چهارشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۹

که آشنا سخن آشنا نگه دارد

بعضی آدم ها برایت بوی کاهگِل می دهند. بوی سفال. همان قدر بویشان آشناست. همان قدرِ هزار ساله.. به قدمت تمام کاهگل های دنیا. به عمق چین و چروک دست های پیرمردی که گلدان سفالی روی طاقچه اتاقت را ساخته. همان قدر عزیز و قدیمی.
.

دوشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۹

چیزی در مغزم جابه جا می شود

یک پاکت نامه از سازمان ن.پ برای بابا آمده که درفلان تاریخ یک مراسم افطاری برای تجلیل از همکاران پیشکسوت برگزار می شود و شما به اتفاق دو همراه به این مراسم دعوت می شوید. بلافاصله بعد از حرف های بابا می پرسم: شما رو برای چی دعوت کردن؟ بابا بخش مربوط به تجلیل از پیشکسوتانش را برایم تکرار می کند. سکه دوزاری جایی در مغزم می افتد که اوه! یعنی شما رو به عنوان یکی از اون پیشکسوت ها دعوت کردند؟!؟! بابا لبخند می زند. تلخ. نگاهش می کنم. سرِ حوصله نگاهش می کنم. شانه هایش افتاده تر از قبل به چشمم می آید. موهایش سفیدتر از پیش. انگار تا لحظه ای قبل بابای دیگری داشتم. فکر می کنم که او دیگر نمیتواند بابای قبلی باشد، پایه شیطنت ها و ماجراجویی هام.. جایی در مغزم سکه ای افتاده است.
مامان زیرلب تکرار می کند پیر شدیم یعنی. یک نفس عمیق همراه این جمله اش می کشد و انتهایش را کش می دهد. من فکر می کنم که جایی هم در مغز مامان باید سکه ای افتاده باشد که نگاهش را این طور به دورترین گل قالی دوخته است.
.

شنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۹

جوابیه

این یک پست آبدوغ خیاری ست. کسانی که اذیت می شوند پرهیز کنند.
راست و پوست کنده بگویم، اگر نمی توانید بین پست های وبلاگ و رعنایی که هرروز می بینید و سروکار دارید ارتباط برقرار کنید، وبلاگم را نخوانید. من آدمی ام که می بینید و می شناسید. اینجا قرار نیست من باشد. من وبلاگ برای تعیین تکلیف دوستی هام نمی نویسم که شما تکلیف دوستی ت را با من از اینجا بخواهی بدانی. دوست خوب لزوما دوستی نیست که آدم را می خواند.
کلمه؟ کلمه باد هواست! کلمه خیال است و حس است و حس و خیال به اشاره ای می آید و بی اشاره حتی می رود. وبلاگ من صفحه نیازمندی های زندگی م نیست. که شما با خواندنش استنباط کنی که من از زندگی چه می خوام یا نمی خوام یا می دانم یا نمی دانم که چه می خوام یا نمی خوام.
قابلیتش رو دارم که این پست رو تا آخر صفحه ادامه بدم. اما نیازی نمی بینم.
.
خودم رفتم عقب واستادم.. دلم اما اون جلو جلوهاست.
.

جمعه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۹

ترتیبی بدهید نیم رخ خودتان را زیاد ببینید. آدم ها با نیم رخ شان خیلی غریبه اند.
.
یک طور عجیبی تنهام این روزها. یک طوری که تا به حال نبوده ام. تنهای بی تاب نیستم. تنهایی که کسی حرفم را نفهمد نیستم. تنهایی ام که حرفی با کسی ندارم. تنهای آرامم. تنهای صبورم. تنهای بی بهانه.. آدم ها زیاد بهم نزدیک می شوند این روزها و این تنهاترم می کند. خیلی تنها.
.

چهارشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۹

انگشت حیرت بر دهان!

الان توی این تحلیل هام که آدم از خودش می کنه بعد هر رابطه. که از چه تیپ شخصیت هایی خوشش میاد. تا کجای رابطه صرفن همه چیز خیلی خوب بوده و از کجا به بعد رابطه هه داره می شه یه چیزی که همه زوایای روحشو ارضا می کنه. که هیچی کم نداره رسمن. به قول مباحث مشتری-محوری، انتظارات پیش بینی نشده اش رو هم داره برآورده می کنه.
کلن آدما وقتی شروع می کنن به هم نزدیک شدن، هی زوایای تازه ای از هم دیگه رو می بینن. تجربه اش رو قبلن داشتم که با چهره هایی مواجه شم طی این نزدیک شدن ها که توی یکی دو سالی که از دور فقط حواسم به آدمه بوده، حدسم نمی تونستم بزنم. مثال دم دستی ش میشه پرخاشگری. توی این نزدیک شدن های کم کمه که آدما گوشی دستشون میاد که طرف چه قدر به قدو قواره شون میزونه. توی همین نزدیک شدن های کم کمه که یه عشق یکی دو ساله مثل آستون تو چشم به هم زدنی می پره.. یا برعکس آدمی که تا چند ماه قبلش اصلن نمی دونستی که یه گوشه دنیا واسه خودش وجود داره، چفت میشه وسط قلبت.
الان دارم از بالا به خودم و آدمایی که توی زندگی م بودن نگاه می کنم. دارم انگشت می ذارم روی اون نقطه هایی که بهش می گم آستانه عاشقیت. دارم سعی می کنم ببینم اونجاها چی دیده بودم از آدمه که اینطوری کشیدت ام سمتش.. پیداش که می کنم، انگشت به دهن می مونم از خودم.. منتظر نباشین بگم هم حسی دیدم، زبون مشترک دیدم، امنیت دیدم، شونه های پهن دیدم و چه و چه و چه.. همه اینارو قبلتر دیده بودم. اینجا چی دیدم پس؟ شکنندگی دیدم فقط. دیدم آدمی که واسه ام اطمینانه و امنه و آدمی که حرفش واسه ام سنده و آماده ام که چشم بسته بهش تکیه کنم .. یه جاهایی خیلی راحت داره می شکنه. که با یه فشار دم دستی ترک بر می داره و باید حواسم بهش باشه. که یعنی کلی وقت و انرژی و احساس واسه مون هزینه می کنه و تضمینی هم نیست که آخر نشکنه. اینه که میگم انگشت به دهن می مونم از خودم.. نقاط شکننده مردی که می خوای بهش تکیه کنی چرا باید عاشقت کنه؟ نمی دونم. تنها چیزی که می تونم بگم اینه که یه جورایی داره معادله رو پایاپای نگه می داره. ولی خودم بهش معتقد نیستم. یعنی به شخصه آدم بکِش بکِش نیستم توی رابطه هام.. باز که نگاه تر می کنم، این بار به آدمایی که از یه جایی نزدیک تر نتونستم بشم بهشون، که هیچ آستانه عاشقیتی نداشتم باهاشون، می بینم مردهای آهنی بودن همه. یه جورایی نقطه شکننده نداشتن اصلن. راستش می ترسم از این جور آدما. منو یاد بولدورزر می ندازن.. که یعنی قابلیت اینو دارن که یهو بزنن هر چی که ساختیم خراب کنن و خودشون ترک هم بر ندارن.
.

سه‌شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۹

آتشفشانم من. آتشفشانی خفته در آغوش برف ها

من وقتی از کسی که دوستش دارم می رنجم، با خشم از خودم می رانمش. بعد خیلی زود هم پشیمان می شوم. از راندن نه. از با خشم راندن. خشم حق کسی نیست که دوستش داری هنوز. لعنتی ترین بخش ماجرا همین هنوز دوست داشتن است. که تا کسی را دوست نداشته باشی نمی رنجی ازش! دوست داشتن سزاوار خشم نیست. نمی دانم.. برای راندن کسی که دوستش داری اشک مناسب تر باشد شاید. نفس گیر است اما لامصب. خانمان سوز است. بار غمش سنگین است. آی سنگین است.. سنگین است.. سوار می شود روی وجودت. چنگ می اندازد ته گلویت.. هر نفست می شود آه. هر لحظه ات می شود مصیبت.. هر جمله، هر کلمه، هر حرف می شود مرثیه..
من آدم تراژدی نیستم. نمی خواهم که باشم. تاجایی که زورم برسد خشمگین می شوم. خشمگین می مانم. آدرنالین به خودم تزریق می کنم حتی. بعدترش اما.. پشیمانی گریزناپذیر است.. پشیمانی از راندن نه.. از خشم..


بعد نوشت: چرا و چطورش را شما شاید نفهمید. من اما از وبلاگم دلخورم. نمی توانم بیایم سراغش. نمی توانم کلمه ببافم برایش. شما شاید حواستان نبود، من اما هفته پیش با خشم از خودم راندمش.. حالا آمدم اینجا که بگویم پشیمانم. این پست یعنی این نیست که وبلاگم را بخشیدم. نه. نبخشیدم هنوز. این پست یعنی کلمه سزاوار خشم من نیست. من که هنوز با کلمه آرام می شوم، با کلمه لبخند می زنم، با کلمه اشک می ریزم، با کلمه زندگی می کنم..
پشیمانم.
آمدم همین را بگویم فقط.
.

سه‌شنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۹

نقطه - تمام

دست و دلم به وبلاگ نویسی نمیره..
دلم می خواد ببندم اینجارو واسه همیشه..
خسته شدم از هرچی دنیای مجازیه.. دلم حقیقت می خواد دیگه.. کلمه برام کمه. کلمه برام لاله.. دلم میخواد زندگی رو لمس کنم. زیر انگشت هام لمس کنم. روی پوستم..
دلم نمی خواد کلمه هام بس باشه برای کسایی که دوسشون دارم.. اونقدر بس باشه که راحت از خودم چشم بپوشن و لحظه هاشونو با کلمه هام قسمت کنن.. بدم اومده از کلمه هایی که حق منو خوردن انگار توی همه این سالها.. بدم اومده
.
بعد نوشت: به یاد فیلم شبهای روشن و.. خالی شدن کتابخونه ی استاد
.

یک وحشی آرامم

چطورم؟ یک از طوفان گذشته ی آرام بی رمقم. دنیا و آدم هاش، دنیام و آدم هام دور سرم می چرخند. فاصله دارم با تک تکشان. کسی حرفم را نمی فهمد انگار. هیچ کس. هی هرروز تنهاتر می شوم و این تنهایی م را دوست تر دارم. بس که چیزی واقعی تر از آن در دنیا وجود ندارد.
.

دوشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۹

یاد باد آنکه زما وقت سفر یاد نکرد

من از خداحافظی های کِش دار لعنتی بیزارم. از هی مرور خاطرات خوب.. از هی نشخوار کردن گذشته ای که خوب یا بد، ما را رسانده به اینجایی که حالا هستیم.. می دا نم . بعضی آدم ها انگ بعضی لحظه ها هستند. یعنی می خواهم بگویم تا آخر دنیا هم که بروی و هزار هزار دوست و رفیق تازه داشته باشی، یک لحظه هایی یک صدایی توی کله ات می گوید: آخی! فلانی حالا اگر اینجا بود.. بعد اما دلیل نمی شود وقتی داشتی ازش جدا می شدی به تمام این لحظه ها و نبودن های تا ابدش فکر کنی. جاهای خالی همیشه هستند، با شمردن هم کم و زیاد نمی شوند. رفتن را بر آدم ها سخت نکنید. شیره جانشان را نگیرید. نبودن هاشان را به رخشان نکشید. بگذارید نرم و سبک و آرام بروند. بگذارید بروند و حتی پشت سرشان را هم نگاه نکنند. رفتن، همان رفتن است. این طوری فقط رنج کمتری می کشید
.

یکشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۹

یادآوری

قبلتر در همین وبلاگ نوشته بودم که آدم های درونگرا رنج بیشتری می کشند.
تصدیق می کنم
.

لپهای آفتاب سوخته

من هر بار برایش هدیه می خریدم. کوچکتر که بود، از ته باغ که صدای ماشینمان را می شنید، پابرهنه می دوید تا میانه راه. من بغلش می کردم و جای پاهای خاکی کوچکش روی مانتوهام می ماند. لپ های آفتاب سوخته چرکش را می بوسیدم. بوی گند می داد همیشه، من اما عاشقش بودم. اولین هدیه ام یک بسته ده-بیست تایی ماشین رنگ به رنگ بود. این آخری ها، یک آخرِ شبی که آنجا قدم می زدم و صدای قورباغه ها مسحورم کرده بود، یکی از همان ماشین کوچولوهاش را آورد و گفت یادت هست اینارو برام خریدی؟ هنوز چندتاشونو دارم.. من دست کشیدم روی سرش و زل زدم به نگاه کش دار مهربانش.. این آخری ها، سرش تا زیر چانه ام می آمد. قد کشیده بود، مثل تمام درخت هایی که پدرش در باغچه مان کاشته بود.
هیچ وقت نتوانستم یک دل سیر دوچرخه سواری کنم از دستش. می ایستاد وسط راه و داد می کشید که حالا نوبت من شد. سه دور تو زدی، یه دور من بزنم.. مامان می گفت نباید به بچه سرایه دار اینقدر رو بدهی. من خوب بلدم چطور می شود به کسی رو نداد. این بچه اما فرق داشت..
اینبار که رفتیم شمال، سرایدارمان عوض شده بود. من نه دوچرخه سوار شدم.. نه حتی کنار دریا رفتم.
.

شنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۹

من شبش داشتم خواب تو را می دیدم. بعدترش.. زنگ که زدی، خواستم تعریف کنم خوابم را برایت.. نگفتم ولی. تو به خواب اعتقاد نداشتی هیچ وقت. من اما.. می دانی؟ گاهی بعضی خواب ها چنگ می اندازند.. چنگ می اندازند یک جای دلم را هی فشار می دهند و من هی بی تاب تر می شوم..
تو آمدی و رفتی و.. من هیچ خوابی برایت تعریف نکردم.
بهش فکر که می کنم.. دلم می گیرد.
.
نمی دانم چه می شود که بعد از حرف زدن، دیگر آدم نوشتنش نمی آید. حتما یک رازی در آن هست که باید کشف کرد.
.
عادت های نویسندگی- سیامک گلشیری