چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۴

رویای ساعتِ هفتِ شب

تب دارم. زیر پتو وول میخورم. آفتاب پشت پلکهایم را بور میکند. نمیتوانم بخوابم. نصف شب با کابوس بیدار شدم. خیس عرق شدم. بالش را پشت و رو کردم و صورتم را روی طرف خنکش گذاشتم. خواستم دیگر نخوابم که کابوس بعدی شروع نشود. اما تا وقتی بیدار بودم کابوس قبلی دست از سرم برنمیداشت. خودم را بهش نزدیک کردم نفسهای مرتب و آرامش را شمردم تا آرامم کند. خوابم برد. باز کابوس. باز بیدار شدم. خیس عرق. لحاف را کنار زدم. گلویم درد میکرد. باز بهش نزدیک شدم. به چهره آرامش خیره شدم. بیدارش نکردم. خوابم برد. کابوس سوم.. 
شش نشده از تخت آمدم بیرون. لرز کردم. در دوماه گذشته سومین بار است که به بهانه ای مریض میشوم. امروز مسافرم. فکر کردم کاش نمیرفتم. مریضی در سفر دست و پا گیر است. باز فکر کردم باید بروم. زندگی را نباید معطل ناخوشی گذاشت. باید وسط حرفش پرید. باید یک کاری کرد گورش را گم کند. باید در کار غرق شد، در زندگی. چمدانم را گذاشتم وسط اتاق. پرش کردم از لباسهای گرم. ضعف داشتم. عرق از پیشانیم پاک نمیشد. برگشتم توی تخت. دستم را حلقه کردم دور کمرش. بیدار شد. دلم میخواست گریه کنم. بجایش بوسیدمش. گریه اما توی چشمانم نشسته. روی پیشانیم. توی گلویم. نمیرود. 
پروازم ساعت نه شب است. برنامه امروزم معلوم است. غلت زدن زیر پتو. دوا و قرص و شربت. خواب و بیدار. هذیان.ساعت هفت شب اما باید سالم و سرحال از خانه بزنم بیرون.ساعت هفت شب. 
خواب و بیدارم. کتاب میخوانم. چای مینوشم. تسلیم شدم. تسلیم خستگی. احساس میکنم زندگیم همین بود. می پذیرمش. در آغوشش میگیرم. تن میدهم بهش. به همین اندازه اش. به آینده فکر میکنم. به رویاهایی که هیچ وقت اسم رویا رویشان نگذاشتم. همیشه گفتم "ّبرنامه" است. رویا نیست. از جنس خیال نیست. واقعی ست. حقیقت دارد. توی مشتم است. امروز اما مشتم خالی ست. جان ندارد. آینده در چشمم خیال پرفریب و دلربایی شده. حتی فردا، حتی ساعتِ هفت امشب. ازین رویاهای محال که مخصوص داستانها و فیلم هاست. نه که بزرگ باشد. مثل همیشه است. همین کنار است. توی چمدان نیمه بسته ام. توی کفش های جفت شده دم در. توی آینه است. همه جا هست، مثل همیشه، در دسترس. من کوچک شدم. من آب رفتم زیر پتو. پایم به زمین نمیرسد. دستم کوتاه شده. نگاهم کوتاه شده. خسته تر از آنم که دنبالش کنم. پلک هایم سنگین است. دلم میخواهد بخوابم. دلم میخواهد بروم.

.

یکشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۴

خسته اما با لبخند

هفته گذشته را رسمن پشت میز کارم گذراندم. نه یک وعده غذا پختم نه هیچ کار دیگری کردم. مشکلی که کار کردن از خانه دارد این است که پایانی برایش نیست. کارهایی مثل بازاریابی یا تکمیل وبسایت هم نوعن برای من کارهای پایان ناپذیر و جذابی هستند. اگر قرار باشد یک مقاله بنویسم ده بار وسطش باید بلند شوم و چرخ بزنم و سر ساعت شش هم کار روزانه را تعطیل میکنم. اما بازاریابی در شبکه های اجتماعی میتواند مرا تا بعد از نیمه شب پشت میز کارم نگه دارد. فکر میکنم قضیه به همان ناشکیبایی برمیگردد که در پست های قبل گفتم.
علت دیگر پر کاری این روزهایم تعطیلی موقت کلاس آلمانیست. قبلش روزی سه ساعت  کلاس داشتم که با رفت و آمدش میشد روزی پنج ساعت. یک ساعت بدی هم بود که نه قبلش آدم به کاری میرسید نه بعدش. متاسفانه کلاسم از هشت روز دیگر دوباره شروع میشود. خوشبختانه بین ترم ها یکی دو ماه فاصله است و میتوانم یکی دو ماه در کار غرق شوم. 
یک کار خوبی که اینروزها کردم تزریق خودآگاه مقدار زیادی نظم به کارهایم بود. آرشیو آب خوردن های مالی و اداری درست کردم. و برنامه های مالی و بازاریابی و تولید محتوا و نگهداری و بروز رسانی وبسایت که در ذهنم داشتم، مکتوب کردم. مکتوب کردن افکار و احساسات کلن خیلی خوب است. مغز آدم یکجوری خالی میشود و جا باز میشود برای فکر کردن یا بهتر بگویم تمرکز کردن.
یک کتاب دارم میخوانم بنام ساده کردن زندگی*. از بهترین کتابهایست که خواندم. خوبی اش به سادگی و تاثیرگذاری پیشنهاداتش است. خیلی زیاد مرا یاد شیوه های مدیریت ژاپنی می اندازد نویسنده اش اما آلمانیست. شاید هم این دقت و سادگی رمز موفقیت مشترک ژاپنی ها و آلمانی ها باشد. منظور از سادگی هم عدم پیچیدگی ست و بیشتر به نحوه فکر کردن برمیگردد. 



یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۴

از خوشبختی های کوچک

دوباره برگشتم سرجای اول. یا به عبارت دیگر به خودم مسلط شدم. تماسهای کاریم را از سر گرفتم و صبح به صبح پشت میز کارم قهوه مینوشم. خوشحال و خوشبختم. فقط از زمان میترسم. میترسم یک روز بی رحم برسد که خوشبختی امروزم را فراموش کنم. که غمهای بی دلیل سالهای قبل از یادم برود. که به داشته هایم عادت کنم و چشمم دیگر نبینتشان. 
یکجایی باید بنویسم احساس امروزم را. که جای درستی از زندگیم هستم. کنار آدم درستی هستم. باید بنویسم که با چای نوشیدن و کتاب خواندن در کافه سر کوچه چقدر خوشبخت میشوم. که به خودم بیشتر و بیشتر عشق میورزم. که از خودم بیشتر و بیشتر مراقبت میکنم. ازبس که بهم عشق ورزیده و حواسش بهم بوده. هیچ بغضیم از چشمش دور نمی ماند. حتی هیچ فکری که ذهنم را آشفته کند. بس که مرا ازخودم بهتر میشناسد. دارم کم کم خودم را ازو یاد میگیرم. وعاشق خودم میشوم. 

چهارشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۴

قدم های اول- ادامه

مدیر پروژه های نامرئی.

از کجا شروع کنم؟ پاسخ این سوال کاملن روشن است. در هر پروژه یا فعالیتی، برنامه ریزی اولین قدمی ست که مستقل از هدف و جنس پروژه باید انجام شود. اصلی ست که همه بلدند و اینجانب بطور خاص یک سال و نیم در دپارتمان مدیریت پروژه کار کردم و کلی چارچوب های بدرد بخور و زیبا برای اینکار بلدم. اما چرا هنوز عمل کردن به این اصل اولیه اینقدر سخت بنظر میرسد؟ چرا وقتی اسم پوزیشن کاریم "مدیر پروژه" است سنگین ترین پروژه ها را براحتی مدیریت میکنم اما برای کارهای خودم، ازین دانش استفاده نمیکنم؟ پاسخ این سوال در یک کلمه این است "ناشکیبایی".
"ناشکیبایی" همان است که نسل ما را از کتاب خواندن به وبلاگ خوانی، از وبلاگ خوانی به توییتر خوانی، و درنهایت از توییتر خوانی به اینستاگرام بازی سوق داده که حتی زحمت تصویر سازی از کلمه های خوانده شده را هم بذهنمان ندهیم. "ناشکیبایی" از همان بازی های کامپیوتری میآید که در عرض ده دقیقه چندین هزار امتیاز بهمراه نورهای چشم زن و دست و هوراهای ضبط شده نثارمان میکند. که عادت کردیم همان لحظه پاداش بگیریم، مستقیم سر اصل مطلب باشیم و چشممان روی هر انحراف ظاهری از چیزی که میخواهیم بسته شود. مشکل من این است که "ناشکیبایی" از درزهای زندگیم نشت کرده تو. هرچند سعی کرده بودم نسبت بهش آگاه باشم و جلویش را بگیرم. 
امروز صبح تا ظهر به رسم روزهای قبل از تعطیلات هر ساعتی به یک کار چنگ زدم. اول پیگیری ارتباطاتی که به پروژه های احتمالی منتهی می شوند. بعد خواندن اخبار اقتصادی. و بعد کار کردن روی یک گزارش. میان کار ایده های تازه ای هم به ذهنم رسید که همه را روی یک تکه کاغذ کوچک یادداشت کردم که احتمالن تا هفته دیگر این موقع گم شده است. هرچند که از صبح میدانستم باید اول برای این شروع دوباره، برنامه ریزی کنم. اما نتوانستم بیکه "کاری" انجام داده باشم وقتم را برای برنامه ریزی "تلف" کنم. مشکلی که دارم احساس عذاب وجدان است از زمانی که صرف مدیریت پروژه میکنم. حتی نوشتنش هم برای منی که ادعای دانش مدیریت پروژه دارم شرم آور است، اما حقیقت دارد. 
در شغلهای قبلی همیشه از برنامه ریزی بعنوان ابزاری استفاده میکردم جهت دفاع از خودم در مقابل حمله رئیس وقت. که اگر از بازدهی کاریم انتقاد شد برنامه را بکوبم جلویش و بگویم قدم به قدم به تاییدت رسیده و گزارشش را دریافت کردی. همیشه هم بخاطر گزارشهای خودجوش از میزان پیشرفت پروژه هایم، مورد تقدیر و تشویق مدیران قرار گرفتم. اما حالا که احساس خودکفایی میکنم و کسی نیست که یقه ام را بچسبد و بازدهی بیشتر طلب کند، ترجیح دادم دیمی پیش بروم و وقتم را صرف مدیریت پروژه نکنم. که از همین تریبون رسمی مراتب ندامت خود را به جامعه جهانی اعلام میکنم. 

خانم ها، آقایان، خوشبختم که اولین کارمند شرکتم را بهتان معرفی میکنم. رعنای مدیر پروژه. رعنایی که دیده نمیشود اما مثل شیشه نامرئی عینک اگر نباشد آدم ممکن است با کله برود توی دیوار. امروز و فردایم را به نوشتن نقش و لیست وظایف مدیر پروژه در این شرکت میپردازم، هرچند هم که احمقانه بنظر برسد. 
.

سه‌شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۴

قدم های اول

بدی شرکت یک نفره این است که وقتی آدم مرخصی باشد همه کارها تعطیل میشود. بعد هم که برمیگردد باید تا یک هفته گرد مرگ را از روی میز و کامپیوترش پاک کند و کم کم یاد خودش بیاورد که چکاره بوده و چه در سر داشته. من حالا آنجایم. 
مشکل دیگرش این است که همه کارها را باید تنهایی و به موقع انجام داد. همه کارها؟ نوشتن گزارشات مالیاتی، جهیدن از روی چاله چوله های قانونی، ثبت دقیق مخارج ماهانه، تهیه و نگهداری آرشیو مدارک، بازاریابی، معاشرت (نت ورکینگ)، بروز رسانی وبسایت و صفحات لینکدین و توییتر شرکت. نوشتن مقاله جهت اظهار وجود در شبکه های اجتماعی نام برده، پیدا کردن سرمایه گذار، دنبال کردن کنفرانسها و گردهمایی های مرتبط در شهرها و کشورهای دور و نزدیک. تولید گزارشات قابل فروش در آینده و همانطور که میبینید این لیست را میتوانم تا پایین صفحه همینطور کش بیاورم.
بعد مشکل اینجاست که نمیشود یکی از کارها را چسبید و تمام کرد و بعد رفت سراغ بعدی. این همزمانی و اولویت بندی شان خودش یک پروژه جداست که یک نیروی مجزا میطلبد. باور کنید. 
فعلن برای اینکه نظم ذهنیم دوباره برگردد ازین وبلاگ استفاده ابزاری کرده و بخش هایی از ذهن کاریم را هم اینجا بمعرض نمایش میگذارم باشد که کارگر افتد. 
همانطور که در مدرسه یاد گرفتیم، باید از نیمه پر لیوان شروع کرد. نیمه پر یک ماه بسته شدن در شرکت چه میتواند باشد؟ فاصله گرفتن از کار. فاصله گرفتن از کار اصولن چیز مفیدیست که آسان هم بدست نمی آید. البته استفاده از ابزارهایی مثل نرم افزارهای کنترل پروژه گاهی به فاصله گرفتن آدم ها از کار کمک میکند. حالا این فاصله چه ارزشی دارد؟ فاصله لازمه یک برنامه ریزی خوب است. تصویر بزرگ را فقط با فاصله میتوان دید. بدون دیدن تصویر بزرگ، تکه های ریز پازل هیچ وقت بدرستی کنار هم قرار نمیگیرند. 
خوبی فاصله این است که نکاتِ ساده ی از قلم افتاده را برای آدم بولد میکند. مثلن؟ فضای کار. یکی از مشکلاتی که من همواره در زندگی داشته ام این است که خیلی سخت خودم را بروز میدهم. از زندگی عشقی گرفته تا اجتماعی و کاری و همه و همه. الان بی اغراق میتوانم بگویم هفتاد درصد مغزم دارد با کارهای شرکت خورده میشود، درحالی که در خانه ام فقط یک بورد سفید کوچک گوشه اتاق نشیمن به کارم اختصاص دارد. از درون اشغال شده ام و در بیرون فقط یک نشانه کوچک از افکارم پیداست. حتی حالا که کم کم مجبور به بایگانی شده ام، تمام مدارک شرکت در چهارتا کاور مجزا چپانده شده و روی هم در یک جعبه مقوایی مخفی ست. چرا؟ نمیدانم. این متاسفانه مدلم است و برای غیرازین بودن باید تلاش کنم. با سید درین باره حرف زدم و قرار شد گوشه اتاق نشیمن را به کارم اختصاص دهیم. میز کار سفارش دادم و باید زون کن های بزرگ بخرم بچینم روی قفسه ای که بالای میزم وصل میکنم. باید یک پرینتر هم بخرم که کارهای اداری کمتر آزارم بدهد. خلاصه، دوباره دارم قدمهای اول را برمیدارم و اینبار سعی میکنم درست تر و آگاهانه تر باشند. 
.

دوشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۴

من و آفتاب و آدمهایم

ازدواجمان بطور جالبی مصادف شد با تغییرات بزرگ شغلی برای هر دویمان. و این شد که زندگی مان با ازدواج، البته تصادفن، حقیقتن وارد مرحله جدیدی شده. عروسی هم خوب بود. خیلی خوش گذشت. با تقریب خوبی همه آدمهایی که دوست داشتم همراهم بودند، حالا یا حضوری یا با تلفن و اسکایپ.
هرچه بیشتر میگذرد بیشتر میفهمم که چقدر آدم-دوستم و چقدر آدم-دوستی م اغلب بعلت دوز نامناسب معاشرت ها مهجور واقع میشود و دلتنگی ببار می آورد. دست کم حالا مطمئنم که زمان چاره دلتنگی نیست. چاره ای که برایش اندیشیدم این است که زیاد بروم ایران. تجربه دو ساله زندگی کارمندی اینقدر وحشتناک بود که قدر آزادی کارآفرینی را بدانم. تصمیم گرفتم تا میتوانم بروم ایران و تا میتوانم طولانی آنجا بمانم. کار شرکتم هم در ارتباط با ایران است و یک سری کارها را فقط از آنجا میتوانم پیش ببرم که خودش خیلی خوب است. 
کلن ماهی که گذشت خیلی خوب بود. دو هفته اولش ایران بودیم. هفته سوم برلین و هفته پیش در سواحل یونان، که بجز صبح تا شب زیر آفتاب لم دادن و کتاب خواندن، مطلقن کار دیگری نکردیم و پی بردیم که بیست و چهارساعت چقدر میتواند نرمالو و دل انگیز کش بیاید. 
.