سه روز بعد از جراحی دوتا پرستار زیر بغلم را گرفتند و نشاندنم لبه تخت. از جمعه یازده صبح که زمین خورده بودم نتوانسته بودم حتی دو دقیقه بنشینم.
انگار دستم از بازو تا نوک انگشتها زیر دستگاه پرس باشد، درد و فشار و سرگیجه و گرما جانم را ذره ذره تمام میکرد. روز چهارم که مرفین را ازم گرفتند سرگیجه ام قابل کنترل شد و باید چند قدمی راه می رفتم. انگار پیچیده ترین کار دنیا بود ایستادن موجود سنگین و درازی مثل آدم روی دو تا کف پای کوچک. قبلن چطوری راه میرفتم؟ درجا دوبار این پا اون پا کردم و باز خواباندنم. گرمم بود. درد اینقدر غالب بود که انگار در اتاق سیصد و چهل یک، بجای من یک تکه درد پیچیده در گوشت و پوست و استخوان بستری بود و من داشتم زیر دست و پایش له میشدم. پنج روز گذشت و باید آماده جراحی دوم میشدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر