امروز تصمیم گرفتم با خانم کتابدار دوست شوم. خانم کتابدارِ شیفت عصر و پنجشنبه. نه اینکه فکر کنید از تنهایی ست که می خواهم باهاش دوست شوم ها! من در زندگی م هیچ وقت از تنهایی با کسی دوست نشده ام. نمی دانم چرا، اما فکر می کنم می توانیم دوستان خوبی برای هم باشیم. خانم کتابدار یک دختر نسبتا جوان لاغر و قدکوتاه است با ابروهای پیوسته. تجربه نشان داده که من می توانم دوستی های مستحکم و طولانی مدت با دخترهای لاغر قدکوتاه داشته باشم. تجربه توضیحی در مورد چرایی و چگونگی ش نمی دهد. اصولن تجربه فکر ندارد و به همین دلیل است که آدم های با تجربه لزومن آدم های دانایی نیستند. خانم کتابدار هرروز با کفش های لژ دار از نوعی که صدا ندارند، می رود سراغ قفسه ها و بغل بغل کتاب ها را بر می دارد می برد پشت میزش. نمی دانم تویشان چه می نویسد، اما می دانم که چیزهایی می نویسد و بعد باز بغل بغل کتاب ها را می آورد می گذارد سرجایشان. شب ها سر ساعت نه چراغ ها را خاموش می کند و با کیفش دم در شیشه ای بزرگ می ایستد. من اغلب کمی طول می دهم تا وسایلم را جمع کنم. اعتراضی نمی کند. به جایش بهم لبخند می زند. کتابداری باید شغل صبورانه ای باشد. یک جورِ مسکوتی آرام است. گاهی چشم هام را می بندم و خودم را مشغول کتابداری تصور می کنم. شکنجه برایش نام مناسب تری ست تا شغل. ترجیح می دهم کتاب فروش باشم. لااقل روزی چهارتا مشتری از در مغازه آدم می آیند تو و می توانی باهاش راجع به کتاب ها حرف بزنی. من اگر کتابفروشی داشتم یک میز گرد می گذاشتم وسطش تا ملت بیایند بنشینند و همانجا کتاب بخوانند. شاید چای و قهوه هم برایشان می بردم. دوست داشتم کتابفروشی ام پاتق باشد. خوبی کتابفروشی این است که لزومی ندارد ساکت و آرام باشد. اما در کتابخانه آدم باید بی کلام باشد. بی کلام! بهترین توصیف است برای خانم کتابدار.
.
.
۲ نظر:
کتابداری یکی از اون معدود مشاغلیه که فکر میکنم بتونم تحملش کنم.
نعمتیست زن خموش!
ارسال یک نظر