یکشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۳

چولپ

دفتر مرکزی بودم. درست وسط سالن غذاخوری بزرگ، پشت یک میز چهارگوش کوچک روبرویم نشسته بود. نگاهم را به اطراف چرخاندم. با تقریب خوبی همه اروپایی و میان سال بودند. فقط یک میز گرد گوشه سالن بود که هشت همکار ژاپنی دورش نشسته بودند. و میز چهارگوش کوچکی وسط سالن که من و چولپ دوطرفش نشسته بودیم. اهل قزاقستان و جوان است. مشخصه بارزش گونه های برآمده، موهای بلند سیاه و سنگین و البته شیک پوشی همیشگی اش است. 
یک ساعت با هم بودیم و از موضوعات آشنایی مثل ویزا و دوستانِ دور و شهرهای غریبه حرف زدیم. موضوعات کلیشه که آدم های غریبه را به هم وصل میکند. موضوعاتی که هیچ وقت فکر نمیکردم دلتنگشان شوم. میدانید؟ پیش ازین آنقدر گستره جغرافیایی دوستان و همکارهایم وسیع بود که به ندرت با محیط، با آدمها احساس غریبگی میکردم. در کار جدیدم همکار غیراروپایی بجز چولپ ندارم. 
در رفتار و حرف زدنش بیخیالی آشنایی دارد که مخصوص مردم خاورمیانه، آسیای مرکزی و گاهی هند است. بیخیالی ش بیخیالی ناشی از ندانستن نیست. بیشتر شبیه پختگی یا بلوغ زودهنگام است. زندگی کردن واقعیت هایی ست که انسان برای دانستن شان خیلی کوچک و بی پناه است. 
وقتی داشتیم از دوستان جانی دور و دوستی های تازه محلی برای هم میگفتیم، شانه هایش را انداخت بالا و گفت میدانی؟ هی که بیشتر به زندگی و مردم اینجا پیوند میخورم، برای خودم خوشحال ترم. چون ارزش "راه فرار" ی که دارم بیشتر میدانم. گفتم راه فرار داری؟ به منم نشان بده لطفن! گفت آره. اگر هر اتفاقی افتاد میتوانم چمدانم را ببندم و برگردم. انگار نه انگار که هیچ وقت اینجا بودم. برگردم جایی که عاشق تک تک آدم ها و خیابان ها و خانه هایش هستم. برگردم و دوباره شروع کنم. شروع کردنی که شیرین و آسان است. زندگی ای که شیرین و آسان است.. ساکت شد. ساکت شدم. نمیخواستیم درست وسط سالن غذا خوری اشک دیگری را در بیاوریم. 
.


شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۳

صد زن زاییدم و آبستنم هنوز

هوا تاریک و روشن غروب است. امروز از صبح غروب بوده تا حالا. از صبح زیر پتو بوده ام تا حالا. چای نوشیدم و چرت زدم و چرت زدم و چای نوشیدم. دو هفته ای که گذشت خیلی شلوغ بود. هرروز سعی میکردم به فردا فکر نکنم. تصور آن همه کار و آن همه سفر مغزم را تسخیر میکرد. هرروز روی همان روز تمرکز میکردم. دلم میخواهد همین فردا استعفا بدهم و برگردم خانه و تا آخر عمر فقط نقاشی بکشم و کتاب بخوانم و عشق بورزم. اگر فقط مطمئن بودم که خوشبخت میماندم..
دیروز اولین جلسه کلاس آلمانی م را داشتم. استادم یک زن مسن و عجیب است. مرا یاد جادوگرهای فیلم های کودک می اندازد. تن صدایش پایین است. انگار بجای حرف زدن نجوا میکند. چهره اش نگران و نامطمئن است. در چشم هایم که نگاه میکند دلشوره میگیرم. . آخر کلاس یک شعر چند خطی برایم خواند. از روی شعر که میخواند صدایش طور دیگری بود. رساتر و رهاتر. انگار هزار پرنده از سینه اش پر میکشیدند به آسمان. انگار سقف اتاق را سوراخ کرده بودند و ابرها را هم دریده بودند و خورشید بی هیچ واسطه ای به چهره اش می تابید و به دستهایش که هنگام خواندن شعر در هوا تکان میداد.  کلمه هایش تا مغز استخوانم نفوذ میکرد. شعر را بهم هدیه داد و گفت پول این جلسه را نقد بپردازم. 
.

پنجشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۳

کاش میتوانستم باز خودم باشم.

میدانید؟ یک زن سودایی درونم دارم که هر از چندگاهی بلند می شود یک تصمیم احساسی قل قل جوشان میگیرد و یک بار سنگین میگذارد روی دوشم و بعد نیست و نابود میشود. میمانم من و بار سنگین و خودم که باید جان بکنم ذره ذره کمرم را صاف کنم و هنوز صاف نشده، باز سروکله خانم پیدا می شود و یک تصمیم سودایی دیگر و یک بار سنگین تر روی قبلی. 
نمیدانید چقدر دلم میخواست کنترل ضد میگرفتم هی برمیگشتم عقب. برمیگشتم تهران. برمیگشتم به اولین شرکتی که درش کار میکردم و هیچ وقت آن برگه استعفای لعنتی را امضا نمیکردم. (البته الان که فکر میکنم مبینم بدون امضای برگه استعفا دادم، اما به هرحال). همانجا میماندم. در همان قلمرو کوچک پادشاهی میکردم. هی چهارتا دیوار دنیایم را خراب کردم که ملکه سرزمین بزرگتری باشم. اما کو؟ بله سرزمینم کش آمد از هر طرف، دنیایم قلقله شد از آدم، اما خودم زیر دست و پا رفتم. یعنی چه؟ یعنی نفله شدم. میان آدمهایی که نمی بینند و نمی شنوندم.  بعله. دختر پرانرژی و محکم و خوشبخت آن روزها زیر دست و پا رفت. حالا باید بنشینم هی از خودم بپرسم زن مطمئن درونم چه شد؟ چرا باید اینقدر تلاش کنم برای شبیه شدن به کسی که سالها قبل بودم؟
چشم هایم را میبندم و سعی میکنم خودم را به یاد بیاورم.
دختر آزاد و سبکبار آن روزها امروز حتی در خیالم هم نمیگنجد. 

دوشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۳

من و این اتاق خالی بزرگ

هفته دیگر در کار جدیدم دوماهه می شوم. 
آن استرس فراوان اولیه از روی شانه هایم برداشته شده. خوشحالم چون مطمئنن نمیتوانستم دوام بیاورمش. این هفته دو روز میروم وین و درباره ایده ها و برنامه هایم با اینس صحبت میکنم. برنامه خیلی چیز خوبی ست. وقتی آدم برسد به آن مرحله که بتواند برای کارش برنامه بنویسد انگار یک چراغ قوه در مغزش روشن شده. 
کلن مشکل من در جوامع بیگانه این است که نمیتوانم فضای خودم را اشغال کنم. میدانید، مردم در شرکت به عنوان مسئول فلان بخش، برای آدم یک فضایی درنظر میگیرند یا از آدم انتظار دارند. من این فضا را پر نمیکنم. حالا شرم و حیای شرقی ست یا اعتماد به نفس کم نمیدانم. نتیجه اش اما این است که جایگاه اجتماعی خودم را پیدا نمیکنم و بنظر میرسد خوب اینتگریت نشدم و بلد نیستم معاشرت کنم.
حالا فضا چیست؟ فضا مثلن شوخی کردن با مدیر و همکار است. فضا نظر دادن (یا درابتدا همان سوال پرسیدن) مکرر در جلسات است. فضا مرخصی را بدون گردنِ کج گرفتن است. فضا برای مخالفت با برگزاری فلان جلسه در فلان تاریخ، توضیح ندادن است.  فضا به رسمیت شناختن حق لذت بردن از انجام کار، به رسمیت شناختن حق اشتباه کردن و ندانستن، و در یک کلام خودت را به رسمیت شناختن است. 
من سوالهایم را مثلن در جلسات گروهی، در یک برگه یادداشت کرده، در زمان استراحت میپرسم. چرا؟ چون فکر میکنم این آدمهای مدیر و با تجربه همه شان جواب این سوالها را میدانند و من نباید وقت جمع را برای سوالهای خنگولی خودم تلف کنم. درصورتی که بخشی از وقت جمع متعلق به من است. اگر نبود، من آنجا روی آن صندلی چکار میکردم؟
اگر آدم فضای مربوطه را اشغال نکند، انگار دست و پایش را جمع کرده باشد. یک جورهایی تحت فشار است. همه جا هست، اما کم است. به اندازه یک آدم نیست. تحت یک فشار اضافه است. فشار آن فضای اضافه ی خالی. فشار جدا افتادگی. نمیدانم چطور بگویم. 
البته زبان و فرهنگ ناآشنا ناخودآگاه اجازه نمیدهد آدم فضایش را کامل پر کند. اما برای من فقط اینها نیست. احساس میکنم تا بحال در جمع ها و جلسات بجز حجم فیزیکی م هیچ فضای دیگری بخودم اختصاص نداده ام. البته قطعن اوضاع به این وخامتی که توصیف میکنم نیست و خود-کم بینی نویسنده در همین پست، نشان دیگری بر وجود مشکل وارده است. 
خلاصه در قدم اول برنامه داشتن حالم را خیلی خوب کرد، در قدم بعد باید سعی کنم فضای خودم را تصاحب کنم. یعنی از وین که برگردم، تمرکزم را میگذارم روی فضا گرفتن. حالا چطور؟ هنوز نمیدانم. 
اگر کسی بلد است، لطفن یاری برساند. 


دوشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۳

همسایه

هوا گرگ و میش است. پنجره اتاق رو به حیاط باز است. زن همسایه نشسته روی طاقچه، سیگار میکشد و با مردش گپ میزند که آن طرفتر بچه شان را بغل کرده و آرام تاب میخورد. دیروز غروب که مشغول مرتب کردن خانه بودم دوتایی کنار پنجره آواز میخوانند و میرقصیدند. پنجره های هردو اتاقمان رو به حیاط است و من هرجا که بودم میدیدمشان و میشنیدمشان. خانه دیگر سوت و کور نبود، انگار تلویزیون روشن باشد.
درست همسایه روبرویی مان هستند. چند ماه است که آمدند. کلن در قاب پنجره زندگی میکنند. زن که در خانه تنها ست موبایلش را برمیدارد می آید روی طاقچه مینشیند. هرروز. اولین بار که هفت صبح پنجره را باز کردم و دیدم مرد روی طاقچه نشسته و قهوه اش را میخورد ترسیدم. یعنی جا خوردم و با تعجب نگاهش کردم. دست تکان داد و لبخند زد. حالا عادت کردیم که همیشه در قاب پنجره باشند. از لبه بیرونی طاقچه به عنوان میز استفاده می کنند. فنجان های قهوه یا کاسه های غذایشان را میگذارند آنجا. گاهی کفش و جوراب های بچه را هم میگذارند روی طاقچه که آفتاب بخورد. اولین بار فکر کردم کفش عروسک است. فکر نمیکردم بچه داشته باشند. چون هیچ وقت صدای گریه بچه نشنیده بودم. یا هنوز خیلی کوچک است یا همیشه خیلی آرام. 
نسبت بهشان احساس عجیبی دارم. حس میکنم بر زندگی م اشراف زیادی دارند. همه چیز را راجع بهم میدانند. اینکه وقت اتوکاری آواز میخوانم، که ژولیده ی از خواب بیدار شده ام چه شکلی ست. چه آهنگ هایی گوش میدهدم. چه ساعتی چراغ ها را روشن میکنم. چقدر در تاریکی مینشینم. چقدر کم آشپزی میکنم، چقدر لوس با دوست پسرم حرف میزنم، و چه زمان هایی پرده اتاق را کامل میکشم. 
من؟ میدانم که چقدر عاشق آفتاب و هوای آزادند. که چقدر سیگار میکشند و صبح ها قهوه مینوشند و همیشه مرتب و شانه کرده و ست هستند و بچه شان مثل فرشته آرام است و خیلی چیزهای دیگر. بعله. 
.

جمعه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۳

شب های دراز لعنتی، روزهای سرد و خوشگل پاییزی

از عصر که آمدم خانه افتادم روی تخت و خودم را فرو کردم تا خرخره در فیس بوک و یوتیوب. ویدئوهای فارسی. از تیزر فیلم های روی پرده سینماهای تهران گرفته، تا مصاحبه با خردادیان و مستندات مهاجران غیرقانونی. دقیقن از ساعت هفت تا دوازده شب. مدام از خودم میپرسیدم چرا نمیروم شام بخورم؟ چرا بلند نمیشوم خانه زندگی را مرتب کنم؟ ابروهایم را بردارم؟ آشغالهایم را ببرم بیرون؟ بالاخره ساعت یک لپ تاپ را گذاشتم کنار و چراغ را خاموش کردم و دراز کشیدم. اما بجای اینکه خواب برمن هجوم آورد، گریه هجوم آورد. وقتی میگویم گریه، از بغض فلسفی و غلتیدن رمانتیک اشک روی گونه صحبت نمیکنم ها. هق هق گریه. طوری که فکر کردم اگر همین حالا ننشینم روی تخت، ترکیبش با بالش و پتو هرآن ممکن است خفه ام کند. و بعد از چند دقیقه حس کردم حتی نشسته هم ممکن است خفه شوم و بلند شدم ایستادم. ایستادن هم چند لحظه بیشتر کمک نکرد. هی از خودم میپرسیدم چه مرگم است؟ طبعن این سوال هم کمکی نمیکرد. چراغ را روشن کردم. مستاصل دور خودم چرخیدم. فکر کردم نمیتوانم تا صبح گریه کنم. فردا جلسه دارم و آخرین روزهای کاری هفته سطح انرژی م پایین تر از آن است که بتوانم شب تا صبخش را به گریه بگذارنم. چطور جلوی گریه ام را میگرفتم؟ درست حدس زدید. هق هق کنان و آه کشان لپ تاپم را روشن کردم. رفتم توی فیس بوک و اولین ویدئویی که بنظر سرگرم کننده می آمدم باز کردم. 
ویدئو که تمام شد دیدم گریه ام بند آمده. از خودم پرسیدم تا صبح پای لپ تاپ باشم بهتر است یا تا صبح گریه کنم؟ فقط ترسم ازین است که روشن شدن هوا هم کمکی نکند. از پای لپ تاپ که بلند شوم گریه حمله کند. بعد جلسه چه میشود؟ اگر کسی ازم پرسید چرا گریه میکنی؟ آیا "نمیدانم" جواب مسخره ای نیست؟ راستش را بخواهید میترسم دلیلش را بدانم. قطعن در ناخودآگاهم چیزی رخ داده که بازتابش این سیل غم و بیتابی ست. اما دانستنش انگار مهر تایید زدن است.

شنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۳

مشغله- یک

یک. 
هوا اینجا عالی شده. 
دو.
من مدام در سفر و له و خاکشیرم. همیشه شاکی بودم که چرا سید شبها اینقدر زود خوابش میبرد و من باید ساعتها پهلو به پهلو شوم و حوصله ام سربرود. حالا اما شبها بیهوش میشوم و صبحها بیدار شدن غیرممکن بنظر میرسد. بعضی شبها که خیلی احساس بدبختی و لوسی میکنم بهش زنگ میزنم و میگویم بیاید فرودگاه دنبالم. از آن در شیشه ای که بیرون می آیم بغلم میکند و بهم میگوید بوی هواپیما میدهم. 
سه.
همکارهایم موجودات غیرقابل تحملی هستند. متاسفانه. و این شام های کاری را خیلی حوصله سربر و خواب آور میکند. موضوعات مورد بحث: تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟ بعد مدام از هتل های مختلف در محدوده اروپا یا درنهایت ترکیه برای هم تعریف میکنند. که کدام هتل ها ساحل اختصاصی دارند و لازم نیست از بین مردم عادی! رد شوی تا برسی به ساحل. من نمیفهمم چرا اینقدر مشکل دارند از میان مردم عادی رد شوند؟!  موضوع داغ دوم ماشین است. همه شان ماشین بازند. جالب است که همه شان ماشین شرکت هم دارند یعنی عملن به ماشین احتیاجی ندارند. اما خب ظاهرن ماشین خریدن سرگرمی شان است. هی از توی موبایل هایشان عکس ماشینی که قرار است ده روز دیگر تحویل بگیرند به همدیگر نشان میدهند. خانه هایشان هم همه در محله های شیکی پیکی شهرهایشان است. خوشبختانه فقط یکی شان در برلین زندگی میکند و آن یکی هم شرکت نمی آید. چرا؟ چون شرکتمان در محله ی بیخودی واقع شده. ازم پرسید کجای برلین زندگی میکنی؟ گفتم خانه ام خیلی نزدیک شرکت است. با دوچرخه بیست دقیقه و با اتوبوس پانزده دقیقه. جوابش این بود: تو ماشین نداری؟ گفتم ماشین ندارم. همزمان سه چهار نفرشان دوباره پرسیدند: وات؟ ماشین نداری؟ اصلن؟ شرکت هم بهت ماشین نداده یعنی؟ بعد مدیرمدیرم که یک پیرمرد هشتاد ساله است گفت رعنا باید هرچه زودتر گواهینامه آلمانی ت را بگیری. آدم چه دارد به این آدمها بگوید؟ 
آهان همه شان هم خیلی پیر و مدیر و باسابقه اند. اینس (مدیر مستقیمم) مثلن شصت سالش است. کلن جوان ترین کسی که در جمع دوازده نفره مان بود یک مرد سی و شش ساله بود. بعد از آن چند نفر چهل و شش، هفت و دیگر همه بالای شصت و هفتاد. البته من معمولن از مسن ترها بیشتر خوشم می آید. اما درین موقعیت خاص، مرد جوان تنها کسی بود که توانستم پنج دقیقه مکالمه دلپذیر باهاش داشته باشم. فکر میکنم چون دکترا داشت و بیشتر عمرش را در دانشگاه گذرانده بود. مکالمه مان هم مربوط به موضوع پایان نامه اش بود و فاز گزاری که شرکت دارد طی میکند. میدانید؟ با یک همچین انسانهایی وقت گذراندن شکنجه است.
چهار. 
خوشبختانه در ساعات کاری هیچ مکالمه غیرکاری میان انسان ها جریان ندارد که این زندگی را زیباتر میکند. 
پنج. 
کارم هیچ جنبه مثبتی هم دارد؟ بله. قراردادم طوری ست که میتوانم ازخانه کار کنم. اما چون احساس تنهایی و بدبختی بهم دست میدهد هرروز می روم شرکت. در شرکت بجایش یک میز ساده بهم میدهند. یعنی در آن سالن بزرگی که پر از میز و آدم است. و در کنار کارمندهای معمولی. برای همکارهایم (تیمی که بالا ازش صحبت کردم) قاطی شدن با کارمندهای عادی مثل قاطی شدن با مردم عادی هنگام سفر، فاجعه محسوب می شود. من اما خیلی راضی ام. تنها مشکلم این است که کارمندان عادی اکثرن هیچ انگلیسی نمیدانند. خیلی هاشان در آلمان شرقی بزرگ شدند و حتی در مدرسه بجای انگلیسی روسی یاد گرفته اند. اما خب سه چهار نفری هستند که انگلیسی میفهمند. خیلی ساده و مهربانند. با یکی شان خیلی دوست شدم. اسمش مارکو ست. چهل و چهار سالش است و دوتا بچه دارد. هفته ای یکبار با هم میرویم سوشی می خوریم. هفت سال است درین شرکت است و نسبت به همه دپارتمان ها و پروژه ها احساس دارد. من به احساس مارکو خیلی بیشتر از اینس اعتماد میکنم. جنبه مثبت دیگر کارم این است که خیلی روی هواست. یعنی ازین شغل هایی ست که اولین بار است در شرکت تعریف می شود. شرح وظیفه خاصی برایش وجود ندارد. خودم باید از صفر همه چیزش را بسازم. از صفر ساختن خیلی برای من لذت بخش است. اما از طرفی کار برای من سنگین است. یعنی در حقیقت این کار کار من نیست! کار یک انسان با تجربه ده سال کار کرده است. در آگهی استخدام هم ذکر شده بود که ده سال سابقه کار میخواهند و من وقتی برای اولین مصاحبه دعوت شدم تعجب کردم که چرا من اصلن برای این شغل اپلای کرده بودم وقتی ده سال سابقه کار نداشتم؟ بالای آگهی استخدام نوشته بود"مدیر ارتباطات با سابقه" من هیچ تجربه ای در ارتباطات نداشتم. کار قبلی م در فرانسه آنالیز بود. که خیلی با روحیه بی سرو زبانم سازگار بود. اما اگر روراست باشم، کمم بود. همیشه دلم میخواست آن کسی باشم که آنالیزها را بهش تحویل میدهم. دلم میخواست تصمیم بگیرم نه اینکه فقط تصمیم سازی کنم. حالا آنجایم.
مصاحبه را میگفتم. نمیدانم چرا اینس در مصاحبه از من خوشش آمد. ازم پرسیده بود که فکر میکنی بتوانی قوی و محکم با پارتنرهای شرکت ارتباط برقرار کنی؟ بهش گفته بودم قوی و محکم حرف زن، یک سر ارتباط است. شنونده خوبی بودن اتفاقن سر مهم ترش است. من شنونده خوبی هستم و هیچ نکته ای از زیر نگاهم در نمیرود. جوابم قانعش کرده بود. اما حالا که وسط گودم میبینم سروزبان داشتن هم سر خیلی مهمی از ارتباط است. مخصوصن اگر نتوانی یک هفته گوشه آرام خودت را داشته باشی و شنیده هایت را تحلیل کنی. پیشنهاد کار را که بهم میدادند گفتند ما عنوان شغلی را عوض میکنیم و میگذاریم مدیر ارتباطات. یعنی با سابقه اش را برمیداریم (که مبلغ زیادی در هزینه های شرکت صرفه جویی میکند) اگر شما مشکلی نداری. طبعن من با آغوش باز قبول کردم چرا که مسئولیت کمتری روی کله ام سوار میشود. اما نتیجه اش این شده که تیم کاری ام فرسنگ ها با من فاصله دارند. فاصله تجربه، فاصله آموخته های دانشگاهی، فاصله فرهنگی که بیداد می کند. و اینکه احساس میکنم روی کارم سوار نیستم. یعنی کاره مثل یک اسب چموشی ست که دارد جفتک می اندازد و من مات و مبهوت تماشایش میکنم. بیکه حتی هنوز ایده ای داشته باشم که چطور میتوانم بالاخره خودم را روی زینش محکم نگه دارم. 
شش. 
در پاسخ غرولندهایی که طی سه هفته گذشته در فضای مجازی پراکنده ام، مدام میشنوم که "بجای غر زدن لذت ببر." میخواهم بدانم چطور میشود از سفرکاری لذت برد؟ صبح زود بیدار شدن ها و در فرودگاه دویدن هایش را هم بگذاریم کنار، وقتی مثلن دو روز در لندنی و کل دو روز را در ساختمان شرکت و رستوران هتل و تاکسی سپری میکنی چطور میتوانی لذت ببری؟ از کجایش میشود لذت برد اصلن؟ لطفن اگر کسی بلد است از سفر کاری ش لذت ببرد بیاید به من هم یاد بدهد. لطفن. 
.

یکشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۹۳

اینجا (برلین) با تعداد زیادی زوج دیرینه آشنا شدم. زوج دیرینه یعنی ازین زوج هایی که از بیست و یکی دو سالگی باهمند و با هم مهاجرت کردند و با هم بزرگ شدند. هنوز که هنوز است هربار میبینم شان تعجب میکنم. چطور میشود آخر؟ من بیشتر آن مدل زوج هایی را درک میکنم که بعد از مهاجرت جدا شدند. البته تاکیدم اینجا فقط روی مهاجرت نیست، بلکه بیشتر روی سن و تجربه است. نمونه آلمانی ش همکارم که در سن سی و دو سالگی دختر نه ساله دارد و یک خانواده ده ساله.
نمیدانم چطور میشود آدم آن چیزی را که در بیست سالگی و در ایران خواسته، در سی سالگی و بعد از کلی تجربه هنوز مطمئن باشد که میخواهد؟ میدانید، این مطمئن بودنش خیلی مهم است. من اگر بودم احساس خسران میکردم. شاید گفتنش شرم آور باشد، اما حقیقت دارد. یک جاه طلبی موذی زیر پوستم دارم، که نمیگذارد راحت تن بدهم به تعهد ."امنیت" در مقابل اشتهایم به تجربه های تازه بشدت رنگ میبازد. منظورم از تعهد البته خیلی کلی ست. مثلن دکترا خواندن بنظرم یکجور متعد شدن می آمد. از تصور اینکه مجبور باشم چهار پنج سال در یک شهر و در یک دانشگاه بمانم استرس میگرفتم. یا کارمند یک شرکت ماندن. در طی دو سال و ده ماه عمر کاری م در تهران، در سه شرکت مختلف، سه صنعت و سه شغل متفاوت کار کردم.
کلن بیست و اندی سالگی م به ایندر آندر زدن گذشت. مثل این شاپرک هایی که هی خودشان را به شیشه پنجره میکوبند تا آخر راه خروج را پیدا کنند. البته این روزها و در آستانه سی سالگی احساس میکنم راه خروجم را پیدا کرده ام. جاه طلبی م فروکش کرده. یا چهره عوض کرده. یا مهار شده. نمیدانم ولم کرده.
در مورد رابطه، اتفاقن بعد ازین همه، دلم همان کسی را خواسته که در بیست و سه سالگی دوست داشتم. هرچند بطور کلی معتقدم راه بازگشت به رابطه های قبلی مسدود است، اما رابطه اولیه ما خیلی کوتاه و تمیز بود. می دانید، همه چیز را به گه نکشیده بودیم. یعنی برای هم، برای رابطه نجنگیده بودیم. او میخواست برود و من میخواستم بمانم و هردومان باور داشتیم که حالا دنیا پر از آدم است و همین جاه طلبی های زیرپوستی، افسار زندگی مان را گرفت و جدا کرد. هیچ کداممان زور نزد که با دیگری بماند. نه اینکه خوب نبوده باشیم با هم، اما وسوسه ی دنیاهای تازه و آدم های تازه نمیگذاشت خودمان را به خاک و خون بکشیم برای دیگری. آماده ی تن دادن به باهم ماندن نبودیم. این چهار پنج سال ماجراجویی کمک مان کرد که آماده شویم. 

پرت شدم از بحث. بحث؟ همان بهت ناشی از رصد کردن زوج های دیرینه خوشبخت. نمیدانم، شاید در مقام شاپرکی، پنجره شان چارتاق باز بوده راهشان را گرفتند و پرکشیدند. شاید شیشه نداشته اصلن. نمیدانم. هرچه بوده زیاد درکشان نمیتوانم کنم اما تحسینشان چرا.



دوشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۳

و آنگاه که انسان مشوش می شود

روز مصاحبه مدیرم گفته بود که این کار سفر زیاد دارد. مشکل نداری؟ گفته بودم نع. خیلی هم خوشم می آید. همان جوابی که آدم جونیور باید در چنین موقعیتی ارائه دهد. اینِس (مدیرم) امروزش را کلن اختصاص داده بود به برنامه ریزی سفرهای من. عصر که تقویمم را باز کردم خشکم زد. هر هفته دو یا سه سفر برایم گذاشته. همان طور که تقویمم را بالا و پایین میکردم مدام دینگ دینگ دعوت به جلسه تازه می آمد. احساس میکردم یکی دارد به روزهایم، به زندگی م یورش میبرد. تصور اینکه اینِس در دفتر وین نشسته و بدون اینکه چیزی از من بپرسد از طرف من با آدم هایی در کشورهای دیگر قرار و مدار میگذرد کلافه ام میکند. احساس میکنم باید از خودم دفاع کنم. تا کلن مرا از زندگی م نکنده و در هواپیما و قطار سرگردان نکرده باید چند روز مرخصی بگیرم. اما مرخصی در مقابل برنامه های فشرده اینِس سلاح ناتوان و زبونی ست.
به اولین چیزی که فکر کردم این بود که دلم برای سید تنگ می شود. بعد به پنج صبح بیدار شدن ها و فرودگاه رفتن ها فکر کردم. به خستگی پرواز و جلسه های صبح تا شبی فشرده در کشور مقصد. خلاصه حسابی دارم قالب تهی میکنم. خوشبختانه در هفته جاری از سفر خبری نیست چرا که گذرنامه ام در سفارت انگلستان معطل ویزاست. 
نمیدانم با این همه سفر باید چکار کنم. مثل کسی میمانم که تا به حال فقط در استخر شنا کرده و حالا دارند میاندازندش در یک دریای مواج. نمیدانم جان سالم بدر میبرم یا نه. چاره ای هم ندارم جز اینکه یک ماه صبر کنم ببینم چه بلایی سرم می آید. تا آن روز صبح ها گل گاوزبان مینوشم و شب ها ساعت ده میخوابم. 

یکشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۹۳

از سری رعنا در هپروت

تب دارم. هوا بیش از حد گرم است. پنجره ها باز است اما از ترس آفتاب پرده زخیم سورمه ای را کشیده ام روی آسمان. در خانه تنهام. سید رفته سرکار. درین نه ماهی که برلینم، اولین آخر هفته ایست که کارمیکند و من نمیدانم با این فضای خالی چکار کنم. افتاده ام روی تخت و بدنم می سوزد و خودم در هپروت سیر میکنم. عادت کردم یک نفر در خانه بپلکد. یک نفر هواسش به خورد و خوابم باشد. یک نفر فقط باشد. عادت خیلی خانمان سوز است، میدانید؟ آن هم برای کسی که جانش میتواند لبریز از احساس و خیال شود. گاهی حس میکنم دارم روی آن بند نازکی راه میروم که زیرش همان احساسهای جانکاه خانمان سوز است. میترسم باز پرت شوم پایین و همه چیز را رها کنم. احتمالن شما نمیدانید از چه حرف میزنم. روزی که این وبلاگ را درست کردم، بله درست همان روز، تصمیم گرفتم خودم را جمع کنم و مثل آدم زندگی کنم. روزی که این وبلاگ را درست کردم خودم را با چنگ و دندان کشیدم بالا از جایی که پرت شده بودم. اسمش را برای همین گذاشتم نقطه سرخط. گاهی هیچ چیز بهتر از کلیشه ها آدم را نجات نمیدهند. 
حالا تب دارم و افتاده ام روی تخت و چشم هایم را بسته ام و گوشه های دوست داشتنی خانه را تصور میکنم. خانه تهران نه. همین خانه. انبوه گلدان های روی طاقچه آشپزخانه را. عکسهای دونفره روی در یخچال. یادداشت هایی که صبح ها روی آینه برای دیگری میگذاریم. گل پیچک که دور میله های دیوار و سقف آشپزخانه میپیچد و میپیچد و هرروز برگ های تازه میدهد.
چشم هایم را بسته ام و یاد اولین باری می افتم که پایم را درین خانه گذاشتم. یا حتی قبلتر، در بزرگ چوبی حیاط که جلویم بازشد. پله های تمام نشدنی را که پشت سرش می آمدم بالا فکر میکردم خوش بحال زنی که هرروز این پله ها را بیاید بالا. و بمحض اینکه در خانه پشت سرم بسته شد، تصمیم گرفتم آن زن خودم باشم. همان روز رخنه کردم درین خانه. گیرم یک سال طول کشید تا خانه ام شود. خانه اما، از آن خانه هایی ست که شبیه صاحب خانه است. گلدان های همیشه سرحال، میخ ها و پیچ ها و گیره ها و طبقه های چوبی درست جایی که باید، وسایل خیلی ساده و خیلی به دردبخور.
عید نقاشی های شانزده سالگی م را از تهران آوردم و به دیوارهای این خانه کوبیدم. انگار برای همینجا کشیده بودم. برای خانه ای که نقاشم میکند. که صبور و عاشقم میکند. که میتوانم ساعت ها روی طاقچه اش بنشینم و به موزاییک های کف حیاط زل بزنم. خانه ای که درش خوشبخت و آرامم. و صاحبخانه ای که مهرش تمامی ندارد انگار.
.


آینه

تازگی ها یکطور دیگر در آینه نگاه میکنم. قبلترها جلوی آینه که می ایستادم، دنبال یک چیزی میگشتم . نگاهم بین چشم ها و پلک ها و لب ها و گونه ها و تاب موها سرگردان بود. انگار تلاش میکردم زن کاملی که نبودم را در تصویر مقابلم پیدا کنم. هربار از جلوی آینه که می آمدم کنار حس میکردم نیست آن چیزی که باید باشد. انگار یک زن زیبا و کامل درونم داشتم که در تصویر بیرونی تبلور نمیکرد. شاید گهگداری گوشه چشمی نشان میداد، اما من آن زن کامل نبودم. 
مدتی ست اما خیلی با خودم احساس یکپارچگی میکنم. انگار بالاخره از درون خودم متولد شدم. زنی که در آینه میبینم، خودمم. زن کامل و زیبایی که نفهمیدم کی از درونم آمد بیرون و چطور اینقدر با من یکی شد. 
.

پنجشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۳

توصیه های یک دیر کاریافته

مخاطب خاص: این پست برای خارج-نشینانی نوشته شده که درسشان به اتمام رسیده، یا رو به پایان است و ناگزیرند از مرحله ناخوشایند و بعضن صعب العبور "کاریابی" عبور کنند. هدف از نوشتن این پست و فعالیت های مشابه، این است که به خودم بباورانم که تلاش های شش ماه گذشته ام، ثمری بجز پیدا کردن کار هم داشته است. 

0. استرس-زدایی: این دوران بخاطر ماهیتش استرس زیادی دارد. مخصوصن که هیچ کس نمیداند چقدر قرار است طول بکشد. پس سعی کنید تا میتوانید استرسهای بیرونی تان را کم نگه دارید. مثلن برای جلوگیری از بحرانی شدن وضعیت مالی، قبل از اینکه پس اندازتان تمام شود به فکر کار باشید. منظورم کار موقت است. در رستوران مثلن. یا بچه داری. یا فارسی درس دادن و غیره. هرچند معمولن تمام خرج آدم با این کارها در نمی آید، اما سرعت تمام شدن پس انداز را کاهش میدهد. بعلاوه از نظر روحی کمک بسیار خوبی ست. چرا که دنبال کار گشتن، یک فرایند بی نتیجه است. یعنی به محض اینکه نتیجه بدهد تمام می شود. آن وسطش را میگویم. آدم هی هرروز صبح تا شب مشغول است اما آخر روز چی؟ هیچی. آخر هفته چی؟ هیچی. آخر ماه؟ هیچی. حالا ماهیت کارهای یدی این است که نتیجه شان بسیار ملموس است. بچه ها را از مهدکودک می آوری، شامشان را میدهی، میخوابانی شان. مادرشان می آید سی یورو میگذارد کف دستت. خیلی ملموس. خیلی غیر فکری. بنظرم مکمل خوبی ست برای دوران کاریابی. هفته ای دو روز مثلن. حتی یک روزش هم بهتر از هیچی ست. 

1. متن رزومه: تک تک کلماتی که در رزومه تان مینویسید فکر شده باشند. اصلن عجیب نیست که دو-سه هفته روی آماده سازی رزومه تان وقت بگذارید. درنهایت حتمن از کسی که زبان رزومه، زبان مادری ش هست بخواهید رزومه تان را چک کند. ترجیحن طرف علاوه بر زبان مادری، در باغ رزومه نویسی بوده و با رشته کاری شما هم ناآشنا نباشد. 

2. شکل رزومه: برای تدوین ریخت و قیافه ی رزومه تان، نمونه های موجود از کشوری که درش دنبال کار میگردید پیدا کنید. مرسومات هر کشور میتواند بسیار با کشور دوست و همسایه متفاوت باشد. مثلن در فرانسه به ما یاد داده بودند اگرسابقه کارتان کمتر از پنج سال است باید رزومه تان یک صفحه باشد. یک مدلی که ما فکر میکردیم اگر دو صفحه شد دخلمان آمده. همه چیز را فشرده و ریز در یک صفحه خرتپان میکردیم. آلمان؟ نصف صفحه اول فقط عکسشان را میگذارند. خیلی مرسوم است که صفحه اول فقط معرفی باشد (عکس و سن و وضعیت تاهل و تعداد بچه و ملیت و شماره تماس وغیره!) حال آنکه در فرانسه همه اینها را در دو سانتی متر بالایی صفحه درج میکنند. میبینید؟ تفاوت از زمین تا آسمان است. 

3. عکس رزومه: اگر در کشوری زندگی میکنید که رزومه ها عکس دارند، خیلی به عکس رزومه دقت کنید. بهتر است بروید یکی از شرکتهای کاریابی که عکس رزومه هم میگیرند. اگر مثل من خسیس  و بی فرهنگید، سعی کنید هزارتا عکس خوب رزومه نگاه کنید، خودتان را آن شکلی کنید و ژست مشابه بگیرید و هم خانه تان ازتان عکس بگیرد. اما فراموش نکنید، نور و کیفیت عکس خانگی هیچ وقت مثل عکس بیرون نمیشود. 

4. زیر انگیزه نامه تان را حتمن امضا کنید. اگر مدرک دکترا دارید، توصیه میکنم حتی زیر رزومه تان را هم امضا کنید. ناخوداگاه مطالب مندرج در رزومه برای مخاطب باورپذیرتر میشود. ضمن اینکه اصلن نامرسوم هم نیست. 

5.مراجع: از مدیر قبلی، استاد قبلی یا مدیران و استادان قبلی تان معرفی نامه بگیرید. به نوشتن اسم و ایمیلشان در انتهای روزمه بسنده نکنید. معرفی نامه بگیرید و برای هر شغلی که درخواست میفرستید، معرفی نامه ها را همراه با رزومه و انگیزه نامه ارسال کنید. اگر آن-لاین اپلای میکنید، احتمالن جایی با عنوان "بارگذاریهای دیگر" وجود دارد. معرفی نامه ها را آنجا بارگذاری کنید. اروپایی ها عاشق دریافت مدارک بیشتر و بیشتر هستند. من از وقتی معرفی نامه هم همراه روزمه ام فرستادم، نرخ مصاحبه گرفتنم تقریبن به سی درصد افزایش پیدا کرد. (از یکی دو درصد)

6. انتخاب آگهی استخدام مناسب: اگر هفتاد درصد از شرایط مندرج در آگهی استخدام را دارید، برای کار درخواست بفرستید. حتی اگر سی درصد باقی مانده بنظرتان خیلی مهم بیاید. شانس شما برای گرفتن یک کار، لزومن با درصد تطابق داشته هایتان بر شرایط کاری مندرج در آگهی، ارتباط مستقیم ندارد. مثلن عدم آشنایی با یک نرم افزار خاص، ندانستن زبان، نداشتن سابقه کار لازم همه و همه میتوانند در مقابل داشته های دیگر مورد اغماض قرار گیرند. البته همیشه اینطور نیست. اما گاهی هم همینطور است. و اگر شما هم در دوران کار-جویی بسر میبرید، به خاطر داشته باشید که قرار است تنها یکی از این همه درخواست کار تمام مراحل را با موفقیت پشت سربگذارد. شانس موفقیتتان را با سختگیری زیاد روی انتخاب آگهی استخدام، پایین نیاورید. 

7. بازبینی رزومه: بعد از یکی دوماه جستجوی کار، به یک توقف چند هفته ای، جهت بروز رسانی رزومه و انگیزه نامه نیازمندید. چرا که هرچه میگذرد با کلمات کلیدی مورد توجه شرکت ها آشناتر میشوید و میتوانید رزومه تان را شرکت-پسندتر به بازار عرضه کنید. 

8. قبل از مصاحبه: بدانید چکار کرده اید. کم پیش نیامده برای آدمیان، که یکی از سوابق کاری یا تحصیلی شان را فراموش کرده باشند. مثلن؟ سوالهایی مربوط به پروژه ی کارشناسی، یا کارشناسی ارشد. یا راجع به یک بند از یکی از کارهایی که مثلن چهارسال پیش انجام داده بودی. میپرسد از چه نرم افزاری استفاده میکردی؟ بعد نام نرم افزاره از مغز آدم میپرد. چرا؟ چون روز مصاحبه کلن روز پریدن است. بنابراین مهمترین توصیه برای آماده سازی، این است که به رزومه خودتان کاملن مسلط باشید. 

9. در مورد شرکت: طبعن در مورد کار شرکت، گستردگی جغرافیایی، گروه بندی محصولات و رقبای اصلی در گوگل جستجو میکنیم. یادتان باشد در مورد فعالیت های مسئولانه شرکت هم اطلاعات داشته باشید. مثلن انجام پروژه های آبرسانی به مناطق محروم افریقا، یا پروژه های کاهش آلودگی هوا و خلاصه انسان دوستانه، محیط زیست دوستانه و غیره. حتمن در وبسایت شرکت این فعالیت ها را پیدا میکنید. در جواب چرا میخواهی در شرکت ما کار کنی، حتمن اشاره کنید که این ارزشها برایتان مهم است و دوست دارید با کار کردن درین شرکت، درین فعالیتها سهیم باشید. دلایل دیگرتان را بعد ازین بگویید. چون "ارزش" های شرکت چیزی ست که برای استخدام کنندگان (مخصوصن تیم منابع انسانی) بسیار مهم است. 

10. درمورد مصاحبه کننده: حتمن اسم و سمت مصاحبه کنندگان را بپرسید. گوگلشان کنید. پروفایل های کاری مثل لینکدین شان را چک کنید. مهم است آدم طرفش را بشناسد، بداند در چه موضوعاتی تخصص دارد و چقدر تجربه کاری دارد. کلن هر عملی که جلوی سورپرایز شدن انسان را در روز مصاحبه بگیرد، بشدت توصیه میشود. 

11. روز مصاحبه: نترسید. سعی کنید فقط و فقط از مکالمه تان با آن آدم لذت ببرید. انگار در یک قطار همسفر شدید و دارد از کار و آینده تان میپرسد. همانقدر ریلکس باشید. همانقدر سعی کنید بهتان خوش بگذرد. نمیگویم فکر نکرده حرف بزنید ها، فکر کنید اما زور نزنید. در نهایت مهم است که به سوالها چه جوابی میدهید، اما مهمتر این است که چطور جواب میدهید. مطمئن باشید تمام افرادی که برای اینکار به مصاحبه دعوت شده اند، به اندازه شما خوب هستند. و افرادی که تصمیم میگیدند، انسانند. انسانهایی که قرار است با شما کار کنند. هرروز. پس طبیعی ست کسی را انتخاب کنند که از مصاحبتش بیشتر لذت برده باشند. کسی که فکر میکند، اما زور نمیزند. 

12. مهمترین، موثرترین و بهترین راه کار پیدا کردن، آشنا داشتن است. راهی که من بشدت درش ناتوانم. پیشبردن کارها از طریق ارتباطات برای خودش یک مهارت است. متاسفانه نگارنده فاقد این مهارت بوده، ازین رو شش-هفت ماه صبح تا شب جانش بالا آمده تا کار پیدا کند. لطفن به این مورد به چشم مهارت نگاه کنید، نه پارتی بازی. ارتباط داشتن، یعنی ارتباط ساختن. یعنی در یک شرکت که کارآموزی ت را انجام دادی، همانجا بتوانی سه تا، چهارتا پایگاه برای خودت بسازی. بلد باشی بدون گردن کج کردن از مردم بخواهی کمکت کنند. من بلد نیستم. گردن کج کردن هم جواب نمیدهد. 

و در نهایت برای اینکه یک خطکش دستتان داده باشم تا ببینید تجربیات من چقدر به کار شما می آید، خلاصه ای از سوابق علمی خویش را به اختصار بشرح میرسانم:
دارای کارشناسی ارشد مهندسی صنایع از ایران و تجارت بین الملل از فرانسه. سه سال سابقه کار در ایران، یک سال کارآموزی در فرانسه. تعداد درخواستهای فرستاده شده: 200 تا. تعداد مصاحبه های انجام گرفته: پانزده-شانزده تا با هشت-نه شرکت. و در نهایت تنها موفق به گذشت از هفت خان یکی ازین هشت شرکت شده است. 
والسلام
.


جمعه، تیر ۲۷، ۱۳۹۳

زبانم درد می آید

خسته شدم. از بس مجبورم برای هر کلام حرفی که میزنم، یک کتاب خودم را توضیح بدهم. که "منظورم" این بود و آن نبود. یا منگی خودم است که حرف زدن را از یادم برده، یا از آدم هایم دارم هی دور و دورتر می شوم. نمیدانم. اما خسته شدم از بس حرفم را نفهمیدند. حرفشان را نفهمیدم. از بس مجبورم هی خودم را توضیح بدهم. غمم را توضیح بدهم. نگرانی م را توضیح بدهم. شده است مثل یک جنگ بی پایان. 
شاید سندروم بیکاری باشد که غمِ نداشته مینشاند بر دل آدم. شاید بی دردی. شاید هم مال این قرص های لامصب باشد که روزی سه تا، چهارتا می اندازم بالا. هرچه هست خسته ام میکند. همین.



سه‌شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۳

دلم میخواهد تا آخرین روز زندگی م کش بیاورمت..

دیشب خواب مامان-بزرگم را دیدم. داشت با دوچرخه سیاه بزرگ من سواری میکرد. مانتو مقنعه سیاه کرپش را پوشیده بود. کل مدت یک پایش را هم زمین نگذاشت. حرکت میکرد، ترمز میگرفت، می ایستاد، دور میزد.. من هم نگران نگاهش میکردم. فکر میکردم چطور میتواند ترمز بگیرد و بایستد و حتی نوک پایش را زمین نگذارد؟ چطور میتواند از روی زین بلند شود و پا بزند. چهره اش جدی و آرام بود. درست مثل وقتی که کتلت سرخ میکند در حالیکه با تکیه آرنج به اجاق گاز، بدن ناتوان و سنگینش را سرپا نگه داشته است. هنوز بدنش همانقدر سنگین و بی رمق بود، اما آرام آرام پا میزد و در خیابان گشت میزد. از نگاه کردنش سیر نمیشدم. حتی صفحه وبلاگم را باز کردم که بنویسم مادر بزرگم بهتر از من دوچرخه سواری میکند. بعله. در خواب هم وبلاگ مینویسم.
صبح که بیدار شدم بهش زنگ زدم. برخلاف همیشه، با شنیدن صدایم پشت گوشی گریه نکرد. احساس کردم حالش خوب تر است. خوشحال شدم. گفت که هر شب هفته یکی از بچه هایش می آیند پیشش میمانند که تنها نماند. گفت "همه شان دست به دست هم دادند که جای تو را برایم پر کنند. اما هیچ کدامشان تو نمیشوند. امروز به خاله ت میگفتم رعنا هر وقت می آمد خانه قبل از آنکه از پله ها برود بالا در خانه مرا باز میکرد و میگفت سلام علیکم". خنده ام گرفت وقتی دیدم چقدر قشنگ ادای لحن سلام کردنم را در می آورد. گفت "طلایه نه بو داره نه خاصیت. یک وقت می شود ده روز که من اصلن ندیدمش" همیشه اینجور وقت ها دلم برای طلایه میسوزد. کم حرفی ش به بی مهری تعبیر می شود. حتی من هم بارها ازش طلبکار شدم که چرا با من حرف نمیزنی و چرا مرا دوست نداری. که هربار توضیح داده اولی به دومی هیچ ربطی ندارد. به مامان بزرگم گفتم اون جوجه اهل حرف زدن نیست. من هم که بهش زنگ میزنم دو سه کلمه بیشتر حرف نمیزند. گفت "بیا ببین پریشب اینجا با دختر دایی هاش چه بگو بخندی میکرد". خنده ام گرفت ازینکه همیشه یک جواب آماده برای هر حرفی دارد. ساعت های تنهایی ش را مینشیند فکر میکند. به اینکه طلایه کم حرف نیست. به اینکه من دیگر درآن خانه نیستم. که هر وقت می آمدم خانه قبل ازینکه بروم طبقه بالا در سالن را باز میکردم و سلام میکردم. لابد به برق چشم هایم هم فکر میکند. شاید حالا سعی میکند گوشهایش را تیز کند بفهمد کی طلایه پله ها را میرود بالا. شاید هنوز هم هر عصر منتظر است او هم در خانه اش را باز کند و سلام کند. که هنوز نقش من را هم در آن خانه بازی کند. از ایران که آمدم تا دو سال و نیم طلایه ی کم حرف درونگرایی که دنیا را با تنهایی ش عوض نمیکند، هر شب می آمد پایین بجای من در اتاق مادربزرگ میخوابید. نقش من را بازی میکرد. چند شب مامان بزرگ حالش بد شده بود و طلایه بیدار نشده بود. از آن موقع مامان و خاله-دایی ها تصمیم گرفتند خودشان شبها پیشش بمانند. اما آن دو سال و نیم را کسی یادش نمانده است. چرا؟ چون عصرها که می آید خانه در پایین را باز نمیکند بگوید سلام علیکم. دلم برایش میسوزد. دلم برای مادربزرگ هم میسوزد. کلن دلم برای خانه امیرآباد میسوزد. همه آنجا چشم به راهند. هوایش پر است از یک چیزی که نفس آدم را میگیرد. که حتی ازین راه دور، حتی با نوشتن "خانه امیرآباد" اشک میخواهد خفه ام کند. خانه ای که سال آینده می شود بیست سال که خانه پدری م شده. که از همان بیست سال پیش همیشه جای یک نفر یک گوشه اش خالی بود. اول جای بابا. بعد جای دایی. بعد جای بابابزرگ، که تا همیشه خالی میماند و حالا هم لابد جای من. فکر میکنم بیشتر از همه جایم برای مامان-بزرگ خالی باشد. قبل ازینکه بیایم مامان میگفت تو بروی این پیرزن دق میکنه. و هربار بعد از گفتن این جمله گریه اش میگرفت. خوشحالم که لااقل امروز حالش خوب بود. 
برای اینکه ملاحظه پول تلفن را نکند و زود قطع نکند موضوع مورد علاقه اش را کشیدم وسط: جام جهانی هم که تمام شد. 
گفت "بله. آلمان هم قهرمان شد. اصلن تیمش قوی بود هفت تا به آرژانتین زد. نه ببخشید. به برزیل. به آرژانتین یک دونه گل زد. البته ما هم خیلی خوب بازی کردیم. با آرژانتین. نامردی کردند پنالتی مون رو هم نگرفتند. هرچی عالم و دنیا گفتند این پنالتی بود زیر بار نرفتند. خیلی خوب بازی کردیم. اونها هم دقیقه نود یک گل زدند. مسی زد." خنده ام گرفته بود. فوتبالی ترین افراد خانه مان طلایه و مامان بزرگ بودند. بقول طلایه بابا که حتی نمیداند آفساید چی هست. دایی هم فکر نمیکنم وضعی بهتر از بابا داشته باشد. گفتم مربی مون خیلی خوب بود. 
گفت "بله. به کیروش گفته بودند که چهار میلیارد بهت میدیم بمون. گفته بوده که باید تیم همراهم را هم بیاورم. بعد گفتند نمیتونیم دیگه پول تیم همراهت را هم بدهید. دستیارهایت را باید اینجا انتخاب کنی." گفتم مربی خیلی تاثیر داره. 
گفت" بله. پرسپولیس قبل ازینکه دایی بیاد اوضاعش خیلی خراب بود. الان که دایی مربی شده دیگه همیشه صدر جدوله". کلن نظرهایی که مربوط به علی دایی، علیرضا دبیر یا حسین رضازاده باشند، به هیچ وجه در خانواده به چالش کشیده نمیشوند چرا که مامان بزرگ از طرفدارهای پروپا قرصشان است و برای بقیه افراد هم فشار خون مامان بزرگ از همه چیز مهم تر. البته خاتمی، رئیس جمهور پیشین رو هم باید به لیست اضافه کرد. 
خبرهای فوتبالی که تمام شد گفت "البته والیبال و بسکتبالمون هم خیلی بالا هستند الحمدلله. فعلن بچه ها از گروهشون رفتن بالا. حالا ببینیم قهرمان میشن یا نه. البته دوتا از بچه ها رو بالاخره نتونستن ببرن. زرینی مصدوم بود. همه کاره شونم بود. طفلک نتونست بره. اسم اون یکی رو الان یادم نمیاد." دلم میخواست بغلش کنم و بگویم وای چقدر شما ورزش-دوستی. من اصلن اینها رو نمیشناسم. بعد او خجالت بکشد و خودش را جمع کند و بگوید "ای مادر. دیگه نه چشم دارم کتاب بخونم، نه پا دارم راه برم. از صبح تا شب افتادم جلوی این تلویزیون. برنامه هاشونم که مزخرفه. یه فوتبالی والیبالی بسکتبالی باشه میبینم. این حیونهای ته دریا رو هم نشون میده خیلی دوست دارم. قدرت خدارو آدم میبینه." ازینکه برنامه های جوان-پسند را دنبال میکند خجالت میکشد. انگار دامن قرمز پوشیده باشد. مطمئنم که دامن قرمز هم دوست دارد، اما خجالت میکشد بپوشد. برای همین حتی توی خوابهایم هم مانتو مقنعه سیاه به تن دارد. 
گفت "خیال اومدن نداری؟" گفتم زمستون میام. گفت "ان شاالله. مرسی مادر که زنگ زدی. دلم باز شد." تشکر که کرد انگار یک نفر توی دلم چنگ زد. این همه سال هرشب میرفتم پیشش، هرروز صبح بدون استتثنا میگفت مرسی مادر که اومدی. میدونم جای خودت راحت تری. هربار میگفتم جای من اینجاست. جای دیگه ای ندارم که راحت تر باشم. اما فردا صبحش باز تشکر میکرد. اگر سرحال نبود اضافه میکرد که کی من بمیرم شما راحت شین. نمیدانم چرا احساس میکند دردسر است. میپزد، می آورد، جمع میکند اما باز خیال میکند بدهکار است. برای چندساعتی که باهاش وقت گذراندیم بدهکار است. نمیدانم چرا باور نمیکند دوست داشتنمان را. شاید هنوز هم بلد نیستیم دوست داشته باشیم. 
.

دوشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۹۳

از شهرها..

پاریسم. با بلیط یکطرفه آمدم. یک کار اداری دارم که معلوم نیست چقدر طول میکشد. گفته اند حداقل یک هفته. تا انجام نشود بلیط برگشت نمیگیرم. کلن حس عجیبی نسبت به بلیط یکطرفه دارم. احساس تعلق بهم میدهد. احساس میکنم مقصد، جایی ست که میتوانم تا مدتی نامعلوم درش بمانم. که برای سرگرم کردن خودم در شهر، احتیاج به گوگل کردن ندارم. نقشه شهر نباید مدام توی جیبم باشد و با دیدن میدان ها و بارها و کوچه-پس کوچه هایش، شگفت زده نمیشوم و حریصانه عکس نمیاندازم. که اسم ها و مکان ها برایم معنا دارند. 

هربار پاریس می آیم دلم برای جسیکا تنگ میشود. جسیکا اولین دوستم در پاریس بود و خیلی از دیدنی ها و خوردنی ها و نوشیدنی های پاریس را با هم تجربه کردیم. ساده و زیبا و مهربان بود درست مثل دخترهای کارتون. خیلی اتفاق های احمقانه و خنده داری برایمان می افتاد. هنوز هم اعتقاد دارم با هیچ کس مثل جسیکا نمیشود خندید. چندبار ازم خواسته بود ماجراهایمان را بصورت دنباله دار در وبلاگم بنویسم. سعی هم کردم، اما نشد. بسکه بعد از نوشتن بیمزه و یخ میشدند. 

دلم برای شب نشینی های کنار رودخانه هم خیلی تنگ میشود. با بهی و خانم شین و الف. چند بطری شراب و چند مدل پنیر میبردیم لب سن، پاهایمان را آویزان میکردیم پایین و حالا حرف نزن، کی حرف بزن. هرچه ساعت دیرتر میشد موضوع مکالمات منشوری تر. خیلی لحظه های مطبوعی بود. یک جایی ته وجودم خنک میشد، در آن دوران آتش بارانی که داشتم. 

بعد اینکه در پاریس تکلیف عشق های پا درهوایم روشن شد. زندگی یک تکانی بهم داد، دیدم باید تکلیف دلم را با آدم های قبلی روشن کنم. درست است که معمولن ضربتی از رابطه هایم می آیم بیرون، اما تا خیلی بعدش درگیر آدمها میمانم. یعنی ظاهر قضیه یک انسان خوشِ موو-آن کرده است، اما حقیقت یک انسان هپروتی ست که هنوز از بالای ابرها، آن پایین ها دنبال امید بازگشت میگردد. بنابراین با ملاج میخورد به اینطرف و آنطرف. هیچ راهی هم برای کنده شدن بی درد و خون-ریزی بلد نیستم. این بود که بالاخره ناخن انداختم روی سر دلمه بسته یکی از زخم های کهنه و جوی خون در شهر جاری کردم. سخت بود. اینکه کسی مهمان آدم باشد و با حفظ اصول اولیه میزبانی، بخواهی به خودت ثابت کنی که هیچ امیدی به این آدم و این رابطه نیست، خیلی سخت است. ناچارید هر وعده با هم غذا بخورید، هر روز در سطح شهر با هم قدم بزنید، هر شب در حضور هم آماده خواب شوید و ازش خواهش کنی که در سالن بخوابد. هی به چشم هایش زل میزنی و زل میزنی و دنبال همه آن چیزهایی میگردی که میخواستی و نشد. سیگار میکشی، میبوسی، گریه میکنی و مهمتر از همه، سکوت میکنی.. ملغمه عجیب و تکان دهنده ایست. یک چیزی شبیه به زلزله عاطفی. وقتی تمام میشود اما، واقعن تمام شده. یک نفس عمیق میکشی. زخم برای همیشه خوب میشود، هرچند جایش تا همیشه بماند. رد زخمی که خوب شد، نه درد دارد نه خون ریزی. 
عشق پادرهوای بعد اما به کنده شدن منجر نشد. در واقع چسبش آنقدر قوی بود که مرا هم از شهر کند و با خودش برد. که البته زلزله بزرگتری ست که با گذشتن پس لرزه ها کم کم میشود ازش نوشت. کلن از نظر عشقی، پاریس برای من شهر پر ماجرا و پر التهابی بود. هرچند سروگوشم در تهران بیشتر میجنبید، اما اینجا تکلیفم با خودم و دلم روشن شد. این است که شهر پر از خاطره های درهم و برهم پروانه ای و خنجری و جنگ و صلح و اشکها و لبخندهاست. 

و درنهایت اینکه این آدم ها هستند که مثل نخ و سوزن ما را به شهرها وصل میکنند. به برج ها و ساختمان ها و کافه ها و بوها و صداها. اگر آدمهایمان نبودند، هیچ شهری خانه نمیشد.