اتاقهای بخش چهار نفره بود. هم اتاقی هایم پیرزنهای تنها و افسرده ای بودند که از خانه سالمندان های مختلف آمده بودند. تنها و کم توقع و مات و مبهوت. پیرزنهای بدون دندانی که برای شخصی ترین کارهایشان نیازمند پرستارها بودند، درست مثل من. شب سوم، از درد که ناله میکردم و هق هق گریه ام بلند میشد، یکیشان به حسین گفت که همسرت خیلی شلوغش میکند. درد دارد اما خوب میشود. جوان است. ما چی؟ ما قرار نیست بهتر شویم. دنیا برای زن تو هنوز قشنگ و خواستنی ست. اما ما چی؟..
انگار نه انگار که خودش هم یک روز جوان بوده. اینجا آدم خیال می کند همه پیر و کرخت به دنیا آمدند. انگار هیچ وقت شاد و جوان و زیبا نبودند. انگار فقط به دنیا آمده بودند که لرزان و آرام در بیمارستان یا خانه سالمندان منتظر مرگ باشند.
هرطرف که نگاه میکردم پیرزنهای چروک و آویزان و غمگین به روبرو خیره شده بودند. بدون آنکه منتظر هیچ چیز باشند. مثل محکومان حبس ابد. مثل عروسکهای پوسیده یک نمایش قدیمی. انگار در یک دنیای مخفی برویم گشوده شده بود. انگار تصادفن پرتاب شده باشم به پنجاه سال بعد. به قله ی کوهی که همه عمر داریم بالا میرویمش. به مقصد هولناک راهی که امیدواریم به خوشبختی و آرامش برسد. پیرزنهای ناتوان، آینده ی مغموم من و عزیزیانم بودند. کم حرف شده بودم و تمام روز بی صدا اشک میریختم و فکر میکردم پس آخرش اینجاست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر