پنجشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۱

نشسته ام کف اتاق و یک جفت بوت تیره ساق بلند گذاشته ام جلوی چشم هام و با بهت و حیرت بهش خیره شده ام. قسمت پایینش را اگر به تنهایی نگاه کنید شبیه یک جفت کفش بد سلیقه ی مردانه ست. آنهایی که احتمالن پدرتان یک جفت دارد و شما در مواجهه ی پدر با دوستانتان همیشه امیدوارید آن یک جفت کفش پایش نباشد و همیشه هم همان است چرا که راحت و خوش پاست و چه و چه و چه. شاید پاشنه اش ده پانزده میلیمتر بلندتر از پاشنه کفش پدرتان باشد، اما رنگ و رویش مو نمی زند. دقیقن همان جاها که کفشِ کهنه رنگش میپرد یا برق می افتد رنگش پریده یا برق افتاده. به همان زمختی و کج و معوجی. خب حالا باز کفش پدرتان را تصور کنید، زبانه کفش (آن تکه پارچه ای که زیر بندهاست) را بگیرید بیاورید تا زیر زانو. به قطری که حتی شلوار پاچه گشاد هم براحتی درش جابگیرد. فکر کردید تمام شد؟ نشد. اگر از کنار به کفش نگاه کنید قلاب های فلزی از هرکجایش آویزان است. مثل کفش های سربازی مثلن. 
این کفش را من ده روز پیش آنلاین برای خودم خریدم و امروز دریافت کردم. البته باید اعتراف کنم که عکس ها به اندازه کافی گویای حقیقت کفش بودند و من اصلن نمی فهمم چرا. چرا خریدمشان واقعن؟ میدانید، حالا بیشتر از اینکه با کفش ها مشکل داشته باشم با خودم دچار مشکل شدم. خسته شدم از دست خودم یعنی. سخت است چنین آدمی بودن این همه سال. می فهمید؟ قضیه فقط قضیه ی کفش نیست. فکر می کنید چند بار پیش آمده که در جواب لاسیدن های یک مرد جوان از خودم پرسیده باشم که من اینجا چکار می کنم و همین طور که حالا به این کفش ها خیره شده ام به چهره مخاطب در کافه یا بار زل زده باشم؟ بعله بلند می شوم با یک آدم هایی می روم سرقرار که مختان سوت می کشد اگر بگویم پس نمیگویم. بعد تا وقتی هم اتفاق نیافتند نمیفهمم که اوه! ایران هم همین بودم. همیشه همینقدر غیر قابل درک بودم برای خودم. دوزاری م اصلن نمی افتد یک وقت هایی که بابا ببین داری چه غلطی میکنی. ببین داری چه میخری. ببین. حواست کجاست دختر؟ 
همیشه که همه چیز کفش نیست آدم برود پس بدهد. همین طوری ابراز عشق می کنم. خانه اجاره می کنم.  قرارداد فسخ می کنم. همین طوری راه می افتم یک جایی را امضا میکنم. مثل آدم هایی که در خواب راه می روند، بعد وسطش از خواب می پرند می بینند اوه اینجا کجاست؟ من کی ام؟ 
.

شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۱

اگر هالووین را در یکی از کلاب های پاریس جشن گرفتید و دختری تمام شب آن بالا ایستاده بود و با شدت و حرارت روی میز چوبی زیر لامپ قرمز ریتم گرفته بود یا طبل می زد یا نمیدانم چه، بدانید که با چهره ای از من مواجه شده اید. شاید خیلی هم لوس و بیمزه بنظر بیاید اما یکی از مفرح ترین شبهای زندگی م بود. بماند که حواسم نبودم دارم با دست خودم انگشت هایم را میشکنم وجنس میز طبعن از چوب است و این حرکات و ضربه ها برای انواع طبل و جاز طراحی شدند که قرار بوده از پوست لطیف حیوانات باشند. اما حالا که دوروز از آن شب میگذرد و انگشت هایم دیگر درد نمیکند میتوانم بگویم که خوش گذشت. کلن بخواهم بگویم هالووین خیلی به روحیه من سازگار است. با وجود اینکه دختران زیبای شاخ دار را بسیار تحسین کرده و بنظرم جذاب ترین دخترها، دخترهای شاخ دارند، اما برنامه م برای سال بعد دوتا بال  فرشته ای با پرهای سفید روی دوتا کتف هاست. خدایی ش بجز فرشته چه نقش دیگری به انسان ننری چون من می آید؟ هیچی. متاسفانه هیچ وقت در زندگی آنقدر که دلم میخواسته انسان هیجان انگیزی نبودم. و دلم برای معدود انسان هایی که هنوز اعتقاد دارند من هیجان انگیزی هستم بسیار می سوزد. اما متاسفانه کاری هم از دستم برایشان برنمی آید جز اینکه از همین جا اعلام کنم که من یک فرشته لوس با بالهای سفید تکراری بیشتر نیستم و مسئله مسئله ی لباسش نیست. چرا که هزار هزار لباس هیجان انگیز در مغازه ها هست. مسئله منم که از هیچ نقش و حرف حوصله سربری، حوصله ام سر نمی رود و طبق نتایج تست شخصیت یونگ بونگ نمیدانم چه، بنده اصلن موجود نادری نبوده و از گونه من میان انسان ها خصوصن خانم ها فراوان است. 
.

پنجشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۱

Let's dance

آدم ها را به جای اینکه از کفش هاشان بشناسید از رقص هاشان بشناسید. من به شخصه هیچ ربطی به کفش هام ندارم. یعنی کفش هم شد شاخص شخصیت آخر؟ چرا کفش آره شورت نه؟ چرا آدم ها را از روی تی شرت هاشان نشناسیم؟ یا کیف هاشان مثلن؟ چرا ندارد. خیلی ساده ست. آدم موقع کفش و کیف و شورت خریدن قبل از اینکه به شخصیتش فکر کند به جیبش نگاه می کند، به کاربردش نگاه می کند. برای ویترین که آدم خرید نمی کند. آدم در زمان ها و مکان های متفاوت کاربردهای مختلفی از کفش ها و کیف ها و شورت هایش انتظار دارد. تابستان باشد، زمستان باشد، برفی باشد، بارانی باشد، سرکار باشد، مهمانی باشد، تحریم باشیم همه چی گران باشد، می بینید؟ شخصیت گم شد این وسط. اما رقص؟ همه ش خودِ آدم است و آن طوری که دوست دارد خوش باشد. آن لحظه ای ست که کرکره ها را کشیدی پایین گل ها قشنگ آمده بیرون. بعد یک سری ها هستند که دلشان می خواهد در گوشه های تنگ و تاریک برقصند. یک سری آدم ها دوست دارند زیر چلچراغ قر بدهند. آدم های نرمالوی همراهی هم هستند که رقص های دونفره دوست دارند. یعنی یک جور بهم آویخته ای. من از آن هاش نیستم. گوشه ی تنگ و تاریکی هم نیستم. باید دیده شوم. میدانید؟ حتی به چلچراغی ها نزدیک ترم. اگر یک نفر جذاب همراهی م کند بهتر هم هست. اما بهم آویخته نباشد. رقصم باید سولو باشد، اما یک مخاطب خاص داشته باشم که حواسش بهم باشد. می دانید؟ رقص بی مخاطب مثل پست بی مخاطب، مثل زندگی ول است. رقصهای بهم آویخته اما مثل عشق های افلاطونی ست. شاید افلاطونی هم نه حالا. عشق های معمولی. چه می دانم. خلاصه همانی ست که سر و تهش دست تو نیست و هست. همان رقص و عشقی که من ازش دورم. آنقدر دورم که انگار همه عمر دور بوده ام. شاید هم بوده ام. چه می دانم. مهم من استم که رقص عربی دوست دارم. زیر چل تا نه حالا اما یک چراغ. با یک مخاطب نه خیلی نزدیک، نه خیلی دور. 
.

دوشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۱

تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن*

امروز میشود چهارده ماهم. دارم سعی می کنم خودِ آن روزهام را یادم بیاید. راحت نیست. خیلی بکر بودم. خیلی وصل بودم به یک جایی که اینجا نبود. ایران هم نبود. به یک نقطه ای میان آسمان و زمین وصل بودم انگار. مطمئن هم بودم که نگهم میدارد. خیالم راحت بود. نمیدانم چرا خیالم آنقدر راحت بود. از یک جایی اما دیگر خودم ماندم فقط. آن خوش بینی، آن اعتماد چشم بسته ای که به دنیا و آدم هاش داشتم پرید. نه اینکه بد باشد. یا ناراحت باشم. اتفاقن بهتر شد شاید. آدم خوشحال تری شدم. آدم مستقل تری شدم. اینکه آدم وصل باشد خوب نیست. هرچند به یک نقطه دور در آسمان. هرچند بتوانی چشم هات را ببندی و خودت را رها کنی به پشت گرمی ش، وصل بودن امن نیست. یا نمی ارزد. یا نمیدانم چه. 
خلاصه ش اینکه، خودم را نمیدانم. اما زندگی م عوض شده. آدم ها و خیابان ها و کافه ها را یک طور دیگری دوست دارم. قبلتر تازه و شگفت انگیز بودند؛ حالا آشنا و عزیزند. خودم؟ هرروز صبح کیفم را برمی دارم می روم سرکار. خیلی خوبم است. کار به من خیلی می سازد. همیشه در زندگی م کارمند خوبی بودم اما هیچ وقت دانشجو-آموز خوبی نبودم. بنظرم در دانشگاه همه چیز فیک است. سوال ها اراجیف ساخته پرداخته ذهن استادهاست که چهارتا نمره جلوی اسم مان ردیف کنند. سرکار اما فرق دارد. سوال ها واقعی اند. همه چیز واقعی ست. دلم می آید بنشینم فکر کنم که مسئله چطور باید حل شود. در دانشگاه دلم نمی آمد. احساس می کردم سیستم آموزشی سرکارم گذاشته. 
کلن؟ خوشحالم. هرچند زیاد سرما می خورم، زیاد مهمان بازی می کنم، زیاد نگرانم و زیاد سخت می گیرم و کلی زیادِ ناتمامی راه دارم هنوز تا به نقطه مطلوب آرامش برسم. چهارده ماه پیش؟ خیلی دور بودم از جایی که حالا هستم. شاید بیشتر از چهارده ماه. 
* حافظ


شنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۱

یک ماهی می شود که جسیکا از پاریس رفته است. رفتنش بیشتر از آنکه فکر می کردم سختمان بود. هیج وقت تصور نمیکردم اینقدر به اینجا و آدم هاش وابسته شوم. یک هفته آخر هر دوتامان تمام وقت زار می زدیم. از وقتی هم که رفته هر هفته ایمیل های بلند برایم می نویسد. که دلش برای لحظه های کوچک خوشحالی که داشتیم تنگ شده. از دوست پسرش می نویسد که حالا بعد از یکسال دوری رهایش کرده. که چقدر غمگین است و دلش می خواهد برگردد پاریس کنار یادبود طلایی پرنسس دیانا، رو به رودخانه مرا بغل کند و زار بزند و بگوید که غمگین است. همان طور که دو روز قبل رفتنش گفته بود. من و جسیکا زیاد در بغل هم گریه می کردیم. اولین بار یک ماه بعد از پاریس آمدنم بود. یک روز ابری زیبا. با خلید و استیو و آلوارو در حیاط ایستاده بودیم. ماه های اول همیشه همین طور بود. من بودم و یک جماعت پسر شر. مشکل این بود که "گروه دخترها" فرانسه حرف می زدند و این خودبه خود مرا ازشان جدا می کرد. آنروز غمگین بودم. دلیل خاصی هم نداشت. بچه ها چرت و پرت می گفتند و می خندیدیم. فضای شاد و سرخوش شان خیلی از غم درون من فاصله داشت. این بود که از یک جا دیگر نتوانستم بخندم. اصلن نتوانستم گوش کنم. نتوانستم جلوی اشک هام را بگیرم. بعد هی هرچه سعی تر می کردند بفهمند چرا گریه می کنم من گریه ام بیشتر می شد. آلوارو دستم را گرفت برد دم در دستشویی که صورتم را بشورم. از در رفتم تو. جسیکا آنجا بود. بی هیچ حرف اضافه بغلم کرد. چند دقیقه با صدای بلند توی دستشویی در بغلش گریه کردم. دوستی مان از آنجا شروع شد. 
دلم هنوز برایش تنگ می شود. هرروز که از جلوی یادبود طلایی رد می شوم، هربار که سالاد نوردیک می خورم، از جلوی هر مغازه ماکارون فروشی که رد می شوم، روی پله های جلوی اوپرا که می نشینم دلم برایش تنگ می شود. هنوز از رفتنش غمگینم و هنوز آخر هر ایمیل بلندش که میرسم اشکم در می آید.
قول دادم کریسمس سال بعد بروم مکزیک و حاضرم برای اینکار مثل خر پول جمع کنم. 

پنجشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۱

مکزیک

سالن شلوغ بود. بیشتر بچه های سال جدید بودند اما انگشت شمار از همکلاسی هامون هم بین جمعیت پیدا می شدند. همه مثل همیشه ی این برنامه ها خیلی رسمی و خیلی پاشنه و آرایش و کت شلوار و کروات و.. من امسال از پارسال راحت تر و مطمئن تر بودم. شاید چون می دونستم قرار نیست چیزی از توش در بیاد. حتی کت هم نپوشیده بودم. به جاش یک ژاکت قرمز تنم کردم که می دونستم رسمی نیست و نبود هم. اما کی اهمیت می داد؟ فقط می خواستند بگن آنلاین اپلای کنید و در بهترین حالت رزومه ت رو بگیرند بذارند در یک پوشه و هیچ وقت هیچ کس سراغش نره. اما خب. مراسمی هست که باید انجامش داد. جلوی میز هر شرکت دانشجوها با یک پوشه پر از رزومه صف کشیده بودند. سالن کلن همهمه بود اما کسی با کسی حرف زیادی نمی زد. سلام و روبوسی و بعد جمله های کوتاهِ موفق باشی، بعد می بینمت و این حرف ها. 
در بخش شرکت های مشاوره بودم. با اینکه از کار مشاوره خوشم میاد اما همیشه آخر از همه میام سراغ شرکت های مشاوره. چون شرط بی بروبرگردشون زبان فرانسه روان و بدون لهجه ست. اما از آنجایی که " آدم هیچ وقت نمیدونه قراره چه پیش بیاد" باید به همه شرکت ها سر می زدم. یک رزومه از پوشه م برداشتم و توی صف ایستادم. از دور لبخند زد و باسر سلام کرد. لبخند زدم درحالیکه سعی می کردم بشناسمش. لبخند مرددم کافی بود که بیاد جلو برای روبوسی. فکر کردم نزدیک بشه حتمن یادم میاد. یادم نیومد. پسر استخونی قدبلندی بود که پشتش خمیده بود. لب و دهنش به طور محسوسی جلو بود و صورتش بیش از حد کشیده بود. ازین چهره های خاص که یاد آدم می مونه. موهاش زیادی کوتاه بود. موهای بلند ژولیده باید بیشتر به چهره ش میومد. فرانسه با من حرف می زد که عجیب بود. گفت چطوری؟ چکار می کنی؟ گفتم خوبم. توی فلان شرکت هستم. گفت اوه، چه بخشی؟ گفتم استراتژی. گفت کی تموم میشه؟ گفتم مارچ. گفت خوبه حالا فرصت داری. هنوز نشناخته بودم. پرسیدم تو کجا بودی؟ یادم نمیاد. خنده ش در اومد. گفت یادت نمیاد چون نمی دونستی. گفتم نمی دونستم؟ گفت تا حالا با هم حرف نزدیم و احتمالن تاحالا همدیگه رو ندیدیم. خنده م گرفت. گفتم فکر کردم منو میشناسی. گفت می دونم که دانشجو هستی و در فلان شرکت کار استراتژی می کنی و کارآموزی ت مارچ تموم میشه و تنها دختری هستی که امروز درین سالن لباس سیاه نپوشیده. خندیدم. گفتم تو دیوانه ای. گفت که سه سال پیش فارغ التحصیل شده کار مشاوره می کنه و اهل مکزیکه. چه کسی واقعن می تونه بجز یک مکزیکی اینقدر راحت و رون و سرگرم کننده و بی آزار باشه؟ بهش نگفتم که بهترین دوستم در دانشگاه یک دختر مکزیکی بود. احتمالن اگر مکالمه انگلیسی بود می گفتم. اما نبود. پس یه لبخند ول و گشاد تحویلش دادم و گفتم خیلی خب، کول. موفق باشی. گفت بعد می بینمت.
.

سه‌شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۱

برای بهی و خانم شین و سین و آنا و الف و بقیه.

هیچ وقت ننوشته ام از آدم های اینجایم؟ که خیلی نرم و یواش و دزدکی جا باز کردیم در زندگی هم؟ می دانید، حقیقت این است که یک چیزی اینجا هست که ما را بهم پیوند می دهد. قوی تر از آنکه در دوستی ها باید باشد. شاید هم اصلن آن چیزی که نیست دارد ما را بهم وصل می کند. قوم و خویش و خواهر و برادرهایی که فرسنگ ها دورند. بله. نیستنِ آدم های عزیزمان ما را آدم های عزیز هم کرده. ممکن است حتی آدمِ هم نباشیم، اما عزیز هم هستیم. می دانیم که پشت همه مرافعه ها و شوخی ها و جدی ها هنوزدست هم را میگیریم. یک مدل بی شرط و شروط و طبیعی. که عمیقش می کند. خیلی. چندماه پیش که کار و زندگی م بین زمین و آسمان معلق بود، آنجایی که فنرم در رفت، اول به خواهر کوچک دوست داشتنیم زنگ زدم و یک دل سیر برایش زار زدم. بعد برای بهی. بعد به ترتیب برای بقیه. می دانید، اینجا جایی ست که ما لوسی هم را قبول می کنیم، رمانتیک بودن هم را، وحشی بودن هم را، فضول بودن هم را، دیوانه بودن هم را قبول می کنیم. می دانیم که اینجا جایی نیست که بنشینی برای آنکه دارد می شکند روضه بخوانی که نباید دیوانه باشی. نباید لوس باشی. نباید رومانتیک باشی. نباید کوفت باشی و درد باشی. اصلن شاید ما همه مان از همین "نباید" لعنتی به اینجا پناه آورده ایم. ما اینجا همدیگر را همان طور که هستیم داریم و این خیلی عمیق است. به هم حق می دهیم گاهی حوصله هم را نداشته باشیم به هم حق می دهیم خر دیوانه عاشق باشیم، به هم حق می دهیم ولخرج باشیم، به هم حق می دهیم شلخته باشیم و چه و چه و چه. زندگی م که بین زمین و هوا معلق بود، همین آدم ها نگه م داشتند. کلمه ها و نگاه ها و آغوش های بزرگ مهربانشان. خوشحالم که دارمشان. خوشحالم که انتخاب کردم داشته باشم شان. وگرنه آن شب، گوشه آن خیابان سرد، تنهایی و افسردگی برای همیشه در نگاهم یخ می زد.
حالا  تو. تویی که حواست هیچ به ما نیست، تویی که می دانم این روزها و شب ها خیابان های دراز و باریک این شهر را تنها گز می کنی، تو چرا ما را انتخاب نکردی پس؟ تو چرا ما را انتخاب نمی کنی؟
.

سه‌شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۱

چشم هایم انگار هیچ وقت ندیده اند..

کلن؟ داون* هستم. فارسی ش میشود آویزان آیا؟ البته اگر بخواهم دقیق تر بگویم آنچه که من هستم نه داون است نه آویزان. بلکه کوتاه است. آب رفته باشم انگار. از نظر قدی البته. از عرض در چندسال گذشته هیچ گاه آب نرفته ام. بعله. کوتاه شده ام. چند سر و گردن از بقه آدم ها پایین ترم. یعنی اگر ازم بپرسند چطوری؟ باید جواب بدهم کوتاهم. شاید هم سطح زندگی م خیلی رفته بالا و من همراهش قد نکشیده ام. شاید با آدم های خیلی سطح بالایی دارم معاشرت میکنم ناگهان. نمیدانم. کلن برداشتم از خود این روزهایم این است که مدام پهن تر و کوتاه تر می شوم. انگار یک نفر هی زده باشد توی سرم؟ نمیدانم واقعن. چون احساس تو سری خوردن نمیکنم خوشبختانه هنوز. شاید طی یک فرایند تخریب درونی کوتاه شده باشم. شاید هم کاملن بیرونی ست؛ از کجا می توانم مطمئن باشم؟ شاید زندگی و آدمها خیلی بشکل یواش مداوم دارند می زنند توی سرم. طوری که عادت کردم و حواسم بهش نیست. مثل گردش زمین. چیزی که حواسم بهش هست هی کوتاه تر شدنم است. و خب نتیجه طبیعی ش زندگی در ارتفاعات پست تر است. آخرش هم آدم می رسد به ارتفاعی که دیگر درش چشم ها مهم نیستند بلکه کفش ها مهم ند*. بعد آدم احساس تنهایی می کند وقتی چشمش توی کفش آدم ها باشد. من احساس تنهایی می کنم دست کم. کلن احساس تنهایی می کنم. با اینکه روزانه چشمم در کفش هزاران آدم می افتد و خب ناظر بیرونی ممکن است تصور کند من از فرط معاشرت فرصت نفس کشیدن ندارم. ناظر بیرونی البته درست دارد تصور میکند، اما معاشرت با کفش ها آدم را تنهاتر می کند. شاید دارم اشتباهی معاشرت می کنم. شاید در شهر اشتباهی زندگی می کنم. شاید من باید مورچه می شدم اصلن. شاید فردا صبح از خواب بیدار شوم و ببینم مورچه شده ام. اما ترجیحم این است که مورچه کوتاهی از آب دربیایم لااقل نه مثل تصورات کافکا غول پیکر. کاش کافکا در مقام خدایی حواسش را اینبار جمع کند مرا هم قد و قواره باقی مورچه ها بسازد. آدم یا مورچه، من دلم میخواهد چشمم توی چشم بقیه باشد. 
.
*down
* سلام آنا
یک وبلاگی هم تازه وجود دارد در زندگی که اسمش کوتاه است. 

شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۱

در ستایش مهاجرت یا ما هم مسلمانیم

اینجا مسلمان بودن خیلی مهم است. برعکس ایران که اهمیت مسلمان بودن یا نبودن به گرفتن عروسی قاطی یا جدا محدود می شود که آن هم یک شب است و درنهایت یک شب در زندگی هیچ کس مسئله تعیین کننده ای نیست. اینجا بسته به اینکه چقدر وقت خود را بیرون خانه میگذرانید ممکن است ناچار شوید تا روزی پنج-شش بار بعد از سلام به سوال "آیا مسلمانی؟" پاسخ دهید. من اولهاش نمیدانستم باید چه جوابی به این سوال بدهم. بسکه درایران مسلمان بودن را برای ما سخت تعریف کردند. اما خب مفهموم برخی کلمات در خارج با ایران خیلی فرق دارد و یکی از مهمترین آن کلمات همین"مسلمان" است.  مسلمانی در ایران به دین که همان شیوه سعادتمندانه زندگی انسان است ربط دارد و متاسفانه درین شیوه سعادتمندانه زندگی چندان تمهیداتی برای سعادتمندی در این دنیا درنظر گرفته نشده و تمام بهره ها به دنیای باقی حواله میشود. تازه تخطی نکردن از این شیوه زندگی آنقدرها هم کار ساده ای نیست و مراقبت شبانه روز می طلبد که اسمش عبادت است. انگار یک نفر، که لابد خداست با یک چماق بزرگ، که لابد حد الهی ست آن بالا، که حتمن آسمان هفتم است نشسته و مدام آدم ها را از جرگه ی بسیار محدود مسلمانان حقیقی پرت می کند بیرون طوری که تعدادشان از صدوبیست و چهار نفر تجاوز نکند. اینجا مسلمانی کلن مفهوم دیگری ست که هیچ ربطی به روش زندگی ت ندارد و هیچ گونه تلاشی هم نمی طلبد. تو خواهی نخواهی مسلمانی. همانطور که خواهی نخواهی ایرانی هستی. به همین راحتی. هیچ کس هم نیست که این امتیاز را از روی شانه ات بردارد حتی اگر هر روز و هر شب از مستی تلوتلو بخوری یا یقه لباست همیشه تا نافت باز باشد. بعد اینجا مسلمانی آی انسان را سعادتمند می کند؛ نمیدانید که. مثل یک اسم رمز است که بسیاری از درهای بسته را باز میکند. این همه که من اینجا از مسلمانی م خوشحالم ایران نبودم. بسکه زندگی را آسان میکند برعکس ایران که سخت میکرد. درین یکسال بارها و بارها انسان های مسلمان به سوی من آمده، اعلام کرده اند اگر هرموقع کاری داشتی بدان که من مسلمانم و میتوانی روی من حساب کنی. یا همانطور که داری با بدبختی هایت توی سر خودت می زنی یک مسلمان از راه می رسد و شما را از گل بیرون می کشد.-حالا دارم اغراق میکنم- بی که ازش خواسته باشی از گل بیرونت بکشد یا بی که حتی از قبل بشناسی ش. بعد این مدل الطفاتات رفتاری به غریبه ها در اروپا اصلن مرسوم هم نیست. چندبار مثلن شده که خواسته ام بار یک خانم پیر عصا بدستی را  در خیابان برایش بیاورم اما او امتناع کرده. حالا من جوان رعنا، سه بار اثاث کشی کردم هر سه بار یک مسلمانی سر بزنگاه پیدا شده و زار و زندگی م را با ماشینش آورده خانه جدید و هرچه اصرار کردم پول بنزین هم حتی نگرفته. یکی شان حالا دوست و همکلاسی م بود که باز هم دلیل نمیشود، دو نفر دیگر را اما کلن یک ساعت هم در زندگی م ندیده بودم. میدانید انگار اینجا مسلمان ها شما را از قبیله * خودشان بدانند، برایشان غریبه نیستید.
حالا بیایید این طرف.
کشورهای دیگر را نمیدانم، اما اینجا آن قشری از آدمها که کارگر ساختمانی هستند یا سرایه دار هستند یا کارهایی ازین دست انجام میدهند، معمولن عرب یا سیاه پوستند که یعنی مسلمان. چرا که بسیاری از کشورهای افریقا مستعمره فرانسه بودند و مردمش فرانسه زبان هستند و ازینرو قشر بدون تحصیلات و تخصص میتوانند براحتی مهاجرت کنند. همان داستان بیشتر افغان های مهاجر به ایران. بعد قطعن انسان تحصیل کرده و متخصص هم در افریقا یا افغانستان زیاد هست اما تا کار مناسب با تحصیلات یا تخصصشان در کشور مقصد نداشته باشند مهاجرت نمی کنند و کشورهای مقصد کارهای درست و درمان را براحتی به خارجی نمیدهند. پس انسان های تحصیل کرده یا متخصص، درصد کمی از مهاجران را تشکیل می دهند. این است که اینجا وقتی میگویی عرب، یا سیاه پوست، آن درصد زیاد انسان های بی مهارت بی تخصص می آید درنظر آدمها. بعد آدمها به نژادپرست بودن متهم میشوند درصورتیکه شاید آدمها مقصر نباشند. 
حالا سرایه دارها یا کارگرها را تصور کنید که تقریبن همه از قبیله شما هستند. به عبارت دیگر شما از قبیله آنها هستید و این روح قبیله ای آنقدر قوی ست که آن داد و ستد خدمت و پول که معمولن بین طبقات اجتماعی شکاف عمیقی ایجاد می کند این وسط گم میشود. انگار نیاز مالی اصلن مطرح نیست و در هرصورت این خانم خانه تو را تمیز میکرد چرا که تو از قبیله خودش هستی. این است که تو سرایه دار داری، اما خودت از طبقه اجتماعی سرایه دارت هستی. فکر نکنید هیچ شباهتی به علاقه ی سرایه دار خانه شمال تان به شما دارد ها. اصلن. آنجا علاقه ی مشروط به نحوه پرداخت، ممکن است وجود داشته باشد اما او هیچ وقت شما را از خودش نمیداند. اینجا اما داستان دیگری ست. مثلن سرایه دار ممکن است وظیفه خودش بداند که برای تو یک شوهر درخور دست و پا کند، یا ملافه های اتاقت را خارج نوبت عوض کند. یا برای ت کار پیدا کند یا بگوید کدام لباست بیشتر مد است و کدام رنگ بیشتر بهت می آید و هزارهزار چیز دیگر. بعد طبعن تو داری درسی می خوانی یا کاری میکنی که به واسطه آن به طبقه دکتر مهندس ها هم تعلق داری. خلاصه یعنی دراین صحنه مهاجرت هی انسان را بین طبقات مختلف اجتماعی سُر می دهد که حس بسیار نابی ست که دنیا را جای دوست داشتنی تری میکند. 

* اینجا خواندم قبیله خیلی به دلم نشست. 
.

چهارشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۱

سرخوشانه

امروز پول رستوران را گرفتم. اگر از انعام صرف نظر کنیم اولین درآمدم در فرانسه بود. نمیدانید چه احساس خوبی ست آدم پول خودش را خرج کند. حالا شاید هم بدانید من از کجا بدانم؟ من؟ حالا بیشتر از یک سال بود که هیچ درآمدی نداشتم و ندارم. بعد از سه سالی که در ایران کژدار و مریز کار کرده بودم، دوباره خرج کردن از جیب بابا خیلی سختم بود و هنوز هم هست. امروز پاکت کوچک سفید را که از سرگارسن گرفتم بی که از پیش تصمیمی داشته باشم راه افتادم به سمت کتابخانه پومپیدو و از دست فروش های جلویش ازین نقاشی های کوچک برای خودم خریدم. بعد رفتم کتابخانه ملی فرانسه دنبال چندتا کتاب که بسته بود چون فرانسوی ها یک ماه به خودشان تعطیلات تابستانه میدهند که خیلی حرص مرا در می آورد. اما به جایش از خنزر پنزر فروشی کنارش یک بسته کاغذ رنگی خریدم که بیایم خانه کاردستی درست کنم بچسبانم به دیوار. یک همچین کودک هفت ساله ای درونم دارم در بیست و هفت سالگی، بسیار زنده و نیرومند. بعدتر رفتم کنار رودخانه که برای خانه ام دو تا پوستر بزرگ بخرم. متاسفانه بیشتر پوستر فروش ها هم رفته بودند تعطیلات و نقدن چندتا کارت پستال و جینگیلی در یخچال خریدم که در همه اش گربه سیاهی دلبری میکند. احساس میکنم سلیقه ام در همه چیز عوض شده. بسیار عاشق گربه سیاه شده ام. خیلی یکهو. نمی توانم در مقابل هیچ گربه سیاهی مقاومت کنم. یا مثلن پوسترهایی که حالا دوست دارم اول که آمده بودم اصلن نگاه نمیکردم. پوسترهایی که اول دوست داشتم الان خیلی بی مزه هستند. سلیقه ام در همه چیز تغییر کرده. در ادبیات. در غذا. حالا همه ش به خودم میگویم دفعه اولی که رفته بودم ایران چه سوغاتی های لوسی برده بودم. اینبار اگر سوغاتی ببرم خیلی هیجان انگیزتر خواهم برد. حالا یک وقت هم میبینید همان لوس ترها بنظر سوغاتی گیرنده بهتر باشد. آدم هیچ وقت نمیداند که. اما نظر سوغاتی دهنده هم مهم است اگر مهم تر نباشد. خلاصه. این جایزه ها را هم که برای خودم می خریدم پولش را از توی کیف پولم در نمی آوردم ها، می رفتم سراغ همان پاکته. که یعنی ببین، این پول رستوران است و حالش را ببر. همه ش یاد مامان می افتم که همیشه میگفت هیچ وقت با دل راحت برای خودم خرج نکردم چون حقوق نداشتم. بعد هی من شماتتش می کردم که بابای بیچاره تمام پول هاش را می ریزد به حساب شما، بی که حواسش باشد چقدر پول کجا رفت، بی که هیچ وقت سراغ بگیرد، آن وقت این خیلی بی انصافی ست که بگویی با دل راحت خرج نکردم. حالا اما خوب می فهمم یعنی چه. مامان وقتی دانشجو بود در موسسات زبان، انگلیسی درس میداد. یعنی استقلال مالی را بلد شده بوده. بعدتر که به هزار و یک دلیل سیاسی و غیرسیاسی نشد که کار کند، دیگر هیچ وقت با دل راحت خرج نکرد. کاش ما بچه ها پدر-مادرهامان را زودتر می فهمیدیم. ما کلن خیلی دیریم. اختلاف فاز زیادی داریم که بنظرم غم انگیز است. 
خیلی باز حرف دارم برای نوشتن اما هفت ساله درونم می خواهد کاغذ رنگی قیچی کند. 
.
بعد: پس از دو ساعت تلاش نافرجام برای درست کردن یک پرنده کاغذی، حس کردم باید برگردم این توضیح رو به این پست اضافه کنم کاردستی ش برای بچه های بیست و هفت ساله طراحی شده، یا اینکه من بی شک یک عقب مانده ذهنی هستم.
.

چهارشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۱

داستان زبان

اعتمادبه نفس کاذبی دارم در زبان انگلیسی و اعتماد به نفس له ی در فرانسه. کتاب فرانسه که می خوانم هی بخودم میگویم خاک برسرت تو داری هیچی نمیفهمی. هیچی. اصلن برای چه میخوانی؟ دیشب یک کتاب انگلیسی برداشتم. هفده صفحه از داستان را خواندم اما دریغ از یک خط که فهمیده باشم. دایره لغات انگلیسی م فقط برای متون مهندسی و تجارت جواب می دهد انگار.  بدون هیچ اغراقی می توانم بگویم میزان درکم از داستان فرانسه از داستان انگلیسی کمتر نیست اگر بیشتر نباشد. از دیشب هی برای خودم تکرار میکنم که بیست و هفت سالت است و یک داستان انگلیسی نمیتوانی بخوانی حتی. 
نمیدانم. شاید هم به وسواس من در خواندن داستان برمیگردد. میدانید، آخر نویسنده بدبخت در انتخاب تک تک آن کلمه هایی که ما فله ای از روی سرشان رد میشویم چون بلدشان نیستیم، فکر کرده. فیلم نیست که. داستان است. یک فضایی دارد می سازد که تمام ش در کلمه اسیر است. بله. داستان ها در کلمات اسیرند و اگر نتوانیم کلماتشان را بفهمیم انگار داستان را نخوانده ایم. 
ترسم از این است که این ناتوانی در خواندن داستان، باز سرم بدهد به سمت خواندن کتابهای مدیریت و بازاریابی و تجارت، که متاسفانه بسیار هم برایم جذابند. و همین طور ذره ذره تبدیل بشوم به یکی از زنان کاری که در داستان دیشب از روی دست هایشان شناخته می شدند. بی که بتوانم بفهمم آخر داستان زنان کار چطور تمام می شود. 
.

دوشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۱

دختری در آستانه ازدواج

امروز تلاش های نافرجامی داشتم برای پختن عدس پلو. دو سه ماهی بود غذا نپخته بودم. کیک و میوه و سالاد و نون و پنیر، ته تهش خوراک عدس و املت بود. حوصله ش را نداشتم. کلن حالم خوب نبود و هنوز هم نیست فکر کنم. فنرم بدجوری دررفته در زندگی. ول شدم از همه طرف. زمین زیرپایم مدام سرم میدهد. کلی پست ناله و ضجه داشتم برای وبلاگم که منتشر نکردم چرا که کمکی بهم نمیکرد. هزاربار آرزو کردم بابای بزرگ مهربانم اینجا بود مرا ازین گره کورهایی که درش گیر کرده بودم میکشید بیرون. نبود اما. بالاخره گلیمم را با چنگ و دندان و یاری همسایگان از آب کشیدم بیرون البته. تا اینجاش خوب است. بدی ش این است که حالم هنوز مثل قبل است. انگار از غرق شدن نجات پیدا کردم اما له و خسته و کبود کنار ساحل افتاده باشم و جفت چشم هام را بدوزم به آسمان فقط. میدانید، خودم را جمع نمیتوانم کنم. بدجوری شده. میدانم که باید بگویم یک دو سه بلند شوم. نمیتوانم. هرشب خواب خانه امیرآبادمان را میبینم. اغلب خواب میبینم مامانم خانه نیست. این وسط آخه مامان باهام قهر کرده بود. یک مدلی که حتی حاضر نبود تلفنم را جواب بدهد. این دیگر چیزی بود که نمیتوانتستم هندل کنم. واقعن نمیتوانستم. هی به خودم میگفتم این از وضع زندگی م اینجا، تهران هم که دیگر جایم نیست. بروم بمیرم پس. جای مطمئنی برای مردن نداشتم البته و همین است که زنده ماندم و همه اش رد شد. حالا هم از ترسم نمیتوانم به زندگی عادی برگردم. میترسم باز همه چیز در چشم برهم زدنی برود روی هوا و من اینبار دیگر انرژی نداشته باشم. این است که طی یک اقدام احمقانه قصد کردم ازدواج کنم. این درحالی ست که تا یک ماه پیش گنگ ترین سوالی که در مغزم داشتم از زندگی این بود که چه میشود آدمها باهم ازدواج می کنند. یعنی هرچه فکر میکردم نمی فهمیدم چرا آدم باید دلش بخواهد زن کسی باشد. یعنی چه مرحله ای از عشق است که دیگر همینطوری جواب نمیدهد و خلاصه. حالا دارم اینجا می نویسم که شما مرا ازین اقدام منصرف کنید. نه اینکه ازدواج کردن صرفن بد باشد. اما برای منی که اولن در رابطه محکم سفت و کفتی نیستم، تازه تا یک ماه پیش خودم را فرسنگ ها دور از چنین پدیده اجتماعی میدیدم این تصمیم واقعن احمقانه است. اما مثل همه کارهای احمقانه ای که آدم در زندگی انجام میدهد چون نمیتواند خودش را متوقف کند، دارم خیلی نرم نرمک به سمتش پیش میروم. بدی ش این است که تقریبا همه آدمهای اطراف تشویقم میکنند. تا به حال فقط دونفر از دوستانم گفتند که دیوانه نشو. که از همین رسانه عمومی ازشان تشکر میکنم هرچند یکی شان فارسی نمیفهمد. 
.

جمعه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۱

گوشه امن روشن من

خیلی دلم میخواهد در کشور دیگری جز فرانسه هم زندگی کنم تا ببینم آیا زندگی اینجا بسیار سخت است یا تنها زیستن در هرجایی همینقدر سخت است یا من بسیار لوس و ناتوانم یا چه. اما فعلن که جای دیگری زندگی نکرده ام بنظرم انجام هرکاری در فرانسه بسیار سخت و غیرممکن است و درین یک سال به اندازه ده سال قبل ترش خسته شده ام و هیچ کاری م را هم آنطور که فکر کرده بودم نتوانستم پیش ببرم. شاید هم ریشه همه مشکلاتم در ندانستن زبان است که همه کارها را برایم غیرممکن می کند. درهرصورت، پیدا کردن کار در رستوران هم از باقی کارها مثتنی نبود. یک ماه تابستان بیکار بودم و تصمیم گرفته بودم در رستوران کار کنم که یعنی پول بیاندوزم تا تعطیلات کریسمس بروم مکزیک. میدانم که هیچ گاه نخواهم توانست تعطیلات بروم مکزیک چون بلیط مکزیک گران است و من بشدت بی پولم و آلردی تا خرخره به بانک مقروضم و کار پیدا کردن در رستوران هم آنقدر طول کشید که دیگر تعطیلات دارد تمام میشود. درنهایت اما در یک رستوران نسبتا کلاسیک فرانسوی کار پیدا کردم. بیشتر ازینکه ایرانی بودنم برایشان عجیب باشد مهندس بودنم برایشان عجیب بود. گفتند که دانشجوهایی که در رستوران کار می کنند معمولن دانشجوهای رشته هنر هستند. بنظر من هنر همانقدر به رستوران بی ربط است که مهندسی. در هرصورت بهشان اطمینان دادم که من یک مهندس تیپیک نیستم و میتوانند مطمئن باشند مهندسی م لطمه ای به کارم نخواهد زد. سرگارسن مان مرد فوق العاده ای ست. می توانم بگویم یکی از جذاب ترین و باهوش ترین و با معلومات ترین آدم هایی ست که اینجا دیده ام. استعداد فوق العاده ای هم در یادگیری زبان های خارجی دارد. دلش میخواهد عربی هم یاد بگیرد و کاملن واقف است که عربی با فارسی فرق دارد. من اولین ایرانی ای هستم که می بیند اما تصوری که از ایران دارد خیلی به واقعیت نزدیک است. بنظرم آدم های باهوش کمتر تحت تاثیر مدیا قرار میگیرند. من خیلی موجود ساده لوح مدیا پرستی هستم شخصن که کمتر فکر جمعی را زیر سوال میبرم. برای همین خیلی تحسین میکنم آدم هایی را که راه های باریک رسیدن به حقیقت را پیدا می کنند. بماند.
حقیقت این است که کارکردن در رستوران بطرز عجیبی با روحیه من سازگار است. می دانم که در مقایسه با باقی گارسن ها کمی تنبل و ولو و البته لال هستم. اما ازاینکه همه چیز تمیز و مرتب و منظم و زیباست واقعن لذت میبرم. گاهی که توریست ها هنگام رد شدن، از میزهای بیرون عکس میگیرند خیلی شعف و غرور درونمان موج میزند. واقعن میزند ها. انگار مهمترین کار دنیا را انجام داده ایم.
در رستوران که هستم زن درونم خیلی خوشبخت است. اینکه زیبا و باوقار و با لبخند میزها را بچینی، یا بشقاب ها را جمع کنی یا گیلاس های بسیار شکننده را با دقت و وسواس خشک کنی طوری که هیچ ردی از قطره آبی رویش نباشد. سختی ش درین است که تمام کارها به دقت، ظرافت، سرعت و لبخند همزمان نیازمند است. یعنی نباید در دقت غرق شد و از سرعت جاماند یا برعکس. مثلن اینکه با سرعت چهار تا گیلاس را در یک سینی پر کنی و ارتفاع مایع در هرچهار گیلاس دقیقن یکسان باشد. یا همان خشک کردن گیلاس ها کاری ست که با سرعت زیادی انجام میشود. چرا که همیشه یکی دو مدل گیلاس هست که به اندازه کافی نداریم و باید هی بدهیم آشپزخانه بشورد بیاوریم تندتند برق بیاندازیم. اما اگر شما مرا در حال خشک کردن لیوان ها نگاه کنید، تنها چیزی که نمی بینید عجله است چون دقت و ظرافت توی چشم ترند. 
رستورانمان یک رستوران دریایی ست و از آنجایی که دایره لغات فرانسوی من در دریا بسیار محدود است قرار براین شد که من مسئول بار باشم. حالا من را در بار تصور کنید درحالیکه حتی بلد نیستم در یک بطری مشروب را باز کنم. بماند به اسم این همه بطری و استان محل استخراجشان که تعیین کننده نوع گیلاس مناسب برای هر نوشیدنی ست. سرگارسن مهربان با صبر و حوصله دو ساعت صبح علی الطلوع برایم کلاس آموزشی گذاشت و نتیجه اینکه با شراب و شامپاین کمتر مشکل دارم. فقط نمی فهمم چرا باید شانصد مدل ودکا وجود داشته باشد در زندگی. به جایش عاشق قهوه درست کردنم. خیلی آسان نازی ست. اصلن همین که میشنوم یک نفر دارد قهوه سفارش می دهد جشنواره می شوم. تا گارسن برگردد و بخواهد به من بگوید دوتا قهوه فلان آماده کن من آماده کرده ام. سرگارسن خیلی ازین سرعتعمل  خوشش می آید و من خوشم می آید خوشحالش کنم. مثل این بچه های خنگ خودشیرین دبستانی که عاشق معلم هایشان ند، من عاشق سرگارسنمان هستم. چیز دیگری که خوشحالش میکند لهجه ام است. خصوصن وقتی یکی از مشتریان هلک هلک از جایش بلند می شود می آید دم بار و از من میپرسد شما اهل کجا هستی؛ سرگارسن بسیار به خودش افتخار می کند که پدیده آفرینی کرده و یک ایرانی برای بارش دست و پا کرده. بعد فکر کنید شبها سالن کمی تاریک است و بار گوشه سالن است و یک چراغ پرنور بالاسر من روشن است. درست است که من از بچگی دوست داشتم مرکز توجه جمع باشم، اما درین گرمای هوا ترجیح می دادم لامپی بالای سرم روشن نباشد. البته لامپ قطعن برای نمایش دادن مسئول بار نیست بلکه برای این است که لیوان ها را بگیری جلویش ببینی یک وقت خدای نکرده لک نباشند. لیز خیلی روی لیوان ها حساس است و این حرص من را درمی آورد اما کاری ش نمی شود کرد. 
لحظه ای که بسیار دوست میدارم شب دیر است که تمام مشتری ها رفته اند و رستوران خیلی یکهو در سکوت فرو می رود و یکی مان شمع ها را خاموش می کند و میزها را جمع می کند، یکی دارد لیوان ها را برق می اندازد و نفر سوم هم دستمال های فردا را آماده می کند. لیز زیر لب آواز می خواند. سرگارسن با لیز حرف می زند. از زندگی و آدم ها و مسافرها و گاهی بین جمله هاش به لیز یادآوری می کند که صدای خوبی دارد. من در این ساعات در خلسه ای از خستگی فرو می روم و به حرف های سرگارسن و آواز لیز گوش میکنم و فکر می کنم فرانسه قشنگ ترین زبان دنیاست. 
 سرگارسن اعتقاد دارد که من انسان معاشرتی ای هستم و روحیه گارسنی دارم. می گوید مهمترین اصل در کار ما این است که بتوانی به آدم های غریبه لبخند بزنی و لبخندت مصنوعی نباشد. بعد از دو روز بهم گفت که دلش می خواهد با من قرارداد دائم ببندد. رستوران ما رستوران زنجیره ای خوبی ست که با گارسن هایش قرارداد دائم می بندد وگرنه اینجا هم مثل ایران کارفرماها سعی دارند از قرارداد دائم فرار کنند و چیزی که فراوان است گارسن پاره وقت. تازه قرارداد دائم میدانید یعنی چه؟ یعنی همان که من بعد از درسم قرار است خودم را به تکه های مساوی تقسیم کنم به امید اینکه گیرم بیاید و آخرش هم گیرم نیاید و ناچار شوم بساطم را جمع کنم برگردم ایران. یعنی همان که اگر داشته باشی بعدش اقامت ت سه سوت درست می شود. قرارداد دائم یعنی این و وقتی سرگارسن گفت میخواهم باهات قرارداد دائم ببندم، من در افسوس عمیقی فرو رفتم. یک لحظه فکر کردم شاید باید مدرسه را رها کنم و گارسن شوم. اما در نهایت جواب دادم که من ده روز فقط می توانم باشم و بعدش مدرسه م شروع می شود. و این شد که سرگارسن گفت ترجیح می دهد این ده روز را هم با کسی کار کند که بتواند بیشتر بماند و درنهایت با اندوه و افسوس به رستوران و قرارداد دائم خداحافظ گفتم. 
.

چهارشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۱

دختری با ظرف های کوچک دردار

رفته بودم برای خانه آنا خرید کنم. آخر من یک ماه در خانه آنا اقامت داشتم درحالی که خودش خانه نبود. بعد خب آدم هرچه هم سعی کند به اندوخته های موجود در خانه کاری نداشته باشد نمی شود. آن هم من. که اصولن هیچ اندوخته ای در خانه ام یافت نمیشود هیچ وقت. کلن من تا نوک دماغم را بیشتر نمیبینم در زندگی. این است که هرگاه سرزده به خانه من بیایید می توانید مطمئن باشید که گرسنه میمانید. هیچ چیز برای روز مبادا نگه نمیدارم. نه خوراکی. نه پول. نه حتی هیچ آدمی. برای من روز مبادا همین حالاست. آنا؟ برعکس من است. در آشپزخانه اش یک عالم ظرف های پلاستیکی دردار کوچک دارد که در هرکدام را باز می کنی از ذوق و هیجان دلت میخواهد جیغ بکشی. درین نیم وجب یخچال فریزر خانه اش حتی نان بربری هم پیدا می شود. دیگرشما تصور کنید. من ایران هم که بودم نان بربری در فریزرم نداشتم. یعنی به فریزر رفتن نمی کشید. درجا بلعیده میشد.  یک ظرف کوچک دردار هم در یخچالش پیدا کردم پر از بادام هندی. نه ازین بادام هندی های اینجا ها. مال ایران بود. هی هرروز در یخچال را باز میکردم و به بادام هندی ها نگاه می کردم و بین خوردن و اندوختن مردد می ماندم. می دانستم که نباید بخورم اما هربار یک بادام میگذاشتم دهنم. فقط یکی. یعنی  من در خانه آنا روزی یکدانه بادام هندی خوردم که در نهایت با خوردن سی بادام در همان روز اول برابری می کرد و بهتر این بود که خودم را زجرکش نمیکردم. 
میدانید، من اگر مرد بودم دلم میخواست زنم مثل آنا باشد. ازین زن های آرام و ناز و مرتب که برخانه سوارند. که حواسشان هست رنگ مایع ظرف شویی و دست شویی و حوله و همه یکی باشد مثلن . حقیقت این است که همین نکات کوچک بظاهر بی اهمیت به آدم آرامش می دهد. احساس می کنی در جایی زندگی می کنی که کسی بهش فکر کرده. یک نفر حواسش به همه چیز بوده. در خانه من اگر زندگی کنی حس میکنی هیچ وقت هیچ کس حواش به هیچی نبوده. حتی روزهایی که در اوج خانه داری هستم هنوز نوک دماغی ام. افق دیدم حداکثر تا وعده غذایی فردا پیش میرود. حقیقت این است که در من زن شلخته ی سربه هوایی هست که متاسفانه دوستش دارم و رهایش نمیکنم.  
اما باید با آنا در مورد سلیقه اش در خرید چیپس جدن صحبت کنم. اصلن من از اساس با چیپسی که اینطور دانه دانه روی هم چیده شده باشد مشکل دارم. چیپس که نباید اینقدر مرتب باشد. نیمی از لذت چیپس خوردن به همان روح بی نظمی که در طبیعتش هست برمیگردد. باقی ش هم به کیسه دریده شده زیرش. بعد هم چیپس هرچه شفاف تر بهتر. چیپس های توی قوطی هم ماتند، هم خیلی منظمِ یک اندازه ی چیده شده. تازه قوطی را نمی شود درید. میدانید؟ من خیلی عاشق چیپس هستم. عود همیشه مرا بخاطر این خصلت سرزنش میکرد. عقیده داشت چیپس خوردن به جنگل ها آسیب می رساند. بار اول که خیلی جدی و روشنفکرانه داشت عقایدش را با یک جهان سومی بی فکر بی دانش مطرح میکرد، سرم را مثل همیشه الکی تکان دادم که یعنی برایم مهم نیست. بار بعد که باز با اصرار توضیح داد که تو داری جنگل ها را میخوری دقیق شدم دیدم دارم سیب زمینی می خورم فقط. اما باز وارد بحث نشدم. چون اگر حتی به احتمال یک درصد هم ثابت میشد که چیپس خوردن به جنگل ها آسیب میرساند، ناچار میشدم مادامی که درآن خانه زندگی می کنم از جنگل ها پاسداری کنم. اما بنظرم خوب نیست یک انگ بشر دوستانه، محیط زیست دوستانه یا اخلاقیات دوستانه روی تمام اعمال و علایق و سلایق مان بچسبانیم و آنهایی را که مثل ما فکر نمی کنند موذب و بیچاره کنیم. تکبیر. 

یکشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۹۱

از شوش تا پاریس

کلید خانه جدیدم را تحویل گرفتم بالاخره. اولین گزینه ای بود که داشتم و می دانم که خیلی با بهترین گزینه فاصله دارد. همیشه همین بوده ام در زندگی. هیچ وقت هیچ کاری را به بهترین نحو ممکن انجام ندادم. معمولن خوب شروع می کنم اما یک جایی میرسد که فنرم در میرود و تا بیخ گلو در استرس غوطه ور میشوم. بعد به خودم میگویم بدرک. خودم مهم ترم. نمی دانم چرا همیشه فکر می کنم خودم مهمترم و به یک تصمیم شتابزده تن میدهم. درهرصورت قراردادم را نوشتم و درحال حاضر قصد دارم کم کم یک سال و نیم درین خانه بمانم. دیروز در محله جدیدم قدم می زدم. به هرچیزی و هرجایی شباهت دارد بجز پاریس. شبیه ترین فضایی که در ذهنم پیدا میکنم کوچه پس کوچه های شهر شوش است. از هر ده نفر چهارنفر عرب، چهارنفر سیاه پوست، دو نفر آسیایی یعنی چشم بادامی هستند. رویت انسان فرانسوی درین محله مایه تعجب است. رویت انسان خوش تیپ هم مایه تعجب است. همین طور که در خیابان راه میروی مردها بهت میگویند ماشاالله، سیاه پوستها میگویند خوشگلم و بقیه حرف ها را هم نمیفهمم یعنی چه. خیلی وقت بود کسی در خیابان تکه بارم نکرده بود. در محله قبلی م برعکس، تنها خارجی من بودم و سرایه دارهای خانه ها. در چند قدمی برج ایفل و در اشرافی ترین محله شهر سکونت داشتم. راستش را بخواهید محله محبوبم نبود. ازین اشرافی نشین هایی بود که آدم هاش روی ابرها راه میروند. خیلی چهارچوب دار و خیلی پرهای گنده روی کلاه ها و ازین فضاهای لوس. محله های محبوبم طرف های خانه بهی و الی ست. پاریسِ کامل. روح زنده و شاد و شلوغی که یک شهر باید داشته باشد را دارد. آدم ها آرام و جوان و شادند.
عجیبش این است که با تمام توصیفاتی که کردم طی اولین پیاده روی اطراف خانه از محله جدید اصلن بدم نیامد. راستش احساس می کنم کمتر برایم غریبه است. انگار خم و چمش بیشتر دستم باشد. فعلن که مغازه های خنزر پنزر فروشی ش خیلی سرگرمم می کند، قوری های فلزی گل من گلی پیدا کردم پنج یورو. چای صاف کن و هزار و یک جور وسیله آشپزی و خانه تعمیرکنی بسیار ارزان. کلن همه چیز دم دست و ارزان است. سوپرمارکت هایش برایم جاذبه توریستی محسوب میشوند. گوشت غیرحلال که اصلن جزو گزینه ها نیست، به مناسبت ماه رمضان روی تمام درو دیوار برنامه های تخفیف ویژه نصب شده. تازه همه جا پر از خرما و نخود است. نمیدانم چرا اما در فرانسه نخود را به عنوان قوت غالب عرب ها میشناسند. بعد درین محل هر مغازه ای که میروی یک ردیف بلندبالا حبوبات چیده اند که با نخود شروع شده به نخود هم ختم می شود. هزارمدل خرما هم دارند که متاسفانه هیچ کدامش رطب ایرانی خودمان نیست. بعد یک ردیف بلندبالا هم شیرینی های عجیب و واقعن خوشمزه افریقایی در تمام مغازه ها هست. انواع اقسام شور و ترشی و زیتون و چه و چه هم پیدا میشود. خلاصه شبیه محله های سنتی یکی از شهرستان جات دور افتاده ایران است. کلن احساس می کنم اگر بتوانم یک سال درین محل زندگی کنم بعدش حتمن گرگ خواهم شد و خب انسان گرگ بودن را به بره بودن ترجیح می دهد. هیچ برنامه ای هم برای صرفن چپیدن در خانه بیست و چهارمتری م ندارم. از حالا هیجان دارم که راه بیافتم در خیابان های شوش و مغازه ها و بارهای جدید تازه کشف کنم. از خانه ام بخواهم بگویم، این است که روح خانه ندارد. بجایش تا بخواهید روح راحت طلبی دارد. در حقیقت یک اتاق در یک مجتمع مسکونی دانشجویی ست. زندگی درین مجتمع ها هرچند بسیار راحت است، اما آدم را از بافت شهر جدا می کند که زیاد خوب نیست. یعنی آدم در یک همچین مجتمعی زندگی کند هیچ فرقی ندارد که در پاریس باشد یا لندن یا بلژیک یا مکزیک یا کلمبیا. اما راستش را بخواهید با روح راحت طلب من بدجور سازگاری دارد. این را در سفر لیون فهمیدم که بعد از مهاجرت اولین اقامتم در هتل بود و از شادی دچار انبساط روحی شده بودم که با خیال راحت میریزم و میپاشم و کثیف می کنم و یک نفر هست که بیاید تمیز کند. یعنی عصرها صورتم را روی بالش سفید می مالیدم و نگران نبودم الان ریملم روبالشی را سیاه می کند و اینها. همانجا در لیون آرزو کرده بودم بجای خانه در جایی مثل هتل زندگی میکردم و این است که حالا با انتخاب این خانه به یکی از آرزوهام جامه عمل پوشاندم. 
.
بعد: امروز در پاریس یکساله شدم :)
.