شنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۹

مجبور باشم انگار!

حرف دارم. حرف دارم. یک عالم حرف مانده توی گلویم. توی گلو؟ ای کاش می ماندند همان جا توی گلوم. راه می افتند، دلبری می کنند. دلبری؟ کاش دلبری. فکرم را می برند. فکرم می رود دنبال کلمات. من باید مدام آویزان مغزم باشم که یعنی نه! بیا، برگرد. بمان. آخر فکر اینقدر هرزه؟ اینقدر هرجایی؟ با یک اشاره می روی لامصب؟ کار داریم به خدا.
کاش یک نفر را داشتم که حرف های دلم را می نوشت برایم. بعد یعنی من فقط با یک لبخند سرخوشانه لم می دادم ، ماستِ توت فرنگی می خوردم، حرف هایم را توی وبلاگش تماشا می کردم و.. فکرم سرجایش بود.
.

۵ نظر:

ندارم گفت...

اما تو خیلی وقت ها مصداق این می شوی که :
جانا سخن از زبان ما می گویی.
و این یک حس خوشمزه ای دارد که حرف هات را یکی دیگر نوشته باشد و تو هی لایک کنی و از این حرف ها.

hedieh گفت...

man 4 nafar injoori daram!!!

hedieh گفت...

پز دادم الان@
یکی اش هم خودتی

R A N A گفت...

اوه! چه خوب :دی

فاطمه گفت...

من هم دوست ندارم مدام آویزان مغزم باشم!!