چهارشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۲

هجرت در مهاجرت

باز دارم زندگی م را میچپانم در چهارتا چمدان کوچک.. انگار این بازی تمامی ندارد. نمیدانم دیگر آیا هیچ وقت میتوانم در سرزمینی ریشه بدوانم؟ اصلن دلم میخواهد ریشه بدوانم؟ شاید ریشه هایم باید فقط مخصوص خانه ویلایی امیرآباد بماند. 
نمیدانم رفتنم از اینجا هم "مهاجرت" حساب می شود یا نه. به هرحال شباهت های زیادی با مهاجرتم از تهران دارد. اینکه میدانم از همه داشته هایم، فقط آنها که در نهایت جایی در گوشه چمدانی دست و پا میکنند همراهم خواهند ماند. اینکه با زیرو رو کردن همه لباس ها و دفترها و دستک ها، هزارهزار خاطره خاموش بیدار می شود. که میتوانند آدم را تا مرز جنون ببرند. مثل این آخرین نوشته که برای عشق سالهای جوانی م نوشته بودم در دفتری که مخصوص خودش بود فقط:

"دورم از داغی هر عشقی، به جایش تا دلت بخواهد آرامم. و خوشبخت. 
درین دفتر همیشه میخواستم برای تو بنویسم. تویی که حالا مخاطب عاشقانه هایم نیستی دیگر. اما شاهد تمام لحظه های قد کشیدنم بودی. 
حالا بیا و تماشایم کن.
من قد کشیده ام."

سه‌شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۹۲

یک سخنرانی یکبار گوش میدادم، میگفت در جوامع پیشرفته چون فرصت رشد برابر برای شهروندان وجود دارد، یا ما مردم گمان میکنیم که وجود دارد، انسانها عدم موفقیت های کاری شان را شخصی میگیرند. یعنی بخودشان میگیرند. خودشان و تنها خودشان را مسئول میدانند. درعوض در کشورهای درحال توسعه، مسئول عدم موفقیتشان را ناکارآمدی سیستم، پارتی بازی و بی قانونی قلمداد میکنند. انگار بار مسئولیت موفق شدن، یا نشدن بردوش غول سیاهی بنام "نابرابری های اجتماعی" ست. که این زندگی را راحت تر، و استرس را کمتر میکند. بعله. برخلاف تصور خیلی از انسانها، استرس زندگی در کشورهای درهم برهم کمتر است. 
من بشخصه با مهاجرت سرزنشگر درونم بیدار شده. قبل ازین انسان موفقی بودم که البته علت موفقیتم را شانس خوب میدانستم. الان اسمش را میگذارم شانس. آن روزها میگذاشتم قسمت. یا نمیدانم چه. اما مطمئن بودم طرف هر کاری بخواهم بروم، راحت و بی دردسر پیش میرود. من البته "تلاش" میکردم. اما همه مان میدانیم که در ایران "تلاش" کردن برای موفقیت کافی نیست. یا دلمان میخواهد فکر کنیم کافی نیست. و خب موفقیت تنها بر پایه تلاش و بدون پارتی و بدون به درو دیوار کوفتن، معمولن با مسائل ماورائی تفسیر میشود. آن سالها در بخش توضیحات همین وبلاگ نوشته بودم "کسی آن بالا دوست دارد مرا". که خب حالا هرچه از خودم میپرسم چه تخم دوزرده ای مگر برای "بالا" کرده بودم که باید "مرا" دوست داشته باشد، به نتیجه نمیرسم. مامان و بابا اعتقاد داشتند چون من انسان خوبی هستم و برای هیچ کس جز خوبی نمیخواهم، اتفاق های خوب برایم پیش میآید. نمیدانم انگار این خوب بودن و خوبی خواستن اثرش را بیرون از ایران از دست میدهد. البته نمیتوانم بگویم برایم اتفاقات خوب پیش نمی آید، اما با هزار برابر استرس و ده برابر تلاش. ایران که بودم همیشه در مقایسه با هم سن و سالها یا همکلاسی هایم از زندگی جلو بودم! اینجا در مقایسه باید بگویم فرسنگ ها از زندگی عقبم. و هرچند میدانیم که "زندگی مسابقه نیست"، اما این تغییر سخت است. اینکه از بین هم کلاسی ها آخرین نفری باشم که کارآموزی پیدا میکند و آخرین نفری باشم احتمالن که کار پیدا میکند. خوشحالم که لااقل به لطف فوق لیسانس مهندسی، در پاس کردن درس های مدیریت دانشجوی میانکشی بودم و هیچ وقت خط آفساید را رد نکردم. اما در ارائه کردن پروژه ها و کنفرانس ها بالای سن، یک سروگردن از بقیه کمتر بودم و همیشه نتیجه این بود "کار عالی، اما ارائه ضعیف، نمره متوسط".
حالا بعد از دوسال و نیم، اگر ازم بپرسند مهاجرت چطور تغییرت داده میتوانم بجز "دوازده کیلو چاقم کرده" که سرراست ترین شکل "نمیدانم" یست که میشناسم، اضافه کنم که سعه صدرم را از دست داده ام. در مقابل زندگی، در مقابل خودم. در مقابل دستاوردها و عدم دستآوردها. که سرزنشگر درونم بیدار شده، رشد کرده. از من بزرگتر و قوی تر. مثل یک غده سرطانی. که دارد درسته میبلعتم. بعله. 
.

شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۲

از سری خواب شمار

شبها خواب میبینم. خوابهای کوتاه. خیلی کوتاه. خواب های گسسته. گاهی دنباله دار. پایان هر خواب، هر خوابِ خیلی کوتاه بیدار می شوم، مشوش. شبیه به پایان کابوس. بیدار می شوم و باران می آید. بیدار می شوم و کسی کنارم غلت میزند. بیدار میشوم و هوا هنوز روشن نیست. بیدار میشوم و گربه صاحبخانه به در چنگ میزند. بیدار می شوم و از سرما یخ میزنم. بیدار میشوم و سقف خیلی کوتاه است. بیدار می شوم و هوا کم است. بیدار میشوم و تنهایم. هنوز تنها. بیدار می شوم و خواب میبینم و بیدار میشوم و خواب میبینم و بیدار میشوم و خواب میبینم... یک شبم هزار تکه می شود. هزار شب می شود. هزار شبی که هیچگاه سحر نمیشوند.
.
بعد. بسکه هر شب، خواب میبینم، به این فکر افتادم در وبلاگم یک سری پست بنویسم به نام "خواب شمار" شاید بعدها سریال جنایی از دل خوابهایم در بیاورم. جنایی، عشقی. 
.

دوشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۲

ده نکته من باب رانندگی

از جمله تغییراتی که پس از "بیکار شدن" در زندگی انسان رخ میدهد، تلاش برای پر کردن وقت است. در همین راستا مدتی می شود که به تمام دعوت ها اعم از پیاده روی، سینما، رستوران، بار و غیره پاسخ مثبت می دهم تا شبها قبل از خواب وقتی لیست برنامه هایم را نگاه میکنم به زندگی بیشتر امیدوار باشم. هفته پیش دوستم گفت که برای اثاث کشی اش از پاریس به لیون ماشین کرایه کرده و آخر هفته بار میبرد. مشتاقانه پیشنهاد کردم که میتوانم کمکش کنم. منظور از کمک البته قدری جابه جایی وسایل و همراهی در جاده بود. چون گواهی نامه ام را ترجمه نکرده ام اینجا اجازه رانندگی ندارم. پیشنهادم با استقبال مواجه شد و بدین ترتیب "سفر به لیون" هم درلیست کارهای برای انجامم "to do list" اضافه شد. 
از تصور اینکه بعد از مدتها، شاید سه سال، سفر جاده ای می روم هیجان زده بودم. خودم را برای چرتهای پاره پاره و صدای موسیقی همراه با زوزه ماشین آماده کرده بودم. کتاب  برای خواندن و دفتر و قلم برای نوشتن و نون و پنیر و بطری آب و خلاصه مجهز بودم. 
ماشین از انواعی بود که اینجا بهش میگویند "کامیونک". من باشم میگویم اتاق دار. شاستی بلند نبود اما بجای صندلی های عقب و صندوق، یک اتاق داشت. سقف ماشین به مراتب بلندتر از ماشین های معمولی بود که احتمال چپ کردن را زیاد میکرد. به علاوه بخاطر وجود اتاق آینه وسط رسمن بکار نمیآمد و راننده باید روی آینه های بغل و قوه تخیلش حساب میکرد. وسایل را ریختیم توی اتاق و نشستیم پشت ماشین و جی پی اس را کارانداختیم و سفر شروع شد. 

از پارکینگ که بیرون آمدیم و انداختیم در خیابان اصلی، احساس کردم یک چیزی درست نیست. به دوستم که پشت فرمان نشسته بود نگاه کردم و حس کردم بیش از حد غرق در جزئیات رانندگی شده. میدانید؟ رانندگی ازآن قسم فعالیت هاست که وقتی انسان یاد گرفت دیگر نیازی به فکر کردن ندارد. و اینکه کسی هنگام رانندگی فکر کند احتمالن به این معناست که فرایند یادگیری اش هنوز کامل نشده. که اصلن نشانه خوبی نیست. رانندگی برای یک راننده باید مثل "حرف زدن" طبیعی و روان باشد. البته حرف زدن به زبانی که بلد است. مثلن من به فرانسه که حرف میزنم باید به ساختار جمله ها فکر کنم. گرامرها را مرور کنم، مذکر مونث بودن کلمات را چک کنم و معمولن اینقدر غرق این جزئیات می شوم که "حرف"م یادم میرود. اما فارسی یا انگلیسی که حرف میزنم هیچ وقت به دستور زبان فکر نمیکنم. آن مدلی که دوستم روی دنده و فرمان تمرکز کرده بود، شبیه به کسی بود که هنگام سخنرانی در یک کنفرانس خبری دیکشنری و کتابچه گرامر جلویش باز کرده باشد. دیدن این صحنه و تکان های غیرعادی ماشین کافی بود که شوق و ذوق سفر جاده ای خیلی زود جایش را به حس مبهم اضطراب بدهد. احساسی که خیلی ساده لوحانه منتظر بودم با "عادت کردن به ماشین تازه" و بعد از چند دقیقه برطرف شود. اما اشتباه میکردم. 
بعد از حدود نیم ساعت، و از روش مشاهده میدانی موفق به کسب این اطلاعات شدم که دوستم از آن دست رانندگانی نیست که قبل از رانندگی با یک ماشین مطمئن شوند که میدانند چراغهای ماشین چطور روشن خاموش میشود، برف پاک کن چطور کار میکند و حتی دنده عقب چطور جا می رود. و مشخصن از آن دست راننده هایی هم نیست که سریع به کلاج ماشین تازه عادت می کنند. علاوه برآن تناوبات ناخواسته ماشین بین خطوط جاده نشانگر این بود که "فرمان هیدرولیک" را هم باید به لیست موارد ناآشنا  با عادات رانندگی دوستم اضافه کرد. 
لازم میدانم اعلام کنم که این پست صرفن با اهداف مردم دوستانه و خیرخواهانه، جهت یادآوری نکاتی چند به شهروندان تمام جوامع مدنی نوشته شده است که در خلال داستان بر میشمارم:

یک. برای ارزیابی مهارت های رانندگی خود و دیگران به "داشتن" یا "نداشتن" گواهی نامه اتکا نکنید. سال اخذ گواهی نامه و تناوب بکارگیری این فن، به شدت در حفظ، شکوفایی و یا ازبین رفتنش موثر است. 
دو. همیشه پیش از آنکه دعوت به هر سفر زمینی -اعم از سفرهای کوتاه درون شهری تا سفرهای بین شهری- را قبول کنید از سوابق رانندگی راننده (یا رانندگان) سوال کرده و از دیگران نیز درین باره تحقیق کنید. 
سه. همیشه پیش از آنکه از دوستانتان (یا حتی دشمنانتان) برای هر سفر زمینی -اعم از سفرهای کوتاه درون شهری تا سفرهای بین شهری- دعوت کنید، سوابق رانندگی خود، راننده یا رانندگان را در اختیار مدعو (یا مدعوان) قرار دهید. 
چهار. اگر قبل از آغاز سفر به مورد آخر عمل نکردید، هنگام سفر به منظور کاهش احتمال ایست قلبی مسافرین، از در اختیار گذاشتن هرگونه اطلاعات پیرامون این موضوع جدن خودداری کنید. 

میتوانید حدس بزنید که من و دوستم هیچکدام از نکات بالا را رعایت نکردیم. احتمالن دوستم برای کاستن از سنگینی فضا، شروع به بازگو کردن خاطرات آخرین رانندگی اش کرد که به چند ماه پیش برمیگشت و در یک سفر جاده ای در فرانسه به همراه همکلاسیهای دانشگاهش بود که دوستم به عنوان راننده دوم در ماشین حضور داشته. هنوز نفس راحتی نکشیده بودم که ادامه داد "منکه پشت فرمان نشستم دیگر شب شده بود. اولین بارم بود که شب رانندگی میکردم" و ادامه داد "آخه من ایران پشت ماشین نمی نشستم. یعنی نه اینکه تا حالا ننشسته باشم ها، مینشستم ولی معمولن پدرم کنارم بود." نفسم در نیمه راه بند آمد و پشتم تیر کشید. دنبال گوشی موبایلم گشتم و برای دوست پسرم نوشتم که خیلی دوستش دارم. فکر میکنم این رمانس غیرمنتظره حس ششمش را بیدار کرده بود که در جوابم نوشت "عزیزم کمربندت رو حتمن ببند."
ازینجا به بعد من عمدتن به "زنده ماندن" خودم و دوستم فکر میکردم. مطمئن بودم که برای توقف سفر خیلی دیر شده. همانطور که نگاهم بین دو آینه بغل در رفت و آمد بود، سعی میکردم از حرف زدن با دوستم اجتناب کنم که تمرکزش روی رانندگی باشد. و البته نهایت تلاشم را میکردم که ترسم را به راننده منتقل نکنم تا ریسک سفر ازینی که هست بیشتر نشود. 

پنج. همیشه قبل از ترک وطن، گواهینامه خود را ترجمه کرده، برای موارد اضطراری همراه خود داشته باشید. چرا که شاید یک صبح زیبا، بی که بدانید آن "مورد اضطراری" را به همراه یک لبخند گشاد در "To do list" روزانه تان بنویسید. 

من از اول راننده خوبی بودم. جلسه دوم تعلیم رانندگیم بود که مربی م رو به مادرم -که مجبور بود پشت ماشین بنشیند- گفت که خانم دخترتون خیلی دست فرمونش خوبه. حتمن براش ماشین بگیرید. و خیلی زودتر از آنکه تصور بشود کنار آموزش مقررات رانندگی، لم دادن یک وری روی صندلی و دور زدن یک دستی -با کف دست- را بهم آموزش داد. مامان و بابا علت "دست-فرمان" بی نظیر دخترشان را دوچرخه سواری های بی انتهای سالهای کودکی تشخیص دادند و این شد که من تقریبا از روزی که گواهی نامه گرفتم پشت ماشین-نشین شدم. اعتراف میکنم که تا بیست و یکی- دوسالگی، لایی کشیدن در بزرگراه های تهران یکی از تفریحات مورد علاقه ام بود. البته برای جلوگیری از مطبوعاتی شدن و ممنوع شدن احتمالی، این تفریح محدود به مواقعی بود که تنها رانندگی کنم. و فکر میکنم تنها کسی که تا حدی شاهد هنرنمایی های اینجانب درین زمینه بوده، خواهرم باشد. و بیشک معلم موسیقی اش که یکروز به خانه مان تلفن زد و به پدرم گزارش داد که "رعنا خانم را در بزرگراه دیدم که خیلی خطرناک رانندگی میکرد. خواستم درجریان باشید." که البته پدرم بعد از قطع کردن گوشی با کامنت "مردک دیوانه ست" موضوع را فیصله داد. چرا که من خیلی زود در خانواده و فامیل به عنوان راننده ای "مورد اعتماد" شناخته شده بودم. تاجایی که پسردایی ام که یکسال از من بزرگتر بود و هنوز اجازه رانندگی کردن بدون همراهی "یک راننده مطمئن" را نداشت، میتوانست با همراهی من از ماشین پدرش استفاده کند.
با اینکه بیشتر از دو سال از آخرین بار که رانندگی کردم میگذرد، و اگر با هرسال عدم استفاده از خودرو، ده درصد از "مهارت های رانندگی" انسان کاهش یابد، هنوز مطمئن بودم که برای راندن کامیونک سفید، از دوستم واجد شرایط بهتری هستم. متاسفانه یا خوشبختانه آدمها در زندگی باید به دو دسته قوانین احترام بگذارند. قوانین رسمی، و قوانین وجدانی. رانندگی بدون گواهینامه معتبر در هر کشور، خلاف قوانین راهنمایی و رانندگی ست. اما ازآنجا که وجدان مرز نمیشناسد ورژن وجدانی قانون رانندگی می شود "رانندگی بدون مهارت های لازم برای داشتن گواهینامه، مخالف قانون است". من گواهینامه نداشتم و داشتم. درحالیکه دوستم گواهینامه داشت و نداشت. براساس قوانین راهنمایی و رانندگی او واجد شرایط رانندگی بود و براساس قوانین وجدانی، ادامه رانندگی اش جنایت بالقوه علیه تمام حاضرین در جاده پاریس-لیون، شامل من و خودش محسوب میشد. تمام مدت سفر دچار این کشمکش درونی بودم که آیا باید از رانندگی متوقفش کنم و خودم فرمان را بدست بگیرم؟ یا باید بگذارم جوامع مدنی بهای ناکارآمدی قوانینشان را بپردازند، حتی اگر به قیمت جان من و دوستم تمام میشد؟ و خب فکر میکنم بعد از روی هم -رفت و برگشت- دوازده ساعتی که طی دوروز گذشته در ماشین سپری کردیم، حالا قادرم یک پایان نامه با موضوع "مشروعیت قوانین بشری" بنویسم. در نهایت من در موارد خیلی جزئی مثل پارک کردن، یا از پارک درآمدن، یا دور زدن در کوچه های خیلی باریک و خیلی شیب دار و خیلی پیج واپیچ لیون برای یافتن جای پارک، از قوانین وجدانی م پیروی کردم. اما قریب به یازده ساعت و سی دقیقه، بر قوانین راهنمایی و رانندگی گردن نهادم. که در نتیجه آن میتوانم مقاله ای تحت عنوان "نکات رانندگی برای نو-آموزان" منتشر کنم که درینجا به بیان یکی دو موردش بسنده میکنم: 

شش. در سرپایینی هایی با شیب تند، یا سطوح لغزنده همیشه با "دنده سنگین" برانید. رانندگی با دنده سنگین کنترل ماشین را ساده تر میکند. 
هفت. قبل از هر پیچ، از دنده معکوس استفاده کرده و سرعت ماشین را کم کنید. بخصوص اگر در خیابانهای باریک و شیبدار رانندگی میکنید و بخصوص اگر ماشینهای پارک شده در دوطرف، امکان دید کافی را برایتان ازبین برده اند. 


روز اول بالاخره تمام شد. یکی از طولانی ترین روزهای عمرمان بود. بخصوص بخش نهایی یافتن جای پارک، به اندازه کل سفر استرس زا و خسته کننده بود. آغاز سفر در روز دوم برای من خیلی سخت تر از بار اول بود. چون اینبار میدانستم دارم با پای خودم وارد چه بازی هولناکی می شوم. خوشحال بودم که در چندماه اخیر بیشتر دوستان نزدیکم را دیده ام. و ناراحت بودم که خواهرم را از عید تا به اینطرف ندیده ام. سعی کردم روی لحظه متمرکز باشم. سوار شدم و کمربندم را بستم و سفر آغاز شد. فکر میکنم علی رغم سعی فراوان من، دوستم متوجه استرسم شده بود. بالاخره از شهر خارج شدیم و وارد جاده شدیم. بعد از ده دقیقه متوجه شدم که دوستم بطرز مشهودی پیشرفت کرده. ماشین به ندرت از لاین خودمان منحرف می شد و تعداد دنده عوض کردن های اضافی بطور چشم گیری کمتر شده بود. فکر میکنم مهارتهای رانندگی اش داشت کم کم باز میگشت. و در نهایت من در بخش هایی از سفر که جاده پهن و خلوت بود و باران نمیبارید، توانستم اندکی کتاب بخوانم و یادداشت هایی برای این پست بردارم. و از دیدن مناظر اطراف واقعن لذت ببرم.

هشت. بی شک تنها راه آموختن، یا باز-آموختن رانندگی، "اعتماد" و "تمرین" است. اما این تمرین باید تنها و تنها در موسسات آموزش رانندگی و تحت نظر مربی اینکار صورت پذیرد.


مامان از هجده تا بیست و شش سالگی -قبل از ازدواج- تنها راننده خانه شان بود و نه تنها در راه دانشگاه، بلکه هرجایی که یک خانواده ممکن است بروند پشت فرمان مینشست. بعد از ازدواجش تا سی و هشت سالگی که از بابا جدا شدیم تقریبا هیچ وقت رانندگی نکرد. وقتی بعد از ده سال دوباره باید رانندگی را از سرمیگرفت، چند جلسه تعلیمی در آموزشگاه ثبت نام کرد. این کار مامان بارها مورد انتقاد دوستان و آشنایان قرار گرفته بود که آدمی که گواهینامه دارد کلاس آموزشی نمیرود و بهتر نیست که بجای پول ریختن توی جیب این "پدرسوخته ها"، مامان چند روز در کوچه-پس کوچه های اطراف با همراهی بابا رانندگی کند تا آمادگی لازم را بدست آورد؟ مامان هم هربار جواب میداد که "من نه تنها در قبال جان خودم و این بچه ها(من و خواهرم) مسئولم، بلکه در قبال جان عزیزان مردم که سرنشینهای ماشینهای دیگر و عابران پیاده هستند هم مسئولم." و اضافه میکرد که " مشکل من ترس نیست که با بودن شوهرم برطرف شود. میخواهم مورد تایید یک کارشناس این امر قرار بگیرم که مطمئن باشم که من، به عنوان یک شهروند وظیفه خودم را بدرستی انجام دادم و ازین به بعدش را هم توکل به خدا." با خواندن این خاطره میتوانید تصور کنید که در خانواده ما رانندگی بدون گواهنینامه مثل لخت ظاهر شدن در خیابان است. و ازجمله مواردی ست که قوانین رسمی و وجدانی در موردش با دقت و وسواس ویژه اجرا میشود. البته احتمالن علت این وسواس تصادف سالهای جوانی داییم باشد که خانواده مادرم ازش به عنوان "آن تصادف لعنتی" یاد میکنند.

نه. با وجود تمام احترامی که برای شوفرهای عزیز قائلم، اما به قول مامان "رانندگی هنر نیست". و بلد نبودنش هم "بی هنری" نیست. پس از سطح مهارتهای رانندگی مان خوشنود یا خجالت زده نباشیم. 

و اما آن تصادف لعنتی.
دایی ام با ماشین به دبیرستان می رفت و این اشرافی گری قانون-مدارانه را مدیون سالهای متوالی رفوزه شدنش بود که سن قانونی برای رانندگی را در دبیرستان پیدا کرده بود. یک بعد از ظهر ایام امتحانات، یکی از بچه ها میفهمد که کارتش را خانه جاگذاشته و بدون کارت قطعن از دادن امتحان محروم میشود. خانه شان در یکی از جنوبی ترین محله های تهران بوده و با وقت باقیمانده امکان نداشت بتواند کارتش را بیاورد. دایی من پیشنهاد میکند که با ماشین، سریع بروند و کارت پسر را بیاورند. ماشین دایی یک شورلت قدیمی سنگین بود. نزدیک خانه پسر، ترمز ماشین خالی میکند. شورلت قدیمی بزرگ را تصور کنید، بدون ترمز، در کوچه پس کوچه های باریک جنوب تهران. در نهایت در یک کوچه بن بست، دایی م تصمیم میگیرد که ماشین را به در دولنگه ته کوچه بزند تا متوقف شود و قضیه تمام شود. همان لحظه یک دختر بچه نه ساله در خانه را باز میکند و بین ماشین و در له می شود. دختر را به بیمارستان الف میبرند. معلوم میشود که در جا مرده بوده و دایی ام  به جرم "قتل غیرعمد" روانه زندان می شود تا یک سال دیگر هم رفوزه شود. و پدربزرگ مادربزرگم پی مادر این دختر برای دادن دیه و گرفتن رضایت. مادربزرگم بارها از زبان مادر دختر نقل قول کرده که "شما پولدارها ماشین میخرین میندازین زیر پای بچه هاتون، که بچه های ما بدبخت ها رو بکشن. الهی که داغ جوونت رو ببینی." در نهایت دایی از زندان آزاد می شود.
پانزده سال بعد، داییم در سن سی و چهارسالگی و درحالی که دو دختر کوچک داشت، سرطان میگیرد و در یکی از بیمارستان های خصوصی تهران بستری می شود. بعد از چندین ماه درد وحشتناک، یک روز وقتی مادربزرگ به بیمارستان می رود با تخت خالی روبرو می شود و هراسان از پرستارها می پرسد بچه ام کجاست؟ میگویند "برای انجایم یک آزمایش، همین یک ساعت پیش منقل شد به بیمارستان الف" که بیمارستان دولتی و دانشگاهی بود. و درنهایت وقتی مادربزرگم به بیمارستان الف میرسد که جنازه داییم را از همان دری که پانزده سال پیش جنازه دختر بچه بیرون آمده بود، بیرون می آورند. 
.
و در نهایت.
ده. بر تمام رانندگان حرفه ای که اوقات فراغت خود را با لایی کشیدن در بزرگراه ها میگذرانند، واجب است که یک بار کنار دست یک راننده ناشی بنشینند تا بدانند که حرکتهای تمام رانندگانی که آنها "عاقل و محافظه کار" میدانند، براحتی قابل پیش بینی نیست. و یک خطای کوچک از یک راننده مبتدی ممکن است به راحتی تمام محاسبات حرفه ای شان را برباد داده، و به تصادفی مرگبار ختم شود. 
.

پنجشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۹۲

من میروم دامن کشان

مثل سیبی که در هوا صد چرخ بزند بودم. کم کم انگار پایم دارد میرسد زمین. اما جای اشتباهی دارم فرود می آیم. یعنی کمی آنطرف تر، یا اینطرف تر بود بهتر بود. اما بالاخره فرود فرود است. از چرخیدن خسته شده بودم. راستش هنوز هم مطمئن نیستم می شود اینجا فرود آمد. حتی مطمئن نیستم اگر بشود، بالاخره فرود می آیم یا باز دقیقه آخر گازش را میگیرم به سمت آسمان. 
.
بعد. این را مینویسم که فردا روز که زانوی غم بغل کردم یادم بیافتد که از فکر فرود قند در دلم آب میشد.
بعدتر. میدانم همچنان بد و شلخته و نامفهوم مینویسم. ببخشید.
بعدترش. اینجا هوا خیلی خوب است و من بالاخره باید خوشحالی م را با کسی قسمت کنم. با شما قسمت میکنم. هوا بیست درجه. آخر ماه اکتبر. کی باورش میشد؟ بهی برگرد! 
.

پنجشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۹۲

احساس بی وزنی میکنم. تا به حال به فضا سفر کرده اید؟ من هم نکرده ام. سوال بیخودی بود. طور دیگری میپرسم. میتوانید تصور کنید فشار هوا از رویتان و زیرتان و کلن از همه جاتان برداشته شود؟ یک جوری که از فرم بیافتید. پخش شوید در جاهای خالی از هوا. فضانوردان البته لباسهای سختی دارند که در فرم آدمیزاد حفظشان کند. کاش منم داشتم. ندارم. دورو اطرافم البته خالی نیست، اما شما بگو لباس احرام. همانطور ول. بدون شکل. آویزان. خودمم پهن شده ام. کاش پهن شده بودم روی یک زمینی. پخش شدم توی آسمان. چرا؟ کارم تمام شده. یعنی با اتمام کارآموزی م، رسمن درسم به پایان رسید. هفته اول خیلی شاد و خرم چمدان برداشتم رفتم برلین. بعد که برگشتم اما، خانه فضا شده بود.
مدت ها بود اینطور بیست و چهارساعتم دست خودم نبوده. اینطور بی پایان. اینطور مردد. اینطور تنها. میدانید؟ مثل ماهی از دست خودم لیز میخورم. روزها می آیند و میروند و من هرچه بیشتر فکر میکنم، بیشتر فرو می روم. در فکر. در هپروت. در تردید. کاش میتوانستم به خودم قول بدهم ازینجا به بعد زندگی م را متمرکز بمانم. که یک راهی را انتخاب کنم و چشم هایم را روی بقیه راه ها ببندم. نمیتوانم. به هر انتخابی که نزدیک میشوم، هر تصمیمی که میخواهم بگیرم، یک تصمیم دیگر از آن پشت میدرخشد. باید یک بازی کامپیوتری طراحی کنم براساس زندگی م. یک صفحه سفید باز شود وسطش نوشته شه باشد: "تصمیم" بعد نشانگر موس مثل یک دست باشد. یک صدایی بگوید تصمیم زیر را بگیرید. بعد شما خیلی خانم و متین دست را روی "تصمیم" تنظیم میکنید اما به محض اینکه میخواهید کلیک کنید تصمیم مربوطه محو شده، و از اقصی نقاط صفحه "تصمیم" های تازه وارد می شوند. و شما اندکی فکر میکنید و یک "تصمیم" دیگر را نشان میکنید و بسویش پیش میروید، اما باز تصمیم قبل از اتخاذ محو میشود و بجایش از زمین و آسمان میجوشد. مشکل اینجاست که نمیدانم این بازی چطور تمام میشود. احتمالن اینقدر باید تقلا کنم تا زمان تمام شود. البته فاکتور دیگری هم هست که قبل از زمان ممکن است تمام شود و آن پول است. البته زمان و پول به هم وابسته هم هستند. یعنی هرچه زمان بیشتر بگذرد پول بیشتر تمام میشود. و به همین ترتیب. 
احساس میکنم باید این پست را همینجا تمام کنم. چرا؟ نمیدانم.
.

یکشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۲

درخت های تبریزیِ سقف اتاق من

وقتی خانه پدریمان را خریدیم ده سالم بود و اولین بار بود که صفت "کلنگی" را میشنیدم. مامان و بابا اعتقاد داشتند خانه ما به همراه تمام خانه های این طرف کوچه و خیلی از خانه های آن طرف کوچه کلنگی هستند. وقتی پرسیدم "کلنگی یعنی چه" مامان گفت "یعنی قدیمی". باز پرسیدم "قدیمی چه ربطی به کلنگ دارد؟" توضیح داد "یعنی باید کلنگ گذاشت زیرش و خرابش کرد." حالا هجده سال از آن روز میگذرد و هنوز هیچ کلنگی پای خانه های این طرف کوچه گذاشته نشده چرا که شهرداری مجوز ساخت نمیدهد. 
عموی پدرم چشم روشنی خانه کلنگی امیرآبادمان یک لوستر آورد. عمو نزدیک ترین تصویری بود که به پدربزرگم داشتم. پدربزرگم را جز یکی دو صحنه یادم نمیآید. باباعزیز صدایش میکردیم. پیرمردی که لهجه داشت و نصف بدنش فلج بود و مامان را عاروس صدا میکرد. پیرمردی که زود مرد. عمو هم مثل باباعزیز لهجه داشت و ریش هایش وقت رو بوسی زبر بود. شبیه باباعزیز بود و به همین دلیل ساده دوستش داشتم.
میشود تصور کرد لوستری که عمو از دهات اطراف کرج خریده باشد با سلیقه مامان جور درنیاید. یکی دو سالی لوستر بلوری با زلم زیمبوهای سبز کمرنگ و ستاره های براق از سقف انباری مان آویزان بود و هربار نرده بان یا میز اتو را لازم داشتیم لوستر مکافات میشد. یک روز مامان تصمیم گرفت که لوستر را ببخشد برود.
من دوازده-سیزده سالم بود و مثل همه دوازده-سیزده ساله ها اتاق کوچک و دنجم، گوشه محبوب دنیایم بود. چهار دیواری ای که طعم دور "استقلال" میداد. از رنگ نور اتاق گرفته تا کاغذ دیواری و فرش و روتختی را با عشق و وسواس انتخاب کرده بودم. به لوستر که حالا جلوی در خروجی سالن روی زمین بود خیره شدم. جزئیاتی که بخاطر بعد ارتفاع از چشمم دور مانده بود حالا پررنگ تر میشد و تصمیم مامان را برای رد کردنش بیشتر درک میکردم. اما تصویر عمو از جلوی چشمم دور نمیشد، وقتی از پله های حیاط بالا میآمد و این حجم سبز بلورین زیر کیسه پلاستیک تلو میخورد و جرینگ جرینگ میکرد.
به مامان گفتم که من این لوستر را میخواهم. درست یادم نیست اما فکر میکنم نزدیک به ده سال لوستر عمو از سقف اتاقم آویزان بود و هربار چشمم بهش میافتاد یادم می آمد که در باغجات اطراف کرج، پیرمرد ریزنقشی زندگی میکند که عمیقن دوستش دارم. دوست داشتن عمو برایم احساس بکری بود. عموها و پدربزرگ مادری م را هم خیلی دوست داشتم اما به دلایل متفاوت. چون خوش اخلاق و خوش مشرب و شیک و تحصیل کرده بودند. چون همیشه بوی عطر و ادکلن میدادند و کروات داشتند و روی عصاهای چوبی زیبا تکیه میزدند. چون دنیا دیده بودند و حس میکردم حتی اگر با تمام قوا زندگی م را بدوم نمیتوانم جایی برسم که آنها هستند. اما علاقه ام به عمو عجیب بود. پیرمردی که با چهره عبوس روی زمین سرد خانه بزرگ و همیشه تاریکشان مینشست و با لهجه ای حرف می زد که من حتی یک کلمه هم نمیفهمیدم. 
دو طرف جاده خاکی باریکی که به قبر باباعزیز ختم میشد پر از درختهای تبریزی بلند بود. درخت هایی که چهارفصل سال با تنه های نحیف اما استوار تا دل آسمان قد کشیده بودند. چهره خشن و عبوس عمو بوی طبیعت میداد. جثه اش نحیف و ریز بود اما نگاهش مثل درخت های تبریزی بلند و سرسخت بود. و من در تمام آن سالها هربار که به لوستر سبزرنگ اتاقم نگاه کردم تابش پرزحمت خورشید را دیدم از بین شاخه های بلند درخت های تبریزی. 
.

سه‌شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۲

بدخوابی

ساعت شش صبح است. یک ساعت پیش با صدای کوبیده شدن پنجره بیدار شدم. جایش کنار شوفاژ بود. حرارتش زده بود بالا. پنجره ها را باز کرده بود اما کافی ش نبود. لول می زد و میرفت و میآمد. شبها با یک عالمه لباس میخوابد. نمیفهمم چرا. من در سرد ترین شبهای سال با یک شورت و یک بلوز نازک گشاد میخوابم. با بیشتر ازین خوابم نمیبرد. درهرصورت من نمیتوانم بهش بگویم شبها لخت بخوابد. میتوانم خودم لخت باشم و او هی کج برود راست بیاید پتو را بکشد رویم. که البته کلافه ام نمیکند. هوا طوری نیست که آدم با پتو گرمش شود. تازه اگر گرمم شد میتوانم بیاندازمش کنار و او باز بکشد رویم. اینبار اینقدر گرمش بود که پولیورش را در آورد انداخت آن طرف. من همین که به شلوارش نگاه میکردم از گرما پرپر میشدم. گفتم میخوای تشک را بیاندازیم روی زمین بخوابیم؟ از شوفاژ دور باشی؟ گفت میخواهد. همین کار را کردیم. خواب از سر جفتمان پریده بود. یا من اینطور فکر میکردم. حالا که صدای خروپفش در اتاق پخش است میبینم انگار خواب از سر من پریده بود فقط. گفت گرسنه است. در نقش دوست دختر مهربان رفتم از آشپزخانه برایش آجیل آوردم. خواب که از سرم میپرد توی تختخواب بند نمیشوم. بلند شد پشت سر من آمد آشپزخانه. من با ظرف پر از آجیل برگشتم توی اتاق و رفتم بخوابم. نمیدانم چه خورد بالاخره. آمد کنارم دراز کشید. باز پولیورش را پوشید. گفتم خفه می شوی. گفت نمیشود. گرمش نبود دیگر. از پشت بغلم کرد. دلم میخواست همانجا بخوابم. اما آلرژی شروع شد. یکی دو دقیقه تحمل کردم. نمیشد. بلند شدم به قرص خوردن. منتظر بود برگردم دراز بکشم. گفتم که نمیتوانم و دارم خفه می شوم. شارژر لپتاپم را زد به برق و گرفت خوابید. تا همین حالا که بیدار شد و سراغم را گرفت. و من همین طور که بسته سوم دستمال کاغذی جیبی را باز میکردم بهش گفتم که هنوز خوب نیستم و میتواند بخوابد. او فکر میکند چون تشک را گذاشتیم روی زمین و گردوخاک بلند شد آلرژی م برگشت. من فکر میکنم چون در ساعت گرده افشانی درختها پنجره را باز کردیم. قرص دوم را خوردم. آجیل ها را تمام کردم. بسته سوم دستمال جیبی هم تمام شد. توی جایش غلت میزند. دست میکشد روی انگشت های پایم. فکر میکنم فردا شب که برگردم پاریس دلم برای بغلش تنگ می شود. می روم که دراز بکشم و بقیه فین فین را همانجا ادامه دهم. 
.

جمعه، مهر ۰۵، ۱۳۹۲

از مزایای همجنسگرا بودن این است که آدم می تواند با اکسِ اکسش دوست شود. یا حتی ازدواج کند. بعله
.

یکشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۲

بابای آن سالها

عید که میرفتم ایران برای بابا یک کیندل خریدم. تا قبلش پی دی اف کتابهایش را برای سفر میریخت روی گوشی موبایلش. کتاب خواندن از روی گوشی موبایل بنظرم مرارتی هست که فقط بابا حاضر به تحملش بود. آن هم کتابهای هزار صفحه ای علمی. 
بابای من هم مثل خیلی هم نسلی هایش از یک خانواده فقیر در یک شهرستان دور افتاده (آبادان) با تکیه بر تلاش و کوشش فردی به بالاترین مدارج علمی رسید. همانطور که تمام عموها و عمه هایم. در عوض مامان از بچگی مدرسه غیرانتفاعی می رفت و چون برعکس خواهر برادرهایش درسش خیلی خوب بود، پدربزرگ پولی که برای کلاس تقویتی بقیه صرف میکرد تا رفوزه نشوند، برای مامان صرف کلاس زبان میکرد و این شد که مامان از بچگی به زبان علاقه مند شد و با اینکه در دانشگاه رشته پزشکی هم قبول شده بود ترجیح داد ادبیات انگلیسی بخواند. گاهی سطح آزادی تصمیم گیری مامان در آن سالها برای من تکان دهنده ست. چون بجرئت میتوانم بگویم من و خواهرم هیچ وقت اینقدر بدون اصطکاک نتوانستیم در مورد رشته تحصیلی، فعالیت سیاسی و تفریحی و خورد و پوش و رفت و آمدمان تصمیم بگیریم و عامل محدود کننده تمام این تصمیمات هم مامان بود.
مامان تنها دختر خانواده بود که از هجده سالگی ماشین زیر پایش بود. که دانشگاه و بعد زندان رفت و در نهایت ماجراجویی های زیاد و پرونده قضایی مانع از ادامه تحصیل و امکان کارش شد. و حالا بعد از پنجاه و شش سال خودش را زن موفقی نمیداند. هرچند من بشخصه همیشه به مامان بیشتر از هرکس دیگری در زندگی م افتخار میکنم. 
بابا از آن بچه هایی بود که زیر تیر چراغ برق درس میخواند. وقتی هفت-هشت نفر در یک اتاق زندگی کنند چراغ اتاق باید سر ساعت نه و نیم خاموش شود. بی شک بابا توانایی ستودنی اش را در تمرکز کردن مدیون سالهای بچگی ست. که یا در اتاق کوچک و شلوغ یا گوشه خیابان درس میخوانده و البته از وقتی که من یادم هست در وسط شلوغترین مهمانی های خانوادگی یا در قطار یا هرجایی که بشود نشست بابا کتابش روی پایش باز بود و هرچه فریاد می زدیم بابا! بابا! یا همه فامیل همصدا اسمش را تکرار میکردند فایده نداشت. باید یک نفر میرفت و شانه هایش را تکان میداد، "با شما هستیم! تشریف بیاورید سر شام." 
میگفت بچه که بوده پول تو جیبی ناچیزش را میبرده به مجله فروشی و بجای اینکه یک مجله نو بخرد ده تا مجله کهنه میخریده و همه را چند روزه تمام میکرده و گاهی مجله فروش مهربان حاضر میشده مجله ها را رایگان عوض کند. بابا را یک سال دیر به مدرسه فرستاده بودند. یک تابستان بابا تصمیم میگیرد عقب ماندگی ش را جبران کند و سال پنجم و ششم را در سه ماه تابستان میخواند و سال بعد سرکلاس هفتم مینیشیند! حالا نه تنها یک سال عقب نبود، بلکه یک سال هم جلو افتاده بود. بابا از بچگی و تا همین حالاش هم عاشق ریاضی و فیزیک بود و هست. طبعن رشته تحصیلی ش هم ریاضی بود. سال آخر دبیرستان مادربزرگم -که درآن سالها هنوز سواد خواندن و نوشتن نداشت- به عنوان یکی از آرزوهایش مطرح میکند که "دوست داشتم پسر بزرگم دکتر میشد." کمتر از هشت ماه به کنکور مانده بود و بابا کتابهای زیست شناسی را میگیرد و شروع به خواندن می کند و در کنکور تجربی شرکت میکند. رتبه اش دوازده می شود که به گفته خودش ناامید کننده بود! دوست داشت رتبه یک بیاورد! در کنکور دانشگاه صنعتی شریف هم شرکت میکند و طبعن در رشته مهندسی برق قبول میشود. بخاطر مادرش پزشکی را انتخاب میکند. 
به گفته خودش هدف بابا در زندگی فقط درس خواندن بود. مطمئن بود که میخواهد شاگرد اول دانشگاه باشد و برای ادامه تحصیل از ایران برود. و نه به دوست دختر و نه به ازدواج و نه به سروتیپ و لباس و نه به سیاست و دین و ایمان و نه به هیچ چیز دیگر کار نداشت.  اما سرنوشت طور دیگری رقم خورد.  
بخاطر سواد بالا و پرکاری و پرخوانی و البته صداقت در رفتار و گفتار، بابا نزد استادهایش عزیز بود. یکی از استادها که دکتری بسیار مشهور بود با بابا خیلی صمیمی شده بود. طوری که او را در مهمانی ها و پیک نیک های خانوادگی همراه خودش میبرد. و در نهایت شب عروسی برادر خانم این آقا و پسردایی مامان من، سرنوشت بابا برای همیشه عوض شد. تا آن سال بابا بخاطر موفقیتهای تحصیلی ش شهره خانواده بود. از آن سال به بعد بخاطر عشقش به مامان. داستان عشق بابا نه تنها در فامیل خودشان که در بین برادر-خواهرهای مامان هم پرآوازه شد. 
به دوست و استادش گفت که میخواهد با مامان ازدواج کند. دکتر میدانست که مامان دختر راحتی نیست. که بسیاری از مردهای ایده آل را بخاطر شعارهای سانتی مانتال و روشن فکرانه رد کرده. تنها داشته ی بابا در آن سالها مدرک تحصیلی ش بود. پزشکی. چیزی که مامان با انتخاب رشته اش در دانشگاه، عملن ثابت کرده بود برایش اهمیتی ندارد. دکتر مرد زیرکی بود و نمیخواست با پیشنهاد نسنجیده فرصت بابا را سوخت کند. پس خودش با مامان تماس گرفت و ازش خواهش کرد یک مقاله انگلیسی را برای همکارش (بابا) ترجمه کند. مامان قبول کرد و برخوردهای اولشان از همانجا شروع شد.
مامان، بابای آن سالها را اینطور توصیف میکند "مردی با قد بلند و دهان گشاد که مثل یک بچه ساده و بی شیله پیله بود و مثل یک ظرف بزرگ تو خالی بود." عجیب نیست که بابا بنظر مامان تو خالی میآمد. از اعتقادات دینی ش پرسیده بود و بابا گفته بود که نماز نمیخواند. مامان امیدوارانه ادامه داده بود که یعنی عقاید چپی داری؟ بابا گفته بود نه. من در واقع هیچ چیزی نیستم. تا هجده سالگی نمازهم میخواندم اما بعد بنظرم بی فایده آمد. و خب مامان مثل خیلی روشن فکرهای دیگر آن زمان لزومن دنبال نظر موافق نبود، اما دنبال یک نظر بود! انسان بدون ایدوئولوژی برای مامان غیر قابل تصور بود و غیرمسئولانه. نظرش را راجع به هنر پرسیده بود. بابا از هنر هیچ چیز نمیدانست. لطیف ترین عکس بابا در آلبوم سالهای جوانی اش در حالیست که یک دسته گل وحشی در دست دارد که به گفته خودش از کوه های اطراف چیده بود. دوبرابر  گل هایی که در دست بابا بود، ریشه از زیر گل ها آویزان بود. در واقع بابا گل ها را نچیده بود، که از ریشه درآورده بود. از بابا پرسیده بود بجز کتابهای علمی چیز دیگری هم خوانده؟ و بابا یکی دو کتاب داستان نام برده بود. جواب مامان مشخص بود. نه. 
ریز اتفاقاتی که باعث شد کم کم بابا جای خودش را در دل مامان باز کند از حوصله این پست خارج است. اما میدانم که دکتر نقش پررنگی درین باره ایفا کرده بود. بابا در حقیقت برای این عشق در دو جبهه جنگیده بود، چون خانواده خودش هم با این وصلت مخالف بودند. دختر تهرانی بی حجابی که تمام آرزوهای مادربزرگ و دخترهایش را برای خواستگاری رفتن در خانه دوست و آشنا برباد داده بود. بعد از نزدیک به یک سال کشمکش بالاخره بابا موفق شد یک مراسم نامزدی در خانه مامان برپا کند و یک حلقه در دست مامان کند. زیاد از آن روزها نگذشته بود که مامان را بخاطر فعالیت های سیاسی گرفتند. تنهایی در زندان باعث شد مامان دوباره به انتخابش فکر کند و عجیب نیست، کسی که دارد تاوان ایدئولوژی ش را در زندان می پردازد با مردی که حتی از شرکت در یک راهپیمایی هم خودداری کرده بود احساس بیگانگی کند و در نامه ها بنویسد " برو" و در روز ملاقات حلقه اش را از زیر شیشه سر بدهد آن طرف و بگوید "منتظر من نباش". 
ازینجا به بعد بابا می آمد خانه دایی های من و زانوی غم بغل میکرد که خواهرتان نامزدی را بهم زده. و در ملاقات های بعدی دایی هایم با حلقه ی پس داده شده برمیگشتند و حلقه را از زیر شیشه ملاقات سر میدادند به سمت مامان. نامه هایی که مامان و بابا در آن دو سالی که تهش معلوم نبود، برای هم نوشتند لای آلبوم بزرگ قدیمی مان است. من و خواهرم هیچ وقت آن نامه ها را نخواندیم. 
در نهایت بابا و مامان ازدواج کردند در حالی که بابا دانشجو بود. و اجاره خانه به تنهایی از حقوق ماهیانه بابا بیشتر بود. رویای بابا برای شاگر اولی بشدت تحت تاثیر مشکلات مالی قرار گرفت. کشیک های دکترهای دیگر را میخرید و به عبارت دیگر شب تا صبح کار میکرد. بابا تبدیل به یک دانشجوی معمولی شد. با این حال آماده بود که برای فوق تخصص از ایران برود اما زمان گرفتن پاسپورت معلوم شد که مامان ممنوع الخروج شده. ضمن اینکه مامان هیچ وقت دلش نمیخواست از ایران برود و این شد که بابا از رویای "دانشمند" شدن رسمن استعفا داد. 
در عوض ورود مامان به زندگی بابا دریچه ای بود به شاخه های نوین علم. علوم اجتماعی و سیاسی و روان شناسی و ادبیات. بابا با عطش باور نکردنی شروع به خواندن کرد و در زمان خیلی کمی دانشش درین مسائل بمراتب از مامان پیشی گرفت. حالا در مطب بابام کنار سری کتابهای طبی، شاهنامه و عطار و مولوی هم دیده می شود. خوبی بابا به این است که هیچ وقت هیچ کتابی در قفسه اش خاک نمیخورد. و سرعتش در خواندن کتاب ها برای من شگفت آور است. 

برای من کتاب خواندن از لذت بخش ترین کارهای ممکن است. اما عجله ای در خواندن ندارم. اصلن هرچه یک کتاب بیشتر طول بکشد عمیق تر به نویسنده و به موضوع احساس وابستگی میکنم. ترجیح می دهم روزی دو صفحه کتاب بخوانم. تا روزی دویست صفحه. آدم هایی که تعداد صفحه یا جلد کتاب هایی را که میخوانند میشمارند، بنظرم شبیه به آنهایی هستند که در استخر تعداد طول ها یا عرض هایی که شنا کرده اند مثل یک عددشمار دقیق از برمی کنند. و در پاسخ به اینکه آیا استخر خوش گذشت؟ می گویند "اوه آره. هشت تا طول رفتم!" من در پاسخ همچین سوالی احتمالن میگویم " اوه آره. چندبار شکمم را مالیدم کف استخر"  من هیچ وقت هیچ ایده ای ندارم که چندتا طول یا عرض می روم و بنظرم شمردن مسافت پیموده شده در شنا، از عادت های استرس زا و لذت-کش است. 

حالا کیندل بابا با من یکی ست. یعنی به تمام کتاب های من دسترسی دارد و درواقع هر کتابی که میخوانم بابا هم میخواند و میتوانیم ساعتها در موردش حرف بزنیم. تنها مشکل تفاوت در سرعت هاست. مثلن بابا میگوید کتاب استروا را تمام کردم. من جیغ میکشم که چقدر زود! من هنوز چهل درصدش را خواندم. و بابا میگوید نگران نباش من حالا باید سه چهار بار دیگر بخوانم. و خب اینطوری می شود که هر وقت هر چیزی از هر کتابی بخواهم نقل قول کنم و دقیق یادم نباشد، کافی ست با بابا یک تماس بگیرم. کتاب را از بر است. 
.

شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۲

داستان کابوسها


دیشب اصلن خوب نخوابیدم. البته یک هفته ای میشود که بد میخوابم. بد خوابیدن من بطور کلی دو عامل میتواند داشته باشد. اول اود کردن آلرژی و دوم خواب های بد. که خب هیچ کدام ارجحیتی بر دیگری ندارند. و اگر به اندازه کافی بدشانس باشم میتوانند هر دو در یک شب رخ دهند. به این معنی که وقتی پس از ساعتها دست و پنجه نرم کردن با فین فین و خارش گوش و گلو و عطسه های متوالی، بالاخره خوابم میبرد، لحظاتی بعد درحال پرتاب شدن از یک صخره، جیغ کشیدن، یا حتی هق هق گریه از خواب میپرم و تا سپیده سحر قفسه سینه ام از درد تیرمیکشد. 
مشخصه بد-خوابیدنِ ناشی از آلرژی، سردرد و خواب آلودگی وحشتناک روز بعد است و اما در مورد کابوس، خستگی روانی و تپش قلب شدید که میتواند حتی تا یک هفته ادامه داشته باشد. بدی کابوسهای من این است که معمولن دنباله دارند. نه به این معنی که سریال باشند و ادامه کابوس قبلی شب بعد بسراغم بیاید. منظورم از دنباله دار بودن این است که میتوانم چهار شب متوالی کابوس ببینم. و اصلن خیلی کم پیش می آید که تک-کابوس را تجربه کنم. این است که شب اولِ کابوس برایم مثل شیپور جنگ است. میدانم که ادامه دارد و دست کم دو سه شب گیر افتادم.
ایران که بودم بطرز مشخصی بیشتر کابوس میدیدم. تقریبا هر ماه سه چهار شب قبل از عادت ماهانه کابوس بود. متاسفانه من هیچ وقت در زندگی پریود منظمی نداشتم و گاهی تا یک هفته عقب می افتد و گاهی دو هفته جلو. اما کابوسها خیلی منظم و سر همان شبی که باید شروع میشدند و دوره کابوس به تعداد روزهای عقب افتادن پریود کش می آمد. سه سال پیش بود که در یک رکورد تاریخی هفت شب پشت سر هم کابوس دیدم. بدنم هیچ وقت به اندازه آن هفت شب به خواب احتیاج نداشت، اما شبها از ترس کابوس نمیتوانستم به تخت خواب بروم و هر حیله ای سوار میکردم که " امشب دیگر خوابم نبرد." و خب تنها حیله ای که بلد بودم چت کردن با دوستانیم بود که در امریکا زندگی میکردند و درنتیجه تمام مدت شب بیدار بودند. مکالمه با این سوال شروع میشد که "چرا بیداری؟" و جواب همیشگی من "خوابم نمیآید" که فرسنگ ها با حقیقت فاصله داشت. گاهی برای اینکه دیرتر به بخش "ببخشید من باید بروم سرکلاس/خرید/جلسه/ناهار" برسیم در جواب چرا بیداری از دروغ دیگری استفاده میکردم "دلم خیلی برایت تنگ شده"  یا برای جذاب نگه داشتن مکالمه از رازهای شخصی م مایه میگذاشتم. "اون پسره میم را توی شرکت یادت میاد؟ من سه چهار بار باهاش دیت داشتم".
در هر صورت تمام این حیله ها حداکثر تا ساعت سه و نیم، چهار جواب می داد و بعد از آن حتی اگر طرف  مقابل در حال فاش کردن سربه مهرترین رازهای زندگی ش هم بود من بی آنکه بتوانم منتظر فرایند بی پایان شات-دوان شدن کامپیوتر باشم، انگشتم را چند ثانیه روی دکمه پاور نگه میداشتم و طاق باز می افتادم روی تخت و در هفتاد درصد مواقع حول و هوش ساعت پنج با یک کابوس وحشت ناک و تیرکشیدن قفسه سینه از خواب میپریدم. گاهی که  بعد از شبهای متوالی کابوس خیلی مستاصل میشدم مادر بزرگم را-که هر ساعتی از شب که بیدار شوی مشغول خواندن نماز شب است- بغل میکردم و گریه میکردم. سرم را روی قفسه سینه اش میفشارد و موهایم را غرق بوسه میکرد و قربان صدقه می رفت. من هم حالا گریه نکن کی گریه کن. در نهایت پیرزن -که بسختی راه می رود-اتاق را به مقصد آشپزخانه ترک میکرد و با درنظر گیری بعد فاصله اتاق خواب تا آشپزخانه و سرعت حرکت مادربزرگ، نیم ساعت بعد با یک لیوان که به فراخور حال و روز من می توانست حاوی آب خنک، آب قند یا عرقیجات آرامبخش باشد برمیگشت.
برای آن عده از شما که نمیدانید، من نه سال آخر زندگی م در ایران شبها در اتاق مادربزرگم میخوابیدم. خانه مادربزرگمان طبقه پایین خانه ماست. روزی که پدربزرگم فوت کرد با خودم گفتم تا شب چهلم میروم کنار مامان بزرگ میخوابم که احساس تنهایی نکند. اما خب چطور میتوانستم شب چهل و یکم تنهایش بگذارم؟ و با همین منطق چهل شب به نه سال تبدیل شد. خواهرم که تا وقتی من ایران بودم شاید یک شب در ماه در پی تقاضای رسمی من که احتمالن خانه نبودم یا کار دیگری داشتم، از خوابیدن در اتاقش میگذشت و شب را روی تخت باریک و دراز گوشه اتاق مادر بزرگ صبح میکرد؛ بی که هیچ حق انتخاب یا اعمال نظری در ابداع این رسمِ حالا خانوادگی داشته باشد- بعد از من این رسم را تا همین امروز زنده نگه داشته. شک ندارم یکی از مهمترین انگیزه هایی که خواهرم را وا داشته به ادامه تحصیل در خارج فکر کند همین رسم غیر معمول خانواده ماست که با مشکلات عدیده ای همراه است. مثلن فارغ ازینکه در چه فصلی از سال باشیم و هوای بیرون چند درجه باشد، اتاق مادربزرگ بطور وحشتناکی گرم است. چرا که در تابستان نسیم کولر درد استخوان هایش را تشدید میکند و در زمستان از زیر در سوز می آید و باید بخاری دیواری که درست بالاسر تخت ماست همیشه در تندترین درجه باشد. در یک شب عادی سال بدون استفاده از هیچ رو-اندازی اگر در اتاق مادربزرگ من بخوابید احتمالن تا صبح دو بار از گرما بیدار می شوید. و صبح روز بعد به هیچ چیز فکر نمیکنید مگراینکه زودتر خودتان را زیر دوش آب سرد برسانید.بعلاوه خوابیدن در اتاق مادربزرگ این امکان را برایش فراهم میکند که هرشب ساعت بازگشت شما به خانه را دنبال کند. و بعضن شما را با نظراتی مثل "دخترهای من همیشه ساعت شش شب خانه بودند"  یا "کجا بودی تا این وقت شب رقاص؟" و جملات مشابه مستفیض کند. 
البته باید بگویم که در ساختمان سه طبقه خانه ما، دایی م هم زندگی میکند که حالا که یک سالی از قهر رسمی و ترک همسرش از خانه میگذرد، هر شب شام را در خانه مادربزرگم میخورد. اما مامان و دایی زرنگتر از من و خواهرم بودند و یکی دوباری که بطور رسمی ازشان درخواست کردیم که "میشه امشب شما پیش مامان بزرگ بخوابید که تنها نباشد؟ من امشب میخواهم با بچه ها-دختردایی ها- خانه خاله زهره بمانم" جواب شنیدیم که " اوه نه! من فقط توی جای خودم خوابم میبرد." و با اینکه زیاد اهمیتی نمیدادیم که یک شب هم دایی یا مامان از نعمت "بدخواب شدن" که در خانه مادربزرگ بوفور یافت میشد بهره مند شوند، اما آن "نه" محکم و غلیظ اول جمله به اندازه کافی گویا بود. و اگر اصرار میکردیم که درهرصورت من امشب برنمیگردم جواب میشنیدیم که "خب حالا امشب را تنها بخوابد" و درنهایت من یا خواهرم ساعت دوازده شب یا گاهی دیرتر ماشین برمیداشتیم و از خانه "خاله زهره" برمیگشتیم تا مامان بزرگ تنها نباشد. انگار با یک شب تنها خوابیدن مادربزرگ تمام زحمات ده سال گذشته مان را برباد میرفت. و در راه برگشت خودمان را دلداری میدادیم که لااقل امشب توضیح قانع کننده و آبرومندی برای دیر آمدن دارم "یک مهمانی خانوادگی" اما سوالهای مامان بزرگ به "کجا بودی تا بوق سگ؟" ختم نمیشد "بقیه چطوری رفتند خانه این وقت شب؟" و کافی بود بگوییم که "بقیه شب را همانجا ماندند" تا بغض کند و بگوید " تو اسیر من شدی مادر! کی من بمیرم شماها از دستم راحت شین." و سناریو با اشک و آه و آرزوی مرگ مامان بزرگ تمام میشد و در نهایت این من یا خواهرم بودیم که تا چند شب بخاطر شرکت در مهمانی "خاله زهره" عذاب وجدان داشتیم.

شاید خنده تان بگیرد اما "شب تنها ماندن مادربزرگ" هم گاهی موضوع کابوسهای شبانه من میشد. البته آنجا تنها ماندن معمولن با کشته شدن بضرب گلوله، تکه تکه شدن توسط چاقو، یا شنیدن ممتد هق هق گریه اش از اتاق پدربزرگ همراه بود. بطور کلی موضوع کابوس ها بسیار متنوع هستند و باید اذعان کنم که از سطح خلاقیت بالایی برخوردارند. از خورده شدن توسط گروه انکبوت های هیولا گرفته، تا لیسیده شدن گردن توسط یک مرد غولپیکر کریه، مشاجره لفظی با بارک اوباما، و یا به سادگی خواب دیشب، جا ماندن از پرواز تهران-پاریس باشد. 

حالا که دارم فکر میکنم میبینم جا داشته -و دارد- که در شبهای کابوسهای-دنباله دار از قرصهای آرام بخش استفاده میکردم. قرص آرام بخش ازآن چیزهایی ست که در خانه ما پیدا نمیشود. بجایش تا بخواهید آنتی هیستامین و مسکن داریم. مشکل البته سر پیدا کردن دارو نبود. نمیدانم چرا همیشه مطمئن بودم بهترین کاری که برای حل مشکلات بزرگ میتوانم انجام دهم، نادیده گرفتنشان است. تنها تلاشی که آن ایام برای بهتر شدن حالم طی روز بعد از کابوس انجام میدادم این بود که صبح بجای چای برای خودم گل-گاو زبان دم میکردم. دیدن رنگ سیاه چایی در قوری های چینی سفید کافی بود که استرس و تنش باقی مانده از شب قبل در وجودم ده برابر شود.

شاید بهتر باشد امشب قبل از خواب یک لیوان گلگاوزبان برای خودم دم کنم. 
.

جمعه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۲

جمعه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۲

در ستایش آمستردام

به معنای کامل کلمه عاشق آمستردام شدم. اصلن نمیدانم چطور توصیفش کنم. روح-نواز؟ کم است. روح-ماساژ کلمه برازنده تریست. کلن که هسته اولیه شهر از ساختن سد روی رودخانه آمستر بوجود آمده. بعد هی سد را پیش بردند و شهر را بزرگ کردند و درنتیجه دور هسته اولیه شهر چهار پنج کانال آب شکل گرفته. بعد مثل ونیز هم نیست که کلن روی آب باشد. خشکی و آبش بالانس خوبی دارد. کلن شهر نرم و آرام و روشن فکری ست. آدم درش راحت است. انگار خانه خودت باشد.
رم در عوض شهر پدر-مادر داریست. جدیت ش آدم را خفه میکند. با ساختمان ها و خرابه های هزارساله در میدان های اصلی شهر، آدم حس میکند کل شهر را از وسط کتاب تاریخ کشیده اند بیرون. یک بار بازدید از کلوزئوم کافی بود تا تمام صحنه های فیلم گلادیاتور برایم تداعی شود. فکر کن آدم روزی چندبار از جلویش بگذرد. احساس مورچگی نمیکند؟ میکند. آدم در شهری که زندگی میکند نباید مورچه باشد. باید بتواند آدم باشد.
نمیدانم. شاید دهه شصت در ترویج فرهنگ "شهر ما خانه ما" زیاده روی شده باشد، شاید هم مسئله یک گیروگور شخصی باشد، اما درهرصورت برای من شهر واقعن در حکم خانه دوم است. زندگی در رم برای من یعنی آدم در خانه اش با کت شلوار و کروات راه برود. احساس خفنی شاید بکند، اما احساس راحتی نه. حتی شایان ذکر است که من در پاریس هم احساس راحتی نمیکنم. اشرافی تر از آن است که شهر من باشد. زندگی در پاریس انگار آدم در یک خانواده اشرافی گیر کرده باشد که هر وعده در ظروف نقره و با شش مدل کارد و چنگال غذا میخورند. که نتواند حتی در خانه اش پیتزا را بدون کارد و چنگال بخورد یا ران مرغ برشته را با دست بکند و به دندان بگیرد.شاید حالا شمایی که اینجا را میخوانی هیچ وقت هیچ ران مرغی را به دندان نگرفته باشی و همیشه پیتزا را با چاقو و چنگال خورده باشی، درین صورت پاریس شهر شماست.  شهر من اما نیست. آمستردام شهر من است. با خانه های شناور روی کانال های آب و انبوه دوچرخه و پل و پنجره های بزرگی که رو به کوچه های باریک باز می شوند. که بنشینم در خانه ام و پیتزایم را با دست بخورم و از پنجره به شهر و مردمش لبخند بزنم. 
.

دوشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۲

سلام بر من

خیلی سخت است آدم در کشوری زندگی کند که زبان مردمش را نمیداند. خیلی فاصله میگیرد با آدمی که همیشه بوده. تبدیل می شود به یک زبان-نفهم. به یک موجود نچسب. به یک سرگرمی، سیرک. یک موجود نتراشیده که در بافت همگون جامعه جا نمیشود. هرچند هم که همه چیز را گوگل کرده و پرینت گرفته باشی، هرچقدر هم سعی کنی خودت را ساپورت کنی، باز تسلط نداری به آنچه در اطرافت میگذرد. و در یک کلام میتوانم بگویم تا به زبان یک کشور تسلط نداری همواره توریست باقی میمانی. انکار نمیکنم که تجربه جالبی ست. حتی ممکن است بعد از یکی دو سال تبدیل شوی به یک توریست قهار. استاد سفر به شهرها و کشورهایی که هیچی ازشان نمیدانی. استاد برقراری ارتباط با زبان اشاره و متخصص در ترجمه نگاه ها و لبخند ها. و انتخاب امن ترین غذا در منویی که هیچی ازش نمیفهمی. اما زندگی به عنوان یک شهروند کم کم از یاد آدم می رود. جایی که فرز و چابک و مورد اعتماد باشی. معاشرت با آدمهایی که نه تنها خودت، بلکه همه جد و آبادت تمام حرفهایشان را بی کم و کاست می فهمند. جایی که از فرط عجز در مقام مشاهده گیر نکنی و بتوانی بطور فعال در گفت و شنودها شرکت کنی. که اوج فعالیت اجتماعی ت قبول دعوت به مراسم مختلف نباشد و بتوانی خودت مبتکر یک فعالیت جانبی جذاب باشی. حالا بعد از دو سال زندگی در فرانسه میتوانم بگویم تقریبا تمام بحث های حتی سیاسی-اجتماعی اطرافم را می فهمم. اما هنوز از مقام مشاهده پایین نیامدم. شاید علتش تته پته کردن و غلطهای مکرر گرامری هنگام صحبت کردن و کوچک بودن دایره لغاتم باشد. شاید یکی دو سال دیگر بالاخره شخصیت اجتماعی قبلی م را پیدا کنم. اما ترسم ازین است که قضیه ریشه ای تر ازین حرفها باشد. که با شرایط موجود منطبق شده باشم و حالا این صامت و ساکتی بخش جدایی ناپذیری از شخصیتم باشد. راستش جدیدن در جمع های فارسی زبان هم با کسی بحث نمیکنم و در بیان عقاید و افکارم به جمله های کوتاه ابتدایی بسنده می کنم. حتی مطمئن نیستم اگر باز تست روان شناسی بدهم هنوز آدم برون گرایی شناخته می شوم یا نه. البته بعید میدانم درونگرا از آب دربیاید. چون هنوز که هنوز است تست های روان شناسی را براساس منِ دو سال پیش جواب می دهم. بر اساس رعنایی که در ایران بودم. رعنایی که همیشه بودم و خیال میکنم هنوز هم هستم. شاید وقتش باشد که یک بروز رسانی در ذهنم انجام دهم. که بالاخره این دختر آرام خجالتی تازه را به عنوان خودم قبول کنم. 
.

جمعه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۲

بدون عنوان

دارم کم کم ایمان می آورم که اینجا (احتمالن اینجا یعنی کشورهای توسعه یافته) اگر نهایت جانت را بکنی، به هر چه که میخواهی میرسی. و بازه زمانی و شدت جان کندنِ پیش از موفقیت، مقادیری به شانس و اقبال و البته توانایی های فردی شما بستگی دارد. جالبی ش اینجاست که حالایی که من به این مهم ایمان آوردم هنوز نه ویزا دارم نه کار پیدا کردم نه هیچ. به عبارتی در برهه جان کندن بسر میبرم. و خب ناتوانایی های فردی هم همچنان گریبان گیرم هستند. ناتوانایی های فردی یعنی عدم تمرکز، یعنی عدم دقت، یعنی عدم توانایی در اولویت بندی کارها در مدیریت بحران. و در یک کلام، یعنی نتوانی با یک دست بیست تا هندوانه بلند کنی و بدوی. و اگر فکر میکنی این کار غیر ممکن است، اشتباه میکنی، چون هزار نفر دارند اطرافت با بیست هندوانه در یک دست مثل بنز می دوند. بعله. و اینکه من حالا دارم ایمان می آورم که می شود، اینکه میتوانم خودم را تصور کنم که بیست هندوانه دریک دست دوان دوان از خط پایان میگذرم، خودش یک توانایی ست که طی این دو سال فرنگ نشینی کسب کردم. آدم اگر مطمئن باشد بعد از پاره ای جان-کندن قطعن به موفقیت می رسد، جان-کندن را با جان می خرد. و احتمالن جان کمتری هم میکند. دست کم امیدوارم این نظریه درست ازآب دراید.
پ.ن. علاقه مندان می توانند سرنوشت اینجانب را بعنوان یک مطالعه موردی درین زمینه دنبال کنند. 
با ما باشید.
.