پنجشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۹

داستان های مزخرف درونم

یک جایی هست پشت کمرم، که دستم بهش نمی رسد. ستون مهره ها را که از پشت گردن بگیری یک وجب بیایی پایین می رسی به جایی که ازش حرف می زنم. البته من هم مثل بقیه آدم ها می توانم خودم را قلیه قرمه کنم و یک دست را از بالا یکی را از پایین کش بیاورم و نوک انگشت هام را برای چند لحظه به هم مماس کنم. اینکه می گویم دستم نمی رسد یعنی نمی توانم لیف را بگیرم دستم بیافتم به جانش برای صابیدن. اصلن یکی از معضلات من در حمام، همین جاست. شما بگو هزارتا لیف دسته دار و جادویی و یک وری و ال و بل.. نمی شود. نمی شود مثل اینکه مامان بیاید توی حمام و پشتم را برایم کیسه بکشد. راستش را بخواهید اغلب در این ناحیه احساس کثیفی می کنم. خودم که نمی توانم از نزدیک ببینمش، اما فکر می کنم مثل بدن های روغن زده کنار ساحل برق می زند از چربی.
دیشب؟ دیشب افتاده بودم روی لپ تاپم؛ اینکه می گویم افتاده بودم یعنی دقیقن یک جایی معلق بودم بین تخت و صندلی م. بخش قابل توجهی از بدنم هم روی هوا بود. لپ تاپم؟ بیشتر روی صندلی بود. رنگ صندلی ام کرم روشن است. طوری که یک ارزن سیاهی رویش جیغ می زند. بعد؟ یک جانور کوچکِ خیلی کوچکِ سیاه با شش دست و پا از جلوی لپ تاپم رد شد. پشت کمرم قلقلک آمد. می دانم که اگر این جانور از جلویم رد نمی شد پشت کمرم قلقلک نمی آمد. اما رد شده بود. احساس می کردم حتما یکی از اینها دارد روی کمرم راه می رود. شاید اصلن یک عالمه از این حشرات اسود آنجا لانه کرده باشند. چند وقت است مامان پشتم را لیف نکشیده؟ یادم نیست. اگر ده- دوازده سال کوچک تر بودم جیغ می کشیدم که ماماااااااااان. یه جونوری پشتم داره راه میره. مامان؟ بلوزم را می زد بالا و هی می گفت چیزی نیست و هی از من اصرار و هی از او انکار... می دانستم که نصفه شبی نباید مامان را با بیدار کنم. می دانستم که هیچ جانوری آنجا راه نمی رود. اما قلقلکم می آمد همچنان. از همانجا که دستم نمی رسید شروع شد، بعد ستون مهره را گرفت آمد بالا. تمرکز کرده بودم روی شش تا پای کوچک درازش. یک لحظه گمش کردم، بعدترش اما هزار جا از تنم قلقلک می آمد. از فرق سر گرفته تا بالای شکم و اوه ساق پاها. من می دانستم که هیچ جانوری روی تنم نیست. می دانستم اگر تن کسی این همه جانور داشته باشد مثل سگ می خارد. من اما فقط یک قلقلک نرمی می آمدم. که آزار دهنده بود.
یاد اولین باری افتادم که توهم جانور داشتم. چهار، پنج ساله بودم. رفتم جلوی مامان ایستادم وگفتم: مامان. یه سوسک اینجاست. مامان: کجا؟ من: اینجا! چشم های گردم را دوخته بودم به دهن مامان و با انگشت به گلویم اشاره می کردم. مامان؟ شکه شده بود! نشست روی زمین که هم قد و قواره من شود. گفت نه من هیچ سوسکی اینجا نمی بینم. گفتم: شما نمی بینی. چون اون توئه. توهم سوسک بزرگ سیاه براقی که توی گلویم خوابیده تا پانزده شانزده سالگی ادامه داشت.
حالا که دارم این کلمات را اینجا می نویسم باز پشت کمرم قلقلک می آید. دارم منتظر می مانم تا مامان بیدار شود و دستش را بگیرم ببرم توی حمام. تا پشت کمرم را لیف بکشد. بابا آمده توی اتاقم و مثل هر صبح اخبار سیا.سی اجتماعی را برایم بازگو می کند. دارد می گوید مصبا.ح یزدی گفته لا اکره فی الدین مال قبل از تشکیل حکومت اسلامی بوده و اینکه وزیر بازرگانی گفته مردم گوشت نخرند تا ارزان شود و .. من دارم فکر می کنم کاش می توانستم بابا را ببرم توی حمام.
.
بعد: کامنت دونی وبلاگم که فی.لت.ر می شود احساس لالمونی می کنم.
.

۵ نظر:

بهار گفت...

حتی خواندنش هم توهم جانور را ایجاد کرد.

hedieh گفت...

برای بعد ات:
کامنت دونی که خوبه نباشه!
این پرشین بلاگ خفه کرده ما رو از نبودن همیشگیش

امین گفت...

جسارتا یک پیشنهادی میکنم. لازم نیست حتما لیف رو حرکت بدیم! میتونیم لیف رو یه جایی یه جوری ثابت کنیم و ... (متوجهید که؟)
;)

R A N A گفت...

بهار: هاها. ایول :ی
هدیه: بیا بلاگ اسپات خب. چرا نمیای؟
امین: =)))))))

R A N A گفت...

وای امین چه وبلاگ تر و تمیزی داری تو. دیگه رغبت نمی کنم توی وبلاگ خودم چیزی بنویسم! منم بددل! می دونی که ;)