جمعه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۵

دومین پست با دست چپ

چشمهایم را باز کردم. نمیدانم پنج شش نفر بالاسرم بودند یا چشمهای من چندتا میدید. عق زدم و در ظرفی که یکیشان جلویم نگه داشته بود بالا آوردم. دوباره بیهوش شدم. نمیدانم چقدر طول کشید. باز بیدار شدم و بالا آوردم و بیحال شدم. باز نفهمیدم چقدر طول کشید. چشمهایم را باز کردم سباستین با لبخند گفت همه چیز عالی پیش رفت. بیهوش شدم. اینبار چشمهایم که باز شد حسین را دیدم. تختم را میبردند به اتاق. کنارم راه می آمد. نگرانش بودم. گفت تو بهترینی. درد داشتم. جای دست راستم خالی بود. بجایش یک وزنه صدکیلویی از درد بهم وصل بود. از زیر بازو تا نوک انگشتهام در باند و گچ بود‌. خیس عرق بودم. درد داشتم. سرم بدجوری گیج میرفت. مدام حس میکردم از یک بلندی پرتاب می شوم و دستم میشکند. چشمهایم را با وحشت باز میکردم و دنبال ساعت میگشتم. دو دقیقه از آخرین باری که پرتاب شده بودم گذشته بود. سنگینی دست و دردم زمان را هم با خود در سیاهی کشیده بود. پرستارها می آمدند و میرفتند و به تک تکشان میگفتم که درد دادم و تشنه ام. نزدیک سه صبح بود که حسین را به اتاق راه دادند. با حوله خیس لبهایم را تر میکرد. بادم میزد. ازش خواستم پیشم بماند و باز از بلندی خیالی هراسان پرتاب شدم. دو روز با سرگیجه و درد و کابوس گذشت.

هیچ نظری موجود نیست: