانان
.
یکشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۹
جمعه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۹
آدم های فشاری
آدم های فشاری را دوست داشتن سخت است. با آدم های فشاری ماندن خیلی سخت است. با آدم های فشاری نماندن سخت تر است. بس که مجال دل خوشی های ساده را از آدم می گیرند و حسرت .. حسرت.. حسرت ساده ترین کلمه های دنیا را روی دل آدم می گذارند.
.
پنجشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۹
خانواده
.
شنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۹
دوم: یک حرکتی امروز صبح به انجام رساندم، تاریخی! کتری داشت روی گاز می جوشید و قلپ قلپ بخار ازش ول می شد در سرمای آشپزخانه خاموش صبحِ هنوز تاریک. بعد منِ خرِ خواب آلو، برداشتم شِرشِر آب جوش ریختم در لیوان و با یک دست کتری را گذاشتم روی گاز و با دست دیگر لیوان را بردم به سمت دهان و بعله! قُرت و قُرت و قُرت که نشد البته، همان قرت اول بیچاره ام کرد. خوشبختانه قورتش ندادم که اگر داده بودم کارم به بیمارستان کشیده بود حتمن. آبش آنقدر داغ بود که مغزِ نیمه خوابم بیدار شود و جلوی فاجعه را بگیرد. زبانم اما سوخته. یک طور بدی که تا به حال نسوخته بود. یک لایه تاول سرتاسر زبانم نشسته و جز آب سرد هر چیز دیگری که وارد دهانم شود پوست زبانم را می کند و می برد و پووووف.
سوم: ماجراهای رعنا در لوله آزمایش:
بعد از مدتهای مدیدِ درازی، دلم برای مردی که همین دورو برهاست تنگ شده. بعد ذوق برم داشته کلن. بسکه همیشه دلم برای آدم های فرسنگ ها دور تنگ شده بود گمان کرده بودم که دچار یک جور روان پریشیِ مردِ دوردست ها شده ام. حتی به کله ام زده بود که به پزشک مراجعه کرده، مشکلم را مطرح کنم. منطقن هم وقتی آدم چندسال از مفیدترین سالهای عشق ورزی اش را به کسانی در سرزمین های دور عشق ورزیده باشد، دور از ذهن نیست که عاشقیت از نزدیک، از یادش برود. حالا اینکه عاشقیت از نزدیک از یادم رفته یا نه را بعدن به سمع و نظرتان می رسانم. فعلن تا همین مرحله دلتنگی پیش رفته ام و دارم تعجب می کنم ازاینکه دلتنگی م قرار نیست کِش بیاید و با اینکه این روزها هردوتامان آدم های سوپر شلوغی هستیم، اما امروز می گویی دلم دارد تنگ می شود، فردا می توانید هم را ببینید. راستش را بگویم ته دلم می خواستم که ماموریتی، مصاحبه ای، جلسه طولانی ای، چیزی بپرد این وسط و دلتنگی هه کش بیاید کمی. بس که در وجود من دلتنگی و عشق به هم گره کور محکمی خورده اند، همه اش گمان می کنم اگر دلتنگی تمام شود یعنی هر عشقی در نطفه خفه می شود.نمی شود؟
چهارم: سلامتی همه کسانی که تا پست داغ است کامنت را می چسبانند.
پنجم: دارد می شود دو سال که موهایم را کوتاه نکردم. برای اولین بار در زندگی م دلبسته موهای بلند شده ام. از این حس هایی که تا به حال به نظرم ایش و پیف و پوف می آمدند که بابا این ننر بازی ها چیست و موهای کوتاهِ قاطی پاتی خیلی هم دلربا تر است و چه و چه و چه. این روزها اما این حرف ها توی کله ام نمی رود. یک تار موهایم که کش می آید و تقی صدا می کند و کنده می شود انگار بند دل مرا بریده باشند. اگر هم فکر کردید که هرروز موهایم را شانه میکنم اشتباه کردید، حتی یک روز درمیانش را هم اشتباه کردید. کلن اگر فکر کردید هر موقعی به جز توی حمام که خیس و نرم و لیزند، شانه شان می کنم اشتباه کردید. موهای قشنگ بلندم را تق و تق بکنم که حالا مثلن شانه کرده باشم؟ نمی خواهم شانه کنم اصلن.
.
جمعه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۹
هیچ کس تنها نیست
اولها فقط برادر دوستم بود. دوستم صدايش مي کند داداش. هميشه با خودم فکر مي کردم اگر برادر داشتم داداش صدايش مي کردم. نداشتم ولي. اين است که به دنبال "داداش" هميشه يک صفت ملکي از دهانم مي آيد بيرون. داداشِ فلاني مثلن. هيچ وقت دلم از اين خود-خر-کُني ها نخواست که بردارم داداش هاي دوستانم را داداش صدا بزنم که يعني مثلن عين برادرِ نداشته ام هستند و اين حرفها. اين حرکات مال کساني ست که حسرت برادر دارند. من ندارم.
داشتم مي گفتم. داداشِ دوستم بود. اولين کسي هم بود که فهميد من و دوستم چه همه به هم شبيه ايم. شباهتمان آخر يک طوري ست که فقط بعضي ها مي فهمند. آن موقع که داداشِ دوستم شباهتمان را ديد، خودمان هنوز نديده بوديم به گمانم. بعدتر اما چندنفري گفتند که شما دوتا چرا مو نمي زنيد با هم! شباهتمان يعني اينطوريست. از ديد آدم ها يا هيچ شباهتي به هم نداريم و يا اصلن مو نمي زنيم. حد وسط ندارد. شباهته يک جاي يواشکي پنهان شده باشد انگار که بعضي ها فقط پيدايش مي کنند. بعد وقتي پيدا کردند اما ديگر مو نمي زنيم. يک وقت هايي که توي چشم هاي هم نگاه مي کرديم و گپ و گفت هاي هيجان انگيزناک داشتيم و قه قه خنده مان هوا بود، يکي مان بي هوا مي گفت واي! چقدر چشم هات شبيه چشم هاي منه لامصب. بعد نمي دانيد چه لذتي ست که آدم يک نفر ديگر را نگاه کند و خودش را ببيند.
بگذريم. خواستم بگويم داداشِ دوستم از آن آدم هاست که خوب مي بيند. که سرش توي حساب است. که جزو معدود آدم هايي ست که هيچ حرکت و حرف نسنجيده ازشان نمي بيني. کم اند چنين آدم هايي که از نگاهِ ريزبينِ همه جانبه ي من سربلند بيرون بيايند. داداشِ دوستم از همان کم هاست. يعني سطح شعور خيلي بالايي دارد در اين سن که نمي دانم از کجا آورده. يعني گاهي من و دوستم مي نشستيم فکر مي کرديم که از کجا آورده واقعن. گاهي؟ گاهي اش مثلن هاي زيادِ بزرگي دارد که وقتي مي نويسي شان کوچک مي شوند و ترجيحم اين است که بزرگ بمانند.
داداشِ دوستم به سطح بالايي از شعور ختم نمي شود. در طبقه بندي من از آدم هاي اطراف، مي نشيند در آن گروهي که همه کار ازشان بر مي آيد. اسم گروهش را من مي گذارم غول چراغ جادو. بي هيچ کم و زياد. بعد تنهايي هم در آن گروه نشسته ها. يعني گروهِ خودش است فقط. اينکه در اين سن و سال چطور به اين سطح از توانايي غولي رسيده را هم من نفهميدم هيچ وقت. ولي ربطش مي دهم به همان خوب ديدن. منطقن اما بايد علت اصلي تري داشته باشد که من همچنان نمي دانم.
اين است که در چه کنمانه ترين لحظه هاي زندگي م مي روم سراغش. چه کنمانه هاي الکي لوس-ننرانه نه ها! دقيقن قبل از نقطه شکستن يعني. آنجاهايي که جزيره ام دارد غرق مي شود و شنا بلد نيستم. مثل يک نردباني که از هلکوپتر براي آدم بفرستند پايين، ظاهر مي شود و من در حالي که آب تا گردنم آمده بالا دستم را بهش مي رسانم و زنده مي مانم. حالا اينقدرها هم نه. اما اصولن وقتي بهش زنگ مي زنم در آستانه گريه هستم! وقتي قطع مي کنم اما آرامم. بس که خيالم راحت مي شود که غولم اينجاست.
اينجانب از همين جا به غولم سلام کرده، و از زحمات فراواني که تا به حال براي بنده کشيده اند و قرار است بعدها بکشند، مراتب سپاس و قدرداني را به جا مي آورم. درنهايت اميدوارم شما هم براي خودتان غول چراغ جادو داشته باشيد. بس که بدون غول دنيا جاي بي رحم تري مي شود.
.
بُنژووخق
.
پنجشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۹
خنده های ناگهان
می ترسم روزی از این شهر بروم، بی که قدر این هدیه های کوچک خدا را دانسته باشم.
.
سهشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۹
خوبِ معمولی
می خواهم چندتا داستان کوتاه بنویسم. اینبار داستان های کوتاه معمولی. داستان های قبلی م هر کدام جای یک زخم عمیق ند در زندگی م. این است که خواندنشان مو بر اندامم راست می کند. انگار چنگ می اندازند یک جایی از دلم را –که نمی دانم هم کجاست- می گیرند و می چلانند. آی می چلانند... نفسم بند می آید. معمولا داستان هایم را در وبلاگم نمی گذارم. دوست ندارم اینقدر جلوی چشم باشند. اینقدر لخت و عور وسط دست نوشته های هرروز. نه. داستان هایم را می فرستم برای چاپ. معمولن یکی دو تا از خاطرات وبلاگی طنزواره ام را هم همراه شان می فرستم. دوست دارم آدم هایی که کارشان است راجع به نوشته هام نظر بدهند. یعنی برایم جالب است ببینم اگر کسی با عینک داستان به همین خاطرات یله هرروزی نگاه کند چه می بیند. آخرین داستانم را چند جایی فرستادم. در جواب برایم نوشتند که تاثیرگذار است و تکان دهنده است و عناصر داستانی ش پررنگ است و قلمش ساده و صمیمی و کِشنده است و چه و چه و چه، اما مجله آنها از چاپش معذور است. در عوض خاطرات وبلاگی م را می توانند برایم چاپ کنند. چاپ هم کردند. آخرین داستانم اما هیچ وقت هیچ کجا چاپ نشد. شاید برای همین شد آخرین. داستان های بعدترش همان طور طرح وار در ذهنم باقی ماندند. هیچ وقت نتوانستم فراموششان کنم. هیچ وقت هم دلم نخواست داستان ممنوعه دیگری داشته باشم. هنوز هم دلم نمی خواهد. این است که می گویم می خواهم داستان های کوتاه معمولی بنویسم. داستان هایی که به راحتی در بهترین مجله های داستان چاپ شوند، بی که هیچ کجای دل هیچ کس را وحشیانه گاز بگیرند.
.
یکشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۹
غرغرانه
.
بی همگان به سرشود بی تو به سر نمی شود
.
چهارشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۹
گلایه وار
.
یکشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۹
تیغ های یواش
اینجا یک مستخدم جوان خوشرو داریم که هر نیم ساعتی چای می آورد. چای های تلخ بدمزه در لیوان های بلوری. من آدم چای خوری نیستم در زندگی. اما چای خوردن در شرکت مقوله کاملن جدایی ست. چای اول که تمام می شود کم کم رئیس می رسد. من و همکارم مفتخریم که در اتاق رئیس مستقر باشیم. رئیس از صبح تا شب فقط حرف می زند. بهتر است بگویم بلندبلند فکر می کند. بعد ما از صبح تا شب فکرهای رئیس را مکتوب می کنیم و دستورالعمل می کنیم و رویه می کنیم و ابلاغ می کنیم و جاری و ساری می کنیم و چه و چه و چه. خوبی ش این است که رئیس آدم خوشفکری ست. خوبترش این است که هر تصمیمی و رویه ای و ابلاغی از فردایش عملی می شود. یک جورِ رویایی عجیب غریبی ست همه چیز. بس که هر روزمان یک سناریوی مهم است برای خودش و هر روز شناسنامه ای مفصل دارد با هزارتا نمودار و گزارش و تحلیل و بس که ما را با روزهای قبل و بعد و روزهای مشابه درماه های قبل و بعد و سال های قبل و بعد مقایسه می کند و باز بسکه هرروز شرایط جدیدی دارد که هیچ مثل دیروز نیست و باید از نو برایش فکر کرد. هرروز راس ساعت پنج رئیس وهمکارم جلسه دارند که یعنی جمع بندی روزی که گذشت و تصمیمات نهایی برای روزی که فرداست. نگفتم؟ همکارم خودش یک رئیس کوچک است. یعنی در اصل هم من کارمند همکارم هستم. اما رئیس بزرگ آنقدر رئیس است که مرا برای رئیس کوچک استخدام کرده بی که رئیس کوچک حتی رشته تحصیلی ام را بداند. رئیس کوچک دختر آرام و مهربان و صبوری ست که کارش را خوب بلد است. درضمن جزو معدود آدم هایی ست که با تازه واردها خوب برخورد می کند. راستش را بخواهید شانس آوردم که همکارم خانم است. قبلترها خیال می کردم همکار مرد و زن فرقی ندارند. دارند ولی. اگر همکار جیک تو جیکتان مرد باشد و با هم خوب باشید، چپ و راست و بالا و پایین برایتان حرف در می آورند. بعد ملت این حرف ها را باور می کنند. تا اینجایش به درک. اما تجربه به من نشان داده که بعد از مدتی خود همکارتان هم شروع می کند به باور کردن. یعنی یک مدلِ چرا که نه یی. یک مدلی که ببین همه چه فکر می کنند، بد است مگر؟ در چنین نقطه ای ست که باید خر بیاورید و باقالی بار کنید. این است که می گویم شانس آوردم. من هنوز از شرکت درجلسات رئیسانه معافم. ترجیح می دهم مثل یک زن خوشبخت در مترو مجله داستان بخوانم.
.
سهشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۹
خانه دوست کجاست؟
.
یکشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۹
ن
.