شنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۹

دست هايي كه ديگر نيست

بچه بودم. تپل و كمي كند. كنار ساحل درياي خزر صدف جمع مي كردم. زير پايم ماسه ها با موج مي آمدند و مي رفتند. نگاه كردن به حركت دانه هاي ماسه سرگيجه ام مي انداخت. دريا موج داشت. با هر موج روي نوك پا بلند مي شدم و چشم ها را مي بستم و از خوشي و هيجان جيغ مي كشيدم.. مي چرخيدم.. زندگي مي كردم.. پشتم به دريا بود و حواسم پي دو تا صدف سفيد خوشگلي كه توي مشتم داشتم. بعد؟ صداي عجيبي از پشت آمد و بالاي سرم هي سايه تر شد. پشت سرم را نگاه كردم. موج؟ ديوار بود انگار. آسمان را نمي ديدم بس كه بلند بود. بس كه وحشي و افسار گسيخته بود. مشتم شل شد. صدف ها از دستم افتاد.
موج آمد و مرا با خود برد. مثل توپي كه در هوا بچرخد پرت شده بودم وسط دريا. بالا، پايين، همه طرف فقط آب بود. چيزي نبود كه بشود بهش چنگ زد، جايي نبود كه بشود رويش ايستاد. فقط منتظر دست هاي مامان بودم.. هي دهانم را بازتر مي كردم و چشم ها را گردتر. داشتم خفه مي شدم. داشتم خفه مي شدم.
حالا؟ گاهي مي شوم همان دختربچه تپلي كه از آبِ دريا سيلي مي خورد. يك لحظه هايي هست در زندگي م كه صداي خرد شدن استخوان هام را مي شنوم. يك چيزهايي هست كه خفه ام مي كند. اين كينه اي كه در دلم كاشتي و رفتي .. دارد خفه ام مي كند لامصب. دارد خفه ام مي كند.
.

۳ نظر:

آزاده گفت...

توي فيلم شب يلدا،
يه ديالوگي هست كه محمدرضا قروتن و يك خانوم ناشناس با هم رد و بدل مي كنن:
(عين اش يادم نيست اما شبيه اش هست)
مرد: مي خوام عكساشو بهش برگردونم
زن:برنگردون
مرد:هر وقت نگاهشون مي كنم آزارم مي دن.پس مي سوزنمشون
زن: نه! نسوزون... دردهاتو داد نزن. فرياد نكش. بهشون نگاه كن . بذار اونقدر خراشت بده كه وقتي نگاه ميكني شون، ديگه دردي نكشي.

R A N A گفت...

wow
آزاده عالی بود
مرسی

S A E E D E H گفت...

رعنا خیلی خوب بود...