دوشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۹

مامان مدت هاست دنبال ساعت می گردد. کلن ما خانوادگی سخت ساعت می خریم. راستش را بخواهم بگویم سلیقه جماعت ساعت ساز زیاد با سلیقه مان هماهنگ نیست. کمتر ساعتی پیدا می شود که جذب مان کند . شش ماه پیش مامان بالاخره بعد از سال ها! یک ساعت دم دستی برای خودش پسندید. خانه که آمد آنقدر من بالا پایین پریدم و قربان صدقه ساعته رفتم که از همان لحظه ساعت رفت توی جعبه و جعبه گوشه کمد! دوزاری م نیافتاد اما. روز تولدم کادوی مامان را که باز کردم دیدم اوه! ساعت خوبش را دارد هدیه می دهد به من. بهانه آورد که چشمم شماره هاش را خوب نمی بیند. من بهانه اش را پذیرفتم و ساعت را قبول کردم.
دیروز بی هیچ قصد ساعت خری! پشت ویترین یک مغازه ایستادیم و یک ساعت اسپریتِ خوشگلِ پر از نگین دیدیم! اصولن برند اسپریت زیاد از دماغ مامان بالا نمی رود، اما ساعته داد می زد که مامان مجبور است از اسپریت بودنش چشم بپوشد. دقایقی بعد مامان داشت ساعت را می خرید. من حواسم به ویترین زیورآلات بود. دلم یک دستبند هیجان انگیزِ دلبرانه می خواست. یک دستبند هیجان انگیز دلبرانه وسط ویترین بود. دستبند را دورِ مچم بستم و رفتم جلوی آینه. بعععله! خودش بود. پهن بود. قشنگ بود. یک عالمه زنجیر موازی داشت که مدام روی هم می لغزید. کلن به گروه خونی من خیلی می خورد. دستم تویش خوشبخت و آرام بود. قیمتش؟ صد و هشتاد هزار تومان. جنسش؟ نقره. مامان آدمی نیست که پول بالای نقره بدهد. چرا که نقره در نهایت سیاه می شود. حالا گیرم نهایتش ده سال دیگر باشد. خودم؟ از بعد از استعفا دیگر پول ندارم. یعنی منبع درآمد ندارم و این منبع درآمد نداشتن جلوی خرج کردنم را می گیرد. یک جورِ پنیک وار بدی نگرانِ مخارج یک سالِ آتی ام. یکی دوباری که روی کاغذ مخارجم را تخمین زدم دیدم که جای نگرانی نیست. اما همچنان نگرانم. دستبند را از مچم باز کردم و با خودم گفتم با پولش می شود برای هاروارد اپلای کرد و گذاشتمش روی میز. اصلن هاروارد به درک، دستبندِ به این دلبرانه گی را که آدم خودش برای خودش نمی خرد. باید هدیه بگیرد. من کلن شخصیت هدیه بگیری ندارم. شاید برای همین هیچ سال دست و دلم به تولد گرفتن نمی رود. تنها باری که برای دوستانم تولد گرفتم، سورپرایزشان کردم. یعنی هی هرچه پرسیدند چه خبر شده؟ برای چی دعوتیم؟ گفتم همین طوری دور هم باشیم. چرا؟ به یک دلیل ساده: نمی خواستم هدیه بخرند. -دوستان خیلی نزدیک مستثنی هستند- کلن یعنی هدیه دادن به من از آن پروسه هاست که باید با اصرار و ابرام همراه باشد. که یعنی یک نفر بگوید می خواهم برایت هدیه بخرم و من هی بگویم اوه! نه نمی خوام. اما ته دلم بخواهم و منتظر باشم که هی بیشتر اصرار کند و در نهایت مرا مغلوب خود کند. می دانم که اغلب متضرر می شوم اما در غیر این صورت هدیه بهم نمی چسبد. و این چسبیدنِ هدیه خودش خیلی مهم است.
در مقابل دوست پسرها هم مقاومت می کنم. تا قبل از بیست سالگی که با هیچ پسری رابطه مسالمت آمیز نداشتم. اولی ش همان بیست سالگی بود ومثل تمام روابط بعدی زندگی م چهار- پنج ماه بیشتر دوام نیاورد و عدل تولد من در همان ماه اول دوستی بود و طرف به طور معقولی از ده-دوازده روز قبل اصرار و ابرامش را شروع کرده بود که بگو چه بخرم. من؟ بعد از ده روز هیچی و نمی خوام و اوه بی خیال بابا و هرچی دوست داری.. رسیدم به اینجا که: من کتاب دوست دارم. پسره از من ناامید شد و خودش تنهایی تصمیم گرفت که برایم گوشی موبایل بخرد. من آن روزها مفتخر بودم به اینکه گوشی ساده درب و داغون دستم بگیرم. خصوصا که همه دوست و آشنایان می دانستد پدرم دستش به دهانش می رسد و من با علم به این موضوع، با سادگی گوشی برای خودم شخصیت می ساختم که یعنی من کولم و چیزهای دیگری در این دنیا هست که برایم مهم باشد. -ایش و پیف و پوف نکنید! بچه بودم خب- طبعن آقای دوست پسر از آن تیپ آدم ها نبود که متوجه این نکات ظریف باشد و من از آنجایی که 1. از اول شخصیت هدیه بگیری نداشتم؛ 2. از رابطه اصلن راضی نبودم و 3. گوشی موبایل به نظرم یک هدیه معظم می آمد؛ باید توطئه ای می چیدم. عصر آن روز دست بابا را گرفتم بردم تا برایم یک گوشی سیاه سوسولِ دلبرانه ی دربازشوی درش بچرخِ دوربین خفنِ.. بخرد. خوشبختانه گوشیه مدتی بعد از کاتیدن من و آقای مذکور خراب شد و من سی و سه ده قدیمی مامان را جایگزینش کردم.
کیسِ بعدی از این تیپ شخصیت های فرهنگی بود و تاریخ تولد من در سه ماه مربوطه نیافتد و در آن مدت یک کتاب و یک دفتر دست نوشته های قدیمی ش و یک تابلوی کوچک نقاشی هدیه گرفتم. -من آدم هدیه بگیری نیستم اما هیچ وقت دست رد به سینه هدیه های فرهنگی نمی زنم- از آن به بعد سوال معروف دوست پسرانه ی چی برات بخرم؟ در زندگی ام تبدیل شد به سوال: چی برات بیارم؟ جواب من هم کمی با شرایط کاستومایز شد: خودت. من فقط خودت رو می خوام!.. ته دلم؟ عطر می خواستم. چرا عطر حالا؟ 1. اینجا همه عطرها تقلبی ست، 2. هرلحظه بویش همراه آدم هست و می تواند هدیه نسبتا رومانتیکی باشد و 3. هدیه معظمی نیست.
شاید با خودتان فکر کنید اولی پسر زرنگی بوده چون من کاملن مجاب شده بودم که پول ندارد. که اصلن پول ندارد. با این حال یک بار میان صبحت هاش گفته بود که وقتی بیاید ایران برایم دوربین می آورد تا از خودم عکس های با لبخند بگیرم و برایش بفرستم. خب سه ماه مربوطه به ایران آمدنش قد نداد. وقتی برک آپ کردیم دوستِ مشترکمان گفت خاک بر سرت! چندماه دندان روی جگر می ذاشتی میامد ایران چهارتا سوغاتی می گرفتی بعد. شاید واقعن خاک بر سرم اما من خیلی دورم از همچین آدمی!
نفر بعدتر، از آن آدم های اصرار و ابرام کن نبود. چندبار پرسید که چه بیاورم من هم همان حرف های قبلی. دلم عطر می خواست اما نگفتم. دلم انگشتر هم می خواست اما بیا و به یک پسر بگو برایم انگشتر بخر! کیدینگ می! نتیجه اش شد یک کیف.
با خودم فکر کرده بودم که اگر طلسم این رابطه از پنج ماه گذشت، یعنی هی ایز دِ وان. یعنی دیگر اصرار و ابرام نیاز ندارد. به محض اینکه بپرسد یک لیست بلندبالا می دهم دستش برای دفعه بعدی. نگذشت اما!
حالا عطر و انگشتر و دوربین و گوشی موبایل هیچی.. شاید اما رفتم دستبند هیجان انگیز دلبرانه را برای خودم خریدم.
.

۱۵ نظر:

محـمد گفت...

اين خيلي خوب بود رعنا. تو چرا وقتي حالت خوب نيست بد مي نويسي؟ فكر كنم يه جاي حال بدت ايراد داره. وقتي خوب مي نويسي آدم تكيه مي ده به صندلي يه نفس راحت مي كشه.
ببين من دوست دختر سابقم اينجوري بود كه مي گفت چي ميخواد. كاري به جيب من نداشت. نه اينكه اصرار كنه من اينو مي خوام ولي خوب من از اون آدما بودم كه از زير سنگ هم شده جور مي كردم. انگشتر يا پالتو يا هر چي. مي دوني چيه؟ من خيلي حال مي كردم. چون دقيقا مطمئن بودم الان خوشحاله. هيچ شكي نداشتم. كلن اينجوري بود كه مي گفت. دوستم نداشت مي گفت. داشت مي گفت. وقتي هم كه خواست جدا شه واضح تر و سرراست تر از هميشه گفت. من هنوز مثل اون نشدم ولي دوست دارم باشم.

R A N A گفت...

هاها. والا خودمم نمی دونم کجای حالِ بدم ایراد داره.کلن حال بد همه اش ایراده دیگه.
این بخش مربوط به هدیه گرفتن هم در من ایراد داره. از بچگی هم همینطوری بودم ها.
یادمه بچه که بودیم خواهرم دم به دقیقه به بابام میگفت بهم کادو بده! من هی میگفتم وای چه پررو!! دلم اما همیشه می خواست. کسی هم نمی فهمید که دلم می خواد.

AteFe گفت...

عاشقتم. بس که یه اتفاق رو اینقد با خاطره هات قاطی می کنه.
بس که همه چی واست یه عا لمه تاریخچه داره.

فاطمه گفت...

منم اولش اینجوری بودم یعنی اگه می پرسید برات چی بخرم قهر می کردم بعد دیدم سلیقمون با هم متفاوته و اگه از چیزی که می خرید خوشم نمیومد ناراحت تر می شدم به این نتیجه رسیدم که لیست دوست داشتنی هامو بهش بدم!!

s3m گفت...

اولش که!

یعنی چی از طرف بپرسن چی می خوای؟
اصلا باحالیش به همین درگیر خریدن بودنش ِه! :دی
کلا با این جور سوالا هیجان قضیه میاد پایین!

بعدشم، عاطفه راس میگه، خیلی خوب اتفاقا رو با خاطره ها قاطی پاتی می کنی :دی

بقیه اش هم باشه برا وقتی که حالی بود
;)

hedieh گفت...

من دلم گردنبند می خواست
عاشق متن شادت شدم رعنا

月光 گفت...

هارواردم بری دلت پیش دستبنده می مونه ولی دستبندو بگیری دلت پیش هاروارد نمی مونه. چون اینو دستت کردی و رفتی جلوی آینه ولی تو محوطه ی هاروارد قدم نزدی.

پردیس گفت...

آخ، نمی دونم قضیه تکراره یا چیه گلو همه ما یه جایی پیش آی-وی-لیگ ه گیر کرده با هیچ آبی هم پایین نمیره خوب!!!
منم نمی دونم چرا هدیه گرفتن رو دوست ندارم یعنی هیچ وقت با گرفتنش (مخصوصا اگه سورپرایز باشه) هیجان زده نمی شم و از اون بدتر نمی تونم ادای هیجان زدگی رو در بیارم. کلا دیتینگ به روش کژوال و فان بهتره به نظرم نه اینکه هی چی بخرم چی بخرم...

R A N A گفت...

عاطفه: منم عاشقتم که آخه :* سفر رفتی یاد منم بکن
فاطمه: آره باید یه لیست درست کنم هر کی پرسید بذارم جلوش ;)
مهدی: می پرسن دیگه!!! سورپرایز اینا دیگه از مد افتاده. ینی کادوی اصلی رو می پرسن، بعد معمولا کنارش یکی دو تا سورپرایز کوچولو هم هست
فرزاد: :-)
هدیه: دستبند خوبمو می خوام هدیه :(
月光: خیلی راس می گی
پردیس: اوهوم :)

s3m گفت...

ملت چرا بلد نیستن به صورت بهینه برا جی اف بی اف هاشون خرج کنن ؟

:دی

یه خورده هیجان خوب کار خودش رو انجام میده ها

s3m گفت...

من که اگه طرف ازم بپرسه کادو چی بخره، شاکی میشم، اگرم دختر باشم میزنم تو دهنش تا آدم شه :دی

hedieh گفت...

بکس!
بیاین این دستبینده رو برای رعنا بخریم.
یک هفته وقت بدیم (یا ده روز) برای اعلام آمادگی که کی می خواد دنگ بذاره. به تعداد کافی که جمع شدیم بریم بخریمش براش.
الان رعنا هم می گه نه و نه و نه و نه! اما همونطور که گفته بیاین بهش توجه نکنیم!!!!!
هی! کیا پایه ان!؟ یه کادوی بدون دلیل همیشه قشنگه!
دستا بالا!

R A N A گفت...

:)))))))
یعنی عاشقتم هدیه.
نه بابا این چه کاریه آخه؟ گرونه!
این ایده هات فککنم نصفش از اسم قشنگت نشات می گیره ها ;)
بای دِ وی. همین ایده اش خوشحالم کرد به اندازه کافی. نیازی به ادامه ماجرا نیست.
ضمن اینکه وبلاگ منو کمتر دوستانِ حقیقی و بیشتر دوستانِ مجازی می خونن. و کمتر کسانی که می خونن ایران هستند. اینه که قضیه سخت میشه

محـمد گفت...

هدیه من پایه ام :)

hedieh گفت...

i count you then dreamer!