پنجشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۹۲

احساس بی وزنی میکنم. تا به حال به فضا سفر کرده اید؟ من هم نکرده ام. سوال بیخودی بود. طور دیگری میپرسم. میتوانید تصور کنید فشار هوا از رویتان و زیرتان و کلن از همه جاتان برداشته شود؟ یک جوری که از فرم بیافتید. پخش شوید در جاهای خالی از هوا. فضانوردان البته لباسهای سختی دارند که در فرم آدمیزاد حفظشان کند. کاش منم داشتم. ندارم. دورو اطرافم البته خالی نیست، اما شما بگو لباس احرام. همانطور ول. بدون شکل. آویزان. خودمم پهن شده ام. کاش پهن شده بودم روی یک زمینی. پخش شدم توی آسمان. چرا؟ کارم تمام شده. یعنی با اتمام کارآموزی م، رسمن درسم به پایان رسید. هفته اول خیلی شاد و خرم چمدان برداشتم رفتم برلین. بعد که برگشتم اما، خانه فضا شده بود.
مدت ها بود اینطور بیست و چهارساعتم دست خودم نبوده. اینطور بی پایان. اینطور مردد. اینطور تنها. میدانید؟ مثل ماهی از دست خودم لیز میخورم. روزها می آیند و میروند و من هرچه بیشتر فکر میکنم، بیشتر فرو می روم. در فکر. در هپروت. در تردید. کاش میتوانستم به خودم قول بدهم ازینجا به بعد زندگی م را متمرکز بمانم. که یک راهی را انتخاب کنم و چشم هایم را روی بقیه راه ها ببندم. نمیتوانم. به هر انتخابی که نزدیک میشوم، هر تصمیمی که میخواهم بگیرم، یک تصمیم دیگر از آن پشت میدرخشد. باید یک بازی کامپیوتری طراحی کنم براساس زندگی م. یک صفحه سفید باز شود وسطش نوشته شه باشد: "تصمیم" بعد نشانگر موس مثل یک دست باشد. یک صدایی بگوید تصمیم زیر را بگیرید. بعد شما خیلی خانم و متین دست را روی "تصمیم" تنظیم میکنید اما به محض اینکه میخواهید کلیک کنید تصمیم مربوطه محو شده، و از اقصی نقاط صفحه "تصمیم" های تازه وارد می شوند. و شما اندکی فکر میکنید و یک "تصمیم" دیگر را نشان میکنید و بسویش پیش میروید، اما باز تصمیم قبل از اتخاذ محو میشود و بجایش از زمین و آسمان میجوشد. مشکل اینجاست که نمیدانم این بازی چطور تمام میشود. احتمالن اینقدر باید تقلا کنم تا زمان تمام شود. البته فاکتور دیگری هم هست که قبل از زمان ممکن است تمام شود و آن پول است. البته زمان و پول به هم وابسته هم هستند. یعنی هرچه زمان بیشتر بگذرد پول بیشتر تمام میشود. و به همین ترتیب. 
احساس میکنم باید این پست را همینجا تمام کنم. چرا؟ نمیدانم.
.

یکشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۲

درخت های تبریزیِ سقف اتاق من

وقتی خانه پدریمان را خریدیم ده سالم بود و اولین بار بود که صفت "کلنگی" را میشنیدم. مامان و بابا اعتقاد داشتند خانه ما به همراه تمام خانه های این طرف کوچه و خیلی از خانه های آن طرف کوچه کلنگی هستند. وقتی پرسیدم "کلنگی یعنی چه" مامان گفت "یعنی قدیمی". باز پرسیدم "قدیمی چه ربطی به کلنگ دارد؟" توضیح داد "یعنی باید کلنگ گذاشت زیرش و خرابش کرد." حالا هجده سال از آن روز میگذرد و هنوز هیچ کلنگی پای خانه های این طرف کوچه گذاشته نشده چرا که شهرداری مجوز ساخت نمیدهد. 
عموی پدرم چشم روشنی خانه کلنگی امیرآبادمان یک لوستر آورد. عمو نزدیک ترین تصویری بود که به پدربزرگم داشتم. پدربزرگم را جز یکی دو صحنه یادم نمیآید. باباعزیز صدایش میکردیم. پیرمردی که لهجه داشت و نصف بدنش فلج بود و مامان را عاروس صدا میکرد. پیرمردی که زود مرد. عمو هم مثل باباعزیز لهجه داشت و ریش هایش وقت رو بوسی زبر بود. شبیه باباعزیز بود و به همین دلیل ساده دوستش داشتم.
میشود تصور کرد لوستری که عمو از دهات اطراف کرج خریده باشد با سلیقه مامان جور درنیاید. یکی دو سالی لوستر بلوری با زلم زیمبوهای سبز کمرنگ و ستاره های براق از سقف انباری مان آویزان بود و هربار نرده بان یا میز اتو را لازم داشتیم لوستر مکافات میشد. یک روز مامان تصمیم گرفت که لوستر را ببخشد برود.
من دوازده-سیزده سالم بود و مثل همه دوازده-سیزده ساله ها اتاق کوچک و دنجم، گوشه محبوب دنیایم بود. چهار دیواری ای که طعم دور "استقلال" میداد. از رنگ نور اتاق گرفته تا کاغذ دیواری و فرش و روتختی را با عشق و وسواس انتخاب کرده بودم. به لوستر که حالا جلوی در خروجی سالن روی زمین بود خیره شدم. جزئیاتی که بخاطر بعد ارتفاع از چشمم دور مانده بود حالا پررنگ تر میشد و تصمیم مامان را برای رد کردنش بیشتر درک میکردم. اما تصویر عمو از جلوی چشمم دور نمیشد، وقتی از پله های حیاط بالا میآمد و این حجم سبز بلورین زیر کیسه پلاستیک تلو میخورد و جرینگ جرینگ میکرد.
به مامان گفتم که من این لوستر را میخواهم. درست یادم نیست اما فکر میکنم نزدیک به ده سال لوستر عمو از سقف اتاقم آویزان بود و هربار چشمم بهش میافتاد یادم می آمد که در باغجات اطراف کرج، پیرمرد ریزنقشی زندگی میکند که عمیقن دوستش دارم. دوست داشتن عمو برایم احساس بکری بود. عموها و پدربزرگ مادری م را هم خیلی دوست داشتم اما به دلایل متفاوت. چون خوش اخلاق و خوش مشرب و شیک و تحصیل کرده بودند. چون همیشه بوی عطر و ادکلن میدادند و کروات داشتند و روی عصاهای چوبی زیبا تکیه میزدند. چون دنیا دیده بودند و حس میکردم حتی اگر با تمام قوا زندگی م را بدوم نمیتوانم جایی برسم که آنها هستند. اما علاقه ام به عمو عجیب بود. پیرمردی که با چهره عبوس روی زمین سرد خانه بزرگ و همیشه تاریکشان مینشست و با لهجه ای حرف می زد که من حتی یک کلمه هم نمیفهمیدم. 
دو طرف جاده خاکی باریکی که به قبر باباعزیز ختم میشد پر از درختهای تبریزی بلند بود. درخت هایی که چهارفصل سال با تنه های نحیف اما استوار تا دل آسمان قد کشیده بودند. چهره خشن و عبوس عمو بوی طبیعت میداد. جثه اش نحیف و ریز بود اما نگاهش مثل درخت های تبریزی بلند و سرسخت بود. و من در تمام آن سالها هربار که به لوستر سبزرنگ اتاقم نگاه کردم تابش پرزحمت خورشید را دیدم از بین شاخه های بلند درخت های تبریزی. 
.

سه‌شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۲

بدخوابی

ساعت شش صبح است. یک ساعت پیش با صدای کوبیده شدن پنجره بیدار شدم. جایش کنار شوفاژ بود. حرارتش زده بود بالا. پنجره ها را باز کرده بود اما کافی ش نبود. لول می زد و میرفت و میآمد. شبها با یک عالمه لباس میخوابد. نمیفهمم چرا. من در سرد ترین شبهای سال با یک شورت و یک بلوز نازک گشاد میخوابم. با بیشتر ازین خوابم نمیبرد. درهرصورت من نمیتوانم بهش بگویم شبها لخت بخوابد. میتوانم خودم لخت باشم و او هی کج برود راست بیاید پتو را بکشد رویم. که البته کلافه ام نمیکند. هوا طوری نیست که آدم با پتو گرمش شود. تازه اگر گرمم شد میتوانم بیاندازمش کنار و او باز بکشد رویم. اینبار اینقدر گرمش بود که پولیورش را در آورد انداخت آن طرف. من همین که به شلوارش نگاه میکردم از گرما پرپر میشدم. گفتم میخوای تشک را بیاندازیم روی زمین بخوابیم؟ از شوفاژ دور باشی؟ گفت میخواهد. همین کار را کردیم. خواب از سر جفتمان پریده بود. یا من اینطور فکر میکردم. حالا که صدای خروپفش در اتاق پخش است میبینم انگار خواب از سر من پریده بود فقط. گفت گرسنه است. در نقش دوست دختر مهربان رفتم از آشپزخانه برایش آجیل آوردم. خواب که از سرم میپرد توی تختخواب بند نمیشوم. بلند شد پشت سر من آمد آشپزخانه. من با ظرف پر از آجیل برگشتم توی اتاق و رفتم بخوابم. نمیدانم چه خورد بالاخره. آمد کنارم دراز کشید. باز پولیورش را پوشید. گفتم خفه می شوی. گفت نمیشود. گرمش نبود دیگر. از پشت بغلم کرد. دلم میخواست همانجا بخوابم. اما آلرژی شروع شد. یکی دو دقیقه تحمل کردم. نمیشد. بلند شدم به قرص خوردن. منتظر بود برگردم دراز بکشم. گفتم که نمیتوانم و دارم خفه می شوم. شارژر لپتاپم را زد به برق و گرفت خوابید. تا همین حالا که بیدار شد و سراغم را گرفت. و من همین طور که بسته سوم دستمال کاغذی جیبی را باز میکردم بهش گفتم که هنوز خوب نیستم و میتواند بخوابد. او فکر میکند چون تشک را گذاشتیم روی زمین و گردوخاک بلند شد آلرژی م برگشت. من فکر میکنم چون در ساعت گرده افشانی درختها پنجره را باز کردیم. قرص دوم را خوردم. آجیل ها را تمام کردم. بسته سوم دستمال جیبی هم تمام شد. توی جایش غلت میزند. دست میکشد روی انگشت های پایم. فکر میکنم فردا شب که برگردم پاریس دلم برای بغلش تنگ می شود. می روم که دراز بکشم و بقیه فین فین را همانجا ادامه دهم. 
.

جمعه، مهر ۰۵، ۱۳۹۲

از مزایای همجنسگرا بودن این است که آدم می تواند با اکسِ اکسش دوست شود. یا حتی ازدواج کند. بعله
.

یکشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۲

بابای آن سالها

عید که میرفتم ایران برای بابا یک کیندل خریدم. تا قبلش پی دی اف کتابهایش را برای سفر میریخت روی گوشی موبایلش. کتاب خواندن از روی گوشی موبایل بنظرم مرارتی هست که فقط بابا حاضر به تحملش بود. آن هم کتابهای هزار صفحه ای علمی. 
بابای من هم مثل خیلی هم نسلی هایش از یک خانواده فقیر در یک شهرستان دور افتاده (آبادان) با تکیه بر تلاش و کوشش فردی به بالاترین مدارج علمی رسید. همانطور که تمام عموها و عمه هایم. در عوض مامان از بچگی مدرسه غیرانتفاعی می رفت و چون برعکس خواهر برادرهایش درسش خیلی خوب بود، پدربزرگ پولی که برای کلاس تقویتی بقیه صرف میکرد تا رفوزه نشوند، برای مامان صرف کلاس زبان میکرد و این شد که مامان از بچگی به زبان علاقه مند شد و با اینکه در دانشگاه رشته پزشکی هم قبول شده بود ترجیح داد ادبیات انگلیسی بخواند. گاهی سطح آزادی تصمیم گیری مامان در آن سالها برای من تکان دهنده ست. چون بجرئت میتوانم بگویم من و خواهرم هیچ وقت اینقدر بدون اصطکاک نتوانستیم در مورد رشته تحصیلی، فعالیت سیاسی و تفریحی و خورد و پوش و رفت و آمدمان تصمیم بگیریم و عامل محدود کننده تمام این تصمیمات هم مامان بود.
مامان تنها دختر خانواده بود که از هجده سالگی ماشین زیر پایش بود. که دانشگاه و بعد زندان رفت و در نهایت ماجراجویی های زیاد و پرونده قضایی مانع از ادامه تحصیل و امکان کارش شد. و حالا بعد از پنجاه و شش سال خودش را زن موفقی نمیداند. هرچند من بشخصه همیشه به مامان بیشتر از هرکس دیگری در زندگی م افتخار میکنم. 
بابا از آن بچه هایی بود که زیر تیر چراغ برق درس میخواند. وقتی هفت-هشت نفر در یک اتاق زندگی کنند چراغ اتاق باید سر ساعت نه و نیم خاموش شود. بی شک بابا توانایی ستودنی اش را در تمرکز کردن مدیون سالهای بچگی ست. که یا در اتاق کوچک و شلوغ یا گوشه خیابان درس میخوانده و البته از وقتی که من یادم هست در وسط شلوغترین مهمانی های خانوادگی یا در قطار یا هرجایی که بشود نشست بابا کتابش روی پایش باز بود و هرچه فریاد می زدیم بابا! بابا! یا همه فامیل همصدا اسمش را تکرار میکردند فایده نداشت. باید یک نفر میرفت و شانه هایش را تکان میداد، "با شما هستیم! تشریف بیاورید سر شام." 
میگفت بچه که بوده پول تو جیبی ناچیزش را میبرده به مجله فروشی و بجای اینکه یک مجله نو بخرد ده تا مجله کهنه میخریده و همه را چند روزه تمام میکرده و گاهی مجله فروش مهربان حاضر میشده مجله ها را رایگان عوض کند. بابا را یک سال دیر به مدرسه فرستاده بودند. یک تابستان بابا تصمیم میگیرد عقب ماندگی ش را جبران کند و سال پنجم و ششم را در سه ماه تابستان میخواند و سال بعد سرکلاس هفتم مینیشیند! حالا نه تنها یک سال عقب نبود، بلکه یک سال هم جلو افتاده بود. بابا از بچگی و تا همین حالاش هم عاشق ریاضی و فیزیک بود و هست. طبعن رشته تحصیلی ش هم ریاضی بود. سال آخر دبیرستان مادربزرگم -که درآن سالها هنوز سواد خواندن و نوشتن نداشت- به عنوان یکی از آرزوهایش مطرح میکند که "دوست داشتم پسر بزرگم دکتر میشد." کمتر از هشت ماه به کنکور مانده بود و بابا کتابهای زیست شناسی را میگیرد و شروع به خواندن می کند و در کنکور تجربی شرکت میکند. رتبه اش دوازده می شود که به گفته خودش ناامید کننده بود! دوست داشت رتبه یک بیاورد! در کنکور دانشگاه صنعتی شریف هم شرکت میکند و طبعن در رشته مهندسی برق قبول میشود. بخاطر مادرش پزشکی را انتخاب میکند. 
به گفته خودش هدف بابا در زندگی فقط درس خواندن بود. مطمئن بود که میخواهد شاگرد اول دانشگاه باشد و برای ادامه تحصیل از ایران برود. و نه به دوست دختر و نه به ازدواج و نه به سروتیپ و لباس و نه به سیاست و دین و ایمان و نه به هیچ چیز دیگر کار نداشت.  اما سرنوشت طور دیگری رقم خورد.  
بخاطر سواد بالا و پرکاری و پرخوانی و البته صداقت در رفتار و گفتار، بابا نزد استادهایش عزیز بود. یکی از استادها که دکتری بسیار مشهور بود با بابا خیلی صمیمی شده بود. طوری که او را در مهمانی ها و پیک نیک های خانوادگی همراه خودش میبرد. و در نهایت شب عروسی برادر خانم این آقا و پسردایی مامان من، سرنوشت بابا برای همیشه عوض شد. تا آن سال بابا بخاطر موفقیتهای تحصیلی ش شهره خانواده بود. از آن سال به بعد بخاطر عشقش به مامان. داستان عشق بابا نه تنها در فامیل خودشان که در بین برادر-خواهرهای مامان هم پرآوازه شد. 
به دوست و استادش گفت که میخواهد با مامان ازدواج کند. دکتر میدانست که مامان دختر راحتی نیست. که بسیاری از مردهای ایده آل را بخاطر شعارهای سانتی مانتال و روشن فکرانه رد کرده. تنها داشته ی بابا در آن سالها مدرک تحصیلی ش بود. پزشکی. چیزی که مامان با انتخاب رشته اش در دانشگاه، عملن ثابت کرده بود برایش اهمیتی ندارد. دکتر مرد زیرکی بود و نمیخواست با پیشنهاد نسنجیده فرصت بابا را سوخت کند. پس خودش با مامان تماس گرفت و ازش خواهش کرد یک مقاله انگلیسی را برای همکارش (بابا) ترجمه کند. مامان قبول کرد و برخوردهای اولشان از همانجا شروع شد.
مامان، بابای آن سالها را اینطور توصیف میکند "مردی با قد بلند و دهان گشاد که مثل یک بچه ساده و بی شیله پیله بود و مثل یک ظرف بزرگ تو خالی بود." عجیب نیست که بابا بنظر مامان تو خالی میآمد. از اعتقادات دینی ش پرسیده بود و بابا گفته بود که نماز نمیخواند. مامان امیدوارانه ادامه داده بود که یعنی عقاید چپی داری؟ بابا گفته بود نه. من در واقع هیچ چیزی نیستم. تا هجده سالگی نمازهم میخواندم اما بعد بنظرم بی فایده آمد. و خب مامان مثل خیلی روشن فکرهای دیگر آن زمان لزومن دنبال نظر موافق نبود، اما دنبال یک نظر بود! انسان بدون ایدوئولوژی برای مامان غیر قابل تصور بود و غیرمسئولانه. نظرش را راجع به هنر پرسیده بود. بابا از هنر هیچ چیز نمیدانست. لطیف ترین عکس بابا در آلبوم سالهای جوانی اش در حالیست که یک دسته گل وحشی در دست دارد که به گفته خودش از کوه های اطراف چیده بود. دوبرابر  گل هایی که در دست بابا بود، ریشه از زیر گل ها آویزان بود. در واقع بابا گل ها را نچیده بود، که از ریشه درآورده بود. از بابا پرسیده بود بجز کتابهای علمی چیز دیگری هم خوانده؟ و بابا یکی دو کتاب داستان نام برده بود. جواب مامان مشخص بود. نه. 
ریز اتفاقاتی که باعث شد کم کم بابا جای خودش را در دل مامان باز کند از حوصله این پست خارج است. اما میدانم که دکتر نقش پررنگی درین باره ایفا کرده بود. بابا در حقیقت برای این عشق در دو جبهه جنگیده بود، چون خانواده خودش هم با این وصلت مخالف بودند. دختر تهرانی بی حجابی که تمام آرزوهای مادربزرگ و دخترهایش را برای خواستگاری رفتن در خانه دوست و آشنا برباد داده بود. بعد از نزدیک به یک سال کشمکش بالاخره بابا موفق شد یک مراسم نامزدی در خانه مامان برپا کند و یک حلقه در دست مامان کند. زیاد از آن روزها نگذشته بود که مامان را بخاطر فعالیت های سیاسی گرفتند. تنهایی در زندان باعث شد مامان دوباره به انتخابش فکر کند و عجیب نیست، کسی که دارد تاوان ایدئولوژی ش را در زندان می پردازد با مردی که حتی از شرکت در یک راهپیمایی هم خودداری کرده بود احساس بیگانگی کند و در نامه ها بنویسد " برو" و در روز ملاقات حلقه اش را از زیر شیشه سر بدهد آن طرف و بگوید "منتظر من نباش". 
ازینجا به بعد بابا می آمد خانه دایی های من و زانوی غم بغل میکرد که خواهرتان نامزدی را بهم زده. و در ملاقات های بعدی دایی هایم با حلقه ی پس داده شده برمیگشتند و حلقه را از زیر شیشه ملاقات سر میدادند به سمت مامان. نامه هایی که مامان و بابا در آن دو سالی که تهش معلوم نبود، برای هم نوشتند لای آلبوم بزرگ قدیمی مان است. من و خواهرم هیچ وقت آن نامه ها را نخواندیم. 
در نهایت بابا و مامان ازدواج کردند در حالی که بابا دانشجو بود. و اجاره خانه به تنهایی از حقوق ماهیانه بابا بیشتر بود. رویای بابا برای شاگر اولی بشدت تحت تاثیر مشکلات مالی قرار گرفت. کشیک های دکترهای دیگر را میخرید و به عبارت دیگر شب تا صبح کار میکرد. بابا تبدیل به یک دانشجوی معمولی شد. با این حال آماده بود که برای فوق تخصص از ایران برود اما زمان گرفتن پاسپورت معلوم شد که مامان ممنوع الخروج شده. ضمن اینکه مامان هیچ وقت دلش نمیخواست از ایران برود و این شد که بابا از رویای "دانشمند" شدن رسمن استعفا داد. 
در عوض ورود مامان به زندگی بابا دریچه ای بود به شاخه های نوین علم. علوم اجتماعی و سیاسی و روان شناسی و ادبیات. بابا با عطش باور نکردنی شروع به خواندن کرد و در زمان خیلی کمی دانشش درین مسائل بمراتب از مامان پیشی گرفت. حالا در مطب بابام کنار سری کتابهای طبی، شاهنامه و عطار و مولوی هم دیده می شود. خوبی بابا به این است که هیچ وقت هیچ کتابی در قفسه اش خاک نمیخورد. و سرعتش در خواندن کتاب ها برای من شگفت آور است. 

برای من کتاب خواندن از لذت بخش ترین کارهای ممکن است. اما عجله ای در خواندن ندارم. اصلن هرچه یک کتاب بیشتر طول بکشد عمیق تر به نویسنده و به موضوع احساس وابستگی میکنم. ترجیح می دهم روزی دو صفحه کتاب بخوانم. تا روزی دویست صفحه. آدم هایی که تعداد صفحه یا جلد کتاب هایی را که میخوانند میشمارند، بنظرم شبیه به آنهایی هستند که در استخر تعداد طول ها یا عرض هایی که شنا کرده اند مثل یک عددشمار دقیق از برمی کنند. و در پاسخ به اینکه آیا استخر خوش گذشت؟ می گویند "اوه آره. هشت تا طول رفتم!" من در پاسخ همچین سوالی احتمالن میگویم " اوه آره. چندبار شکمم را مالیدم کف استخر"  من هیچ وقت هیچ ایده ای ندارم که چندتا طول یا عرض می روم و بنظرم شمردن مسافت پیموده شده در شنا، از عادت های استرس زا و لذت-کش است. 

حالا کیندل بابا با من یکی ست. یعنی به تمام کتاب های من دسترسی دارد و درواقع هر کتابی که میخوانم بابا هم میخواند و میتوانیم ساعتها در موردش حرف بزنیم. تنها مشکل تفاوت در سرعت هاست. مثلن بابا میگوید کتاب استروا را تمام کردم. من جیغ میکشم که چقدر زود! من هنوز چهل درصدش را خواندم. و بابا میگوید نگران نباش من حالا باید سه چهار بار دیگر بخوانم. و خب اینطوری می شود که هر وقت هر چیزی از هر کتابی بخواهم نقل قول کنم و دقیق یادم نباشد، کافی ست با بابا یک تماس بگیرم. کتاب را از بر است. 
.

شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۲

داستان کابوسها


دیشب اصلن خوب نخوابیدم. البته یک هفته ای میشود که بد میخوابم. بد خوابیدن من بطور کلی دو عامل میتواند داشته باشد. اول اود کردن آلرژی و دوم خواب های بد. که خب هیچ کدام ارجحیتی بر دیگری ندارند. و اگر به اندازه کافی بدشانس باشم میتوانند هر دو در یک شب رخ دهند. به این معنی که وقتی پس از ساعتها دست و پنجه نرم کردن با فین فین و خارش گوش و گلو و عطسه های متوالی، بالاخره خوابم میبرد، لحظاتی بعد درحال پرتاب شدن از یک صخره، جیغ کشیدن، یا حتی هق هق گریه از خواب میپرم و تا سپیده سحر قفسه سینه ام از درد تیرمیکشد. 
مشخصه بد-خوابیدنِ ناشی از آلرژی، سردرد و خواب آلودگی وحشتناک روز بعد است و اما در مورد کابوس، خستگی روانی و تپش قلب شدید که میتواند حتی تا یک هفته ادامه داشته باشد. بدی کابوسهای من این است که معمولن دنباله دارند. نه به این معنی که سریال باشند و ادامه کابوس قبلی شب بعد بسراغم بیاید. منظورم از دنباله دار بودن این است که میتوانم چهار شب متوالی کابوس ببینم. و اصلن خیلی کم پیش می آید که تک-کابوس را تجربه کنم. این است که شب اولِ کابوس برایم مثل شیپور جنگ است. میدانم که ادامه دارد و دست کم دو سه شب گیر افتادم.
ایران که بودم بطرز مشخصی بیشتر کابوس میدیدم. تقریبا هر ماه سه چهار شب قبل از عادت ماهانه کابوس بود. متاسفانه من هیچ وقت در زندگی پریود منظمی نداشتم و گاهی تا یک هفته عقب می افتد و گاهی دو هفته جلو. اما کابوسها خیلی منظم و سر همان شبی که باید شروع میشدند و دوره کابوس به تعداد روزهای عقب افتادن پریود کش می آمد. سه سال پیش بود که در یک رکورد تاریخی هفت شب پشت سر هم کابوس دیدم. بدنم هیچ وقت به اندازه آن هفت شب به خواب احتیاج نداشت، اما شبها از ترس کابوس نمیتوانستم به تخت خواب بروم و هر حیله ای سوار میکردم که " امشب دیگر خوابم نبرد." و خب تنها حیله ای که بلد بودم چت کردن با دوستانیم بود که در امریکا زندگی میکردند و درنتیجه تمام مدت شب بیدار بودند. مکالمه با این سوال شروع میشد که "چرا بیداری؟" و جواب همیشگی من "خوابم نمیآید" که فرسنگ ها با حقیقت فاصله داشت. گاهی برای اینکه دیرتر به بخش "ببخشید من باید بروم سرکلاس/خرید/جلسه/ناهار" برسیم در جواب چرا بیداری از دروغ دیگری استفاده میکردم "دلم خیلی برایت تنگ شده"  یا برای جذاب نگه داشتن مکالمه از رازهای شخصی م مایه میگذاشتم. "اون پسره میم را توی شرکت یادت میاد؟ من سه چهار بار باهاش دیت داشتم".
در هر صورت تمام این حیله ها حداکثر تا ساعت سه و نیم، چهار جواب می داد و بعد از آن حتی اگر طرف  مقابل در حال فاش کردن سربه مهرترین رازهای زندگی ش هم بود من بی آنکه بتوانم منتظر فرایند بی پایان شات-دوان شدن کامپیوتر باشم، انگشتم را چند ثانیه روی دکمه پاور نگه میداشتم و طاق باز می افتادم روی تخت و در هفتاد درصد مواقع حول و هوش ساعت پنج با یک کابوس وحشت ناک و تیرکشیدن قفسه سینه از خواب میپریدم. گاهی که  بعد از شبهای متوالی کابوس خیلی مستاصل میشدم مادر بزرگم را-که هر ساعتی از شب که بیدار شوی مشغول خواندن نماز شب است- بغل میکردم و گریه میکردم. سرم را روی قفسه سینه اش میفشارد و موهایم را غرق بوسه میکرد و قربان صدقه می رفت. من هم حالا گریه نکن کی گریه کن. در نهایت پیرزن -که بسختی راه می رود-اتاق را به مقصد آشپزخانه ترک میکرد و با درنظر گیری بعد فاصله اتاق خواب تا آشپزخانه و سرعت حرکت مادربزرگ، نیم ساعت بعد با یک لیوان که به فراخور حال و روز من می توانست حاوی آب خنک، آب قند یا عرقیجات آرامبخش باشد برمیگشت.
برای آن عده از شما که نمیدانید، من نه سال آخر زندگی م در ایران شبها در اتاق مادربزرگم میخوابیدم. خانه مادربزرگمان طبقه پایین خانه ماست. روزی که پدربزرگم فوت کرد با خودم گفتم تا شب چهلم میروم کنار مامان بزرگ میخوابم که احساس تنهایی نکند. اما خب چطور میتوانستم شب چهل و یکم تنهایش بگذارم؟ و با همین منطق چهل شب به نه سال تبدیل شد. خواهرم که تا وقتی من ایران بودم شاید یک شب در ماه در پی تقاضای رسمی من که احتمالن خانه نبودم یا کار دیگری داشتم، از خوابیدن در اتاقش میگذشت و شب را روی تخت باریک و دراز گوشه اتاق مادر بزرگ صبح میکرد؛ بی که هیچ حق انتخاب یا اعمال نظری در ابداع این رسمِ حالا خانوادگی داشته باشد- بعد از من این رسم را تا همین امروز زنده نگه داشته. شک ندارم یکی از مهمترین انگیزه هایی که خواهرم را وا داشته به ادامه تحصیل در خارج فکر کند همین رسم غیر معمول خانواده ماست که با مشکلات عدیده ای همراه است. مثلن فارغ ازینکه در چه فصلی از سال باشیم و هوای بیرون چند درجه باشد، اتاق مادربزرگ بطور وحشتناکی گرم است. چرا که در تابستان نسیم کولر درد استخوان هایش را تشدید میکند و در زمستان از زیر در سوز می آید و باید بخاری دیواری که درست بالاسر تخت ماست همیشه در تندترین درجه باشد. در یک شب عادی سال بدون استفاده از هیچ رو-اندازی اگر در اتاق مادربزرگ من بخوابید احتمالن تا صبح دو بار از گرما بیدار می شوید. و صبح روز بعد به هیچ چیز فکر نمیکنید مگراینکه زودتر خودتان را زیر دوش آب سرد برسانید.بعلاوه خوابیدن در اتاق مادربزرگ این امکان را برایش فراهم میکند که هرشب ساعت بازگشت شما به خانه را دنبال کند. و بعضن شما را با نظراتی مثل "دخترهای من همیشه ساعت شش شب خانه بودند"  یا "کجا بودی تا این وقت شب رقاص؟" و جملات مشابه مستفیض کند. 
البته باید بگویم که در ساختمان سه طبقه خانه ما، دایی م هم زندگی میکند که حالا که یک سالی از قهر رسمی و ترک همسرش از خانه میگذرد، هر شب شام را در خانه مادربزرگم میخورد. اما مامان و دایی زرنگتر از من و خواهرم بودند و یکی دوباری که بطور رسمی ازشان درخواست کردیم که "میشه امشب شما پیش مامان بزرگ بخوابید که تنها نباشد؟ من امشب میخواهم با بچه ها-دختردایی ها- خانه خاله زهره بمانم" جواب شنیدیم که " اوه نه! من فقط توی جای خودم خوابم میبرد." و با اینکه زیاد اهمیتی نمیدادیم که یک شب هم دایی یا مامان از نعمت "بدخواب شدن" که در خانه مادربزرگ بوفور یافت میشد بهره مند شوند، اما آن "نه" محکم و غلیظ اول جمله به اندازه کافی گویا بود. و اگر اصرار میکردیم که درهرصورت من امشب برنمیگردم جواب میشنیدیم که "خب حالا امشب را تنها بخوابد" و درنهایت من یا خواهرم ساعت دوازده شب یا گاهی دیرتر ماشین برمیداشتیم و از خانه "خاله زهره" برمیگشتیم تا مامان بزرگ تنها نباشد. انگار با یک شب تنها خوابیدن مادربزرگ تمام زحمات ده سال گذشته مان را برباد میرفت. و در راه برگشت خودمان را دلداری میدادیم که لااقل امشب توضیح قانع کننده و آبرومندی برای دیر آمدن دارم "یک مهمانی خانوادگی" اما سوالهای مامان بزرگ به "کجا بودی تا بوق سگ؟" ختم نمیشد "بقیه چطوری رفتند خانه این وقت شب؟" و کافی بود بگوییم که "بقیه شب را همانجا ماندند" تا بغض کند و بگوید " تو اسیر من شدی مادر! کی من بمیرم شماها از دستم راحت شین." و سناریو با اشک و آه و آرزوی مرگ مامان بزرگ تمام میشد و در نهایت این من یا خواهرم بودیم که تا چند شب بخاطر شرکت در مهمانی "خاله زهره" عذاب وجدان داشتیم.

شاید خنده تان بگیرد اما "شب تنها ماندن مادربزرگ" هم گاهی موضوع کابوسهای شبانه من میشد. البته آنجا تنها ماندن معمولن با کشته شدن بضرب گلوله، تکه تکه شدن توسط چاقو، یا شنیدن ممتد هق هق گریه اش از اتاق پدربزرگ همراه بود. بطور کلی موضوع کابوس ها بسیار متنوع هستند و باید اذعان کنم که از سطح خلاقیت بالایی برخوردارند. از خورده شدن توسط گروه انکبوت های هیولا گرفته، تا لیسیده شدن گردن توسط یک مرد غولپیکر کریه، مشاجره لفظی با بارک اوباما، و یا به سادگی خواب دیشب، جا ماندن از پرواز تهران-پاریس باشد. 

حالا که دارم فکر میکنم میبینم جا داشته -و دارد- که در شبهای کابوسهای-دنباله دار از قرصهای آرام بخش استفاده میکردم. قرص آرام بخش ازآن چیزهایی ست که در خانه ما پیدا نمیشود. بجایش تا بخواهید آنتی هیستامین و مسکن داریم. مشکل البته سر پیدا کردن دارو نبود. نمیدانم چرا همیشه مطمئن بودم بهترین کاری که برای حل مشکلات بزرگ میتوانم انجام دهم، نادیده گرفتنشان است. تنها تلاشی که آن ایام برای بهتر شدن حالم طی روز بعد از کابوس انجام میدادم این بود که صبح بجای چای برای خودم گل-گاو زبان دم میکردم. دیدن رنگ سیاه چایی در قوری های چینی سفید کافی بود که استرس و تنش باقی مانده از شب قبل در وجودم ده برابر شود.

شاید بهتر باشد امشب قبل از خواب یک لیوان گلگاوزبان برای خودم دم کنم. 
.

جمعه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۲

جمعه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۲

در ستایش آمستردام

به معنای کامل کلمه عاشق آمستردام شدم. اصلن نمیدانم چطور توصیفش کنم. روح-نواز؟ کم است. روح-ماساژ کلمه برازنده تریست. کلن که هسته اولیه شهر از ساختن سد روی رودخانه آمستر بوجود آمده. بعد هی سد را پیش بردند و شهر را بزرگ کردند و درنتیجه دور هسته اولیه شهر چهار پنج کانال آب شکل گرفته. بعد مثل ونیز هم نیست که کلن روی آب باشد. خشکی و آبش بالانس خوبی دارد. کلن شهر نرم و آرام و روشن فکری ست. آدم درش راحت است. انگار خانه خودت باشد.
رم در عوض شهر پدر-مادر داریست. جدیت ش آدم را خفه میکند. با ساختمان ها و خرابه های هزارساله در میدان های اصلی شهر، آدم حس میکند کل شهر را از وسط کتاب تاریخ کشیده اند بیرون. یک بار بازدید از کلوزئوم کافی بود تا تمام صحنه های فیلم گلادیاتور برایم تداعی شود. فکر کن آدم روزی چندبار از جلویش بگذرد. احساس مورچگی نمیکند؟ میکند. آدم در شهری که زندگی میکند نباید مورچه باشد. باید بتواند آدم باشد.
نمیدانم. شاید دهه شصت در ترویج فرهنگ "شهر ما خانه ما" زیاده روی شده باشد، شاید هم مسئله یک گیروگور شخصی باشد، اما درهرصورت برای من شهر واقعن در حکم خانه دوم است. زندگی در رم برای من یعنی آدم در خانه اش با کت شلوار و کروات راه برود. احساس خفنی شاید بکند، اما احساس راحتی نه. حتی شایان ذکر است که من در پاریس هم احساس راحتی نمیکنم. اشرافی تر از آن است که شهر من باشد. زندگی در پاریس انگار آدم در یک خانواده اشرافی گیر کرده باشد که هر وعده در ظروف نقره و با شش مدل کارد و چنگال غذا میخورند. که نتواند حتی در خانه اش پیتزا را بدون کارد و چنگال بخورد یا ران مرغ برشته را با دست بکند و به دندان بگیرد.شاید حالا شمایی که اینجا را میخوانی هیچ وقت هیچ ران مرغی را به دندان نگرفته باشی و همیشه پیتزا را با چاقو و چنگال خورده باشی، درین صورت پاریس شهر شماست.  شهر من اما نیست. آمستردام شهر من است. با خانه های شناور روی کانال های آب و انبوه دوچرخه و پل و پنجره های بزرگی که رو به کوچه های باریک باز می شوند. که بنشینم در خانه ام و پیتزایم را با دست بخورم و از پنجره به شهر و مردمش لبخند بزنم. 
.

دوشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۲

سلام بر من

خیلی سخت است آدم در کشوری زندگی کند که زبان مردمش را نمیداند. خیلی فاصله میگیرد با آدمی که همیشه بوده. تبدیل می شود به یک زبان-نفهم. به یک موجود نچسب. به یک سرگرمی، سیرک. یک موجود نتراشیده که در بافت همگون جامعه جا نمیشود. هرچند هم که همه چیز را گوگل کرده و پرینت گرفته باشی، هرچقدر هم سعی کنی خودت را ساپورت کنی، باز تسلط نداری به آنچه در اطرافت میگذرد. و در یک کلام میتوانم بگویم تا به زبان یک کشور تسلط نداری همواره توریست باقی میمانی. انکار نمیکنم که تجربه جالبی ست. حتی ممکن است بعد از یکی دو سال تبدیل شوی به یک توریست قهار. استاد سفر به شهرها و کشورهایی که هیچی ازشان نمیدانی. استاد برقراری ارتباط با زبان اشاره و متخصص در ترجمه نگاه ها و لبخند ها. و انتخاب امن ترین غذا در منویی که هیچی ازش نمیفهمی. اما زندگی به عنوان یک شهروند کم کم از یاد آدم می رود. جایی که فرز و چابک و مورد اعتماد باشی. معاشرت با آدمهایی که نه تنها خودت، بلکه همه جد و آبادت تمام حرفهایشان را بی کم و کاست می فهمند. جایی که از فرط عجز در مقام مشاهده گیر نکنی و بتوانی بطور فعال در گفت و شنودها شرکت کنی. که اوج فعالیت اجتماعی ت قبول دعوت به مراسم مختلف نباشد و بتوانی خودت مبتکر یک فعالیت جانبی جذاب باشی. حالا بعد از دو سال زندگی در فرانسه میتوانم بگویم تقریبا تمام بحث های حتی سیاسی-اجتماعی اطرافم را می فهمم. اما هنوز از مقام مشاهده پایین نیامدم. شاید علتش تته پته کردن و غلطهای مکرر گرامری هنگام صحبت کردن و کوچک بودن دایره لغاتم باشد. شاید یکی دو سال دیگر بالاخره شخصیت اجتماعی قبلی م را پیدا کنم. اما ترسم ازین است که قضیه ریشه ای تر ازین حرفها باشد. که با شرایط موجود منطبق شده باشم و حالا این صامت و ساکتی بخش جدایی ناپذیری از شخصیتم باشد. راستش جدیدن در جمع های فارسی زبان هم با کسی بحث نمیکنم و در بیان عقاید و افکارم به جمله های کوتاه ابتدایی بسنده می کنم. حتی مطمئن نیستم اگر باز تست روان شناسی بدهم هنوز آدم برون گرایی شناخته می شوم یا نه. البته بعید میدانم درونگرا از آب دربیاید. چون هنوز که هنوز است تست های روان شناسی را براساس منِ دو سال پیش جواب می دهم. بر اساس رعنایی که در ایران بودم. رعنایی که همیشه بودم و خیال میکنم هنوز هم هستم. شاید وقتش باشد که یک بروز رسانی در ذهنم انجام دهم. که بالاخره این دختر آرام خجالتی تازه را به عنوان خودم قبول کنم. 
.

جمعه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۲

بدون عنوان

دارم کم کم ایمان می آورم که اینجا (احتمالن اینجا یعنی کشورهای توسعه یافته) اگر نهایت جانت را بکنی، به هر چه که میخواهی میرسی. و بازه زمانی و شدت جان کندنِ پیش از موفقیت، مقادیری به شانس و اقبال و البته توانایی های فردی شما بستگی دارد. جالبی ش اینجاست که حالایی که من به این مهم ایمان آوردم هنوز نه ویزا دارم نه کار پیدا کردم نه هیچ. به عبارتی در برهه جان کندن بسر میبرم. و خب ناتوانایی های فردی هم همچنان گریبان گیرم هستند. ناتوانایی های فردی یعنی عدم تمرکز، یعنی عدم دقت، یعنی عدم توانایی در اولویت بندی کارها در مدیریت بحران. و در یک کلام، یعنی نتوانی با یک دست بیست تا هندوانه بلند کنی و بدوی. و اگر فکر میکنی این کار غیر ممکن است، اشتباه میکنی، چون هزار نفر دارند اطرافت با بیست هندوانه در یک دست مثل بنز می دوند. بعله. و اینکه من حالا دارم ایمان می آورم که می شود، اینکه میتوانم خودم را تصور کنم که بیست هندوانه دریک دست دوان دوان از خط پایان میگذرم، خودش یک توانایی ست که طی این دو سال فرنگ نشینی کسب کردم. آدم اگر مطمئن باشد بعد از پاره ای جان-کندن قطعن به موفقیت می رسد، جان-کندن را با جان می خرد. و احتمالن جان کمتری هم میکند. دست کم امیدوارم این نظریه درست ازآب دراید.
پ.ن. علاقه مندان می توانند سرنوشت اینجانب را بعنوان یک مطالعه موردی درین زمینه دنبال کنند. 
با ما باشید.
.

چهارشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۲

من فرزند فاصله ام

امشب اجرا داشت. دو سانس پشت سرهم. گفته بود دلش میخواست شب اجرا من میان تماشاچی ها بودم. طبعن دل من هم همین را میخواست. اما نگفته بودم. او اما میگوید. ملامت وار-گونه میگوید. مرا مسئول فاصله بداند انگار. من مسئول فاصله نیستم اما. من قربانی فاصله ام. من از وقتی بودم دور بودم. از وقتی نبودم هم حتی. داستان من از آن روزی شروع شد که خنده های سرخوشانه مامان دل بابا را برد. فاصله از همان سال ها نشست بین خطوط ناگزیری که در پاکت نامه های کاهی لای آلبوم قدیمی عکس های مامان و باباست.

من؟ قد کشیدنم در فاصله بود. از ده تا هجده سالگیم بابا یعنی تعطیلات عید بود و مسافرت های گاه به گاه، یا هر از چندگاهی آخر هفته های کوتاه. خیال پردازی سالهای نوجوانی م، با وحشت سقوط هواپیمای بابا ساعت ها گریه پنهانی میشد زیر پتو شبهای آمدنش؛ و دلهره صبح روز بعد که پیش از آنکه چشمهام باز شود، گوشها را تیز میکردم که مبادا در خانه صدای شیون بیاید. کابوس آن سالهایم بود. کابوس همه مان بود. راستش با این همه مطمئن نبودم دلم میخواست باز بیاید یا ترجیح می داد همان صدای چندثانیه ای پای تلفن باشد به تکرار جمله های کوتاه همیشگی.

بله. من بیشتر از آنکه پدرمادرم را کنار هم دیده باشم پای تلفن دیدم بی که لحظه ای به عشقشان شک کرده باشم. بی که حتی گمان کرده باشم که این فاصله شکافی می شود در زندگی مان. و نشد. سخت هم بود. خوب یادم هست که چقدر آن سالها مامان تنها و کلافه بود و بابا تنها و دور. این شد که دلتنگی و دوری و فاصله برایمان، هرچند سخت، اما طبیعی شد. که در زندگی مان دلتنگی نشست کنار عشق و کابوس کنار رویا.

نمیدانم. شاید واقعن من مسئول فاصله باشم. شاید اگر کس دیگری بود وارد این رابطه نمیشد. من اما هنوز مطمئنم که فاصله چیزی نیست که بخاطرش حسرت یک آدم را برای همیشه بنشانم روی دلم.
.





یکشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۹۲

چندماه دیگر یک سال میشود که هرروز ساعت نه صبح پشت میز شرکت بودم تا شش شب. کار شرکتی آدم را فرسوده میکند. حتی اگر دو روز آخر هفته داشته باشی. البته این میان یک پایان نامه دفاع کردم، یک خانه عوض کردم، یک ایران رفتم، و یک عالمه کارهای دیگر. شاید همین طاقت فرساش میکند. همین که هزارتا کار جدی دیگر داری در کنارش! کار شرکتی چیزی نیست که در کنارش بشود کاری کرد. میدانید؟ اما من همیشه یک کار جدی در کنار داشته ام. و دارم. یا پایان نامه بوده. یا ویزا بوده. یا خانه بوده. یا دنبال کار دائم گشتن و گشتن و گشتن.. دلم یک کار غیرجدی در کنار میخواهد. رقص مثلن. یک شب از شرکت که برمیگشتم در مترو چشم هام را بسته بودم و توی سرم عربی می رقصیدم. هیچ فعالیتی آیا مثل رقص عربی نشاط آور هست؟ نیست. دلم کلاس رقص میخواهد. کلاس بدنسازی حتی. از آن ماساژهای با باندهای داغی که یخ میشد، که با مامان میرفتم، از آنها هم میخواهد. کلاس دف هم. کلاس زبان هم. کلاس نقاشی، طبقه چهارم آتلیه، بوی رنگ روغن. کارگاه داستان نویسی هم.. یک دختر ننر درونم دارم که به این لوس بازی ها نیاز دارد. که حالا دارد یک گوشه ی تنگ و تاریک وجودم خفه می شود. حقیقت این است که خیلی سخت است دیگر لوس نبودن، اگر غیرممکن نباشد.
.

شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۲

می فرمودید

یک. از هشت صبح تا دوازده ظهر هایپراکتیو بازی در آوردم و دویدم و خریدم و پختم و شستم و فکر کردم خیلی زرنگم. که حالا روزم کش می آید و میتوانم یک ساعتی بخوابم و بعدش کلی کارهای هیجان انگیز زیادتری انجام دهم. از وقتی بیدار شدم اما، تا حالایی که شش و نیم شب است، به همراه دو پتو و یک رو تختی روی تخت گوله شده ام. خیلی شیک استخر نرفتم. و حالا اگر بخواهم بروم استخر نمیتوانم بلیط بخرم. بلیط خریدن خرترین کار دنیاست. و من باید هزاران بلیط بخرم و هزاران خانه ارزان و زیبا در هزاران شهر رزرو کنم. باید مامان و بابا را ببرم بگردانم. حتی نروم و بگردانم. و حتی صاحبخانه آنقدری راه نیامد که مامان و بابام را بیاورم در خانه خودمان و اتاق بغلی را ازش اجاره کنم. بسکه خر است و پدر-مادر نفهم است. من پدر-مادرم را در هتل بفرستم آیا؟ هرگز. من باید یک جای دیگر اجاره کنم. بعله. اگر حالا بروم استخر آخر هفته ی بعد میرسد و من هنوز اجاره نکرده ام و بلیط نخریده ام و هی همه چیز گران میشود. 

دو. تازه من یک دوست پسر ناز ریشو در برلین دارم که از رابطه لانگ-دیستنس بشدت دچار پنیک میشود. و هیچ گاه در زندگی حدس هم نمیتوانسته بزند که درگیر چنین مقوله مخوفی شود. و هنوز هم بیشتر از وقتی که برای من صرف میکند، به مطالعه در باب رابطه لانگ دیستنس، فرصت ها و تهدیدهایش میگذراند. کلن شخصیت کلاسیک نازی دارد که در عین حال طعم کمدی بهش میدهد. البته بعید میدانم این همه هم خنگ و کمدی باشد و از آنجایی که تئاتر هم کار میکند احتمالن اغلب دارد برای من فیلم بازی میکند. خر پدر سوخته ایست در هر صورت. دوستش دارم. 

سه. دیروز یک گنجشک از بالای یک درخت بر هیکل ما شکوفه زد. خیلی زیاد بود! خیلی. احساس کردم زیر آبشار نیاگارا ایستاده ام. خیلی محکم هم بود. گویی تازیانه میزد. نمیدانم شاید گنجشک ها دسته جمعی پی پی میکنند. 
.

پنجشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۲

انسان به مثابه آرشیو

خب اینجا هزار تا چیز هست که ما درایران نداریم. بار نداریم. کلاب نداریم. خوابگاه دانشجویی مختلط نداریم. هم خانه پسر نداریم. با تاپ و دامن دانشگاه رفتن نداریم و چه و چه و چه. تازه خیلی چیزها هم که داریم این طرفی ها فکر میکنند نداریم. مثلن لباس رنگی و رانندگی و مترو و لحظه ی خوش و باز چه و چه و چه. 
بعد یک سری آدم ها  در موقعیت هایی که میدانند یا فکر میکنند تجربه نکردی تحت نظر میگیرندت که ببینند جیغ میکشی مثلن؟ زیر میز قایم میشوی؟ گاز میگیری؟ یا چه. یا با پیش فرض اینکه ای بابا این بدبخت از ایران آمده اصلن وارد یک سری بحث ها و فعالیت ها نمیکنندت. 
گاهی به سنگینی نگاه و دهان باز ناشی از دقت فراوانشان محدود میشود، گاهی هم به صورت سوال مستقیم می پرسند. تک تک سوال ها و موقعیت ها و آدم هایش یادم مانده، بس که بنظرم تحقیر آمیز می آید. یک بارش وقتی بود که هم خانه م را به یک نفر معرفی کردم و در جواب شنیدم که اوه جدن؟ مگر تو میتوانی با پسر همخانه باشی؟! یک بار دیگر هم اولین و فک کنم تنها شبی که با بچه های دانشگاه رفته بودم یک کلابی که از قضا هم موسیقی ش خوب بود هم نورپردازی ش و هم فضای بازش و من به مدت نسبتن زیادی با یک آقایی رقصیدم و بعد آمدم پیش بچه ها نوشیدنی بخورم و دیدم پچ پچ می کنند و بالاخره یکی شان گفت ولی مگر شما درایران کلاب هم دارین؟ نوشیدنیه در گلویم گیر کرد، میدانید؟ گفتم نه. میخواستم بگویم ولی دلیل نمیشود ما ندانیم در کلاب چطور رفتاری باید کرد! آنقدر هم پیچیده نیست. می روی تو، کاپشنت را میدهی به آن اتاقه، مستقیم می روی آن وسط به قر دادن. نوشیدنی اول را هم بیرون زده ای چرا که هر خری میداند درون گران تر است. نگفتم ولی. بنظرم توضیح دادنش تحقیرآمیزتر آمد. مثلن دیگرش می شود وقتی دوست برزیلی مان میخواست با دوست پسرش همخانه شود. یعنی دوست پسرش پیشنهاد داده بود و او نمیتوانست تصمیم بگیرد. طبعن هر کس نظری میداد و من هم نظرم را گفتم و بعد اینقدر با تعجب همه مرا نگاه کردند که اوه! تو خیلی خوب در مورد روابط میدانی! و خب به این ربط نداشت که من دوست پسر نداشتم، چون خیلی آدم های دیگر هم نظر می دادند و دوست پسر نداشتند. قضیه این است که یک سری آدم ها فکر میکنند به حکم اینکه چیزی را تجربه نکردی، یا موقعیت تجربه اش را نداشتی، به اندازه بز هم در موردش نمیفهمی و در محترمانه ترین حالت از تو پنهانش می کنند. و خب در ایران دوست دختر پسرها با هم زندگی نمی کنند و چقدر عجیب که تو می توانی حتی مکالمه را دنبال کنی. 
البته این ویژگی مخصوص خارجی ها نیست و داخلی ها را هم دربر میگیرد. 
یکی از دوست-ترین های نازم در امریکا زندگی می کند و الکل نمیخورد. بعد یکبار خیلی ناباورانه بهم میگفت یک سری از دوست های ایرانی ش، بی که دقیقن بداند چرا باهاش قطع رابطه کردند. و بعد که رفته بود و حرف زده بود، حیرت برش داشته بود که میگفتند ما بخاطر تو مجبور بودیم الکل نخوریم و در مهمانی هامان نیاوریم و اینها. بعد دوستم پرسیده خب چرا؟! گفتند چون تو آنجا بودی! حالا فکر کنید این دوستم کلن در امریکا بزرگ شده و آن دوست هاش تازه از ایران برای دکترا رفته بودند . دوستم گفته بود ببین، من الکل نخوردم ولی خیلی بیشتر از شماها دیدم! 
حالا این جمله مصداق دارد. نه برای الکل، برای هر چی.
به نظر من انسان فراتر از آرشیو تجربیاتش است و اگر آدم ها را به تجربیاتشان، و خودمان را هم به تجربیاتمان تقلیل دهیم، همه با هم حقیر می شویم. حقارتی که به جا نیست. 
.
بعد. توضیح هم بدهم که جایی که من درس خواندم هیچ کس تا به حال هیچ ایرانی ندیده بود. نه همکلاسی هام، نه کادر دانشگاه. بخاطر رشته م یا دانشگاهم یا نمیدانم چه، خیلی پدیده نادری بودم اینجا، هستم. 
.

دوشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۲

نمردیم و سرمان را هم بالا گرفتیم

به نام خدا هستم. سرافراز هستم. خوشحال هستم.

صبح یک بسته شیرینی گرفته بودم قایم کرده بودم توی کیفم. در واحد ما هر دری که به تخته ای میخورد شیرینی خوران داریم. نمیتوانستم پیش بینی کنم که حالا روحانی اینجا در و تخته به حساب میآید یا نه. البته اگر نمیتوانستم پیش بینی کنم بسته شیرینی در کیفم نبود که. میدانید؟ روز جمعه برای شانصد نفر توضیح داده بودم که بله من هم رای دادم. صبح در سفارت. بله. یک کاندیدای غیر محافظه کار هم داریم. و اینکه نخیر. واقعن معلوم نیست کی رئیس جمهور میشود. و باز نخیر. تضمینی نیست که تقلب نشود. چرا رای دادم پس؟ چون امیدی دارم که تقلب نشود. و چه و چه و چه. 

صبح رفتم دیدم بعله. عجب دری به تخته ای کوفته ایم. همه تبریک گویان و تکبیر گویان دورم جمع شدند و به تکرار آنچه میدانستم پرداختند که تقلب نشد. خیلی قوی بودید. در دور اول.با اکثریت آرا. قخوحانی، قخوحانی. و پرسیدند که آیا تمام آخر هفته را در پاریس پارتی کردم و جشن گرفتم؟ که آیا حالا همه چیز بهتر میشود؟ که جوانها خواستار تغییرند؟ که آیا الان ایران تنها کشوری در منطقه است که رای مردمش بی اثر نیست؟ و من با سرافرازی بسیار جعبه شیرینی را از کیفم بیرون آوردم.

 میان این همه آدم و این همه تبریک و این همه اظهار نظر دوتایش خیلی به دلم نشست. یکی اینکه "هفتاد ملیون جمعیت، کم نیست. حتی بیشتر از فرانسه ست. آن هم هفتاد ملیون جمعیت با تمدن و فرهنگ پارسی."  و جمله دیگر اینکه "پس برویم بلیط بخریم برای ایران. من همیشه دوست داشتم به این کشور سفر کنم" و حتی یکی از مدیران بالارتبه دچار حس جو-گیری شده و سخنرانی تمام و کمالی در مورد تفاوت شیعه و سنی ارائه کرده و توضیح دادند که اسلام شیعه خیلی اسلام روشن فکرانه تریست و اصلن نباید ایران را با کشورهای مسلمان سنی مذهب مقایسه کرد و اینها قوانین اسلام را به روز میکنند و کشورهای سنی نمونه اش می شود عربستان سعودی اما کشور شیعه نمونه اش میشود ایران. ببینید. دموکراسی در نظامشان دارند و خلاصه..

و من دیدم فقط حافظه تاریخی ما ایرانی ها نیست که زود پاک میشود. که نگاه دنیا هم با دری که آرام به تخته ای بخورد نسبت به ایران و اسلام و کلن نسبت به همه چیز میتواند تغییر کند. و خب کاری به صحت و دقت حرف ها نداشتم. من سرافراز بودم و ازین حس نایاب نهایت لذت را میبردم. و هنگام نشست خبری امیدوار بودم سرافرازی م به همین زودی به سرافکندگی تبدیل نشود، که فعلن نشد.