تب دارم. زیر پتو وول میخورم. آفتاب پشت پلکهایم را بور میکند. نمیتوانم بخوابم. نصف شب با کابوس بیدار شدم. خیس عرق شدم. بالش را پشت و رو کردم و صورتم را روی طرف خنکش گذاشتم. خواستم دیگر نخوابم که کابوس بعدی شروع نشود. اما تا وقتی بیدار بودم کابوس قبلی دست از سرم برنمیداشت. خودم را بهش نزدیک کردم نفسهای مرتب و آرامش را شمردم تا آرامم کند. خوابم برد. باز کابوس. باز بیدار شدم. خیس عرق. لحاف را کنار زدم. گلویم درد میکرد. باز بهش نزدیک شدم. به چهره آرامش خیره شدم. بیدارش نکردم. خوابم برد. کابوس سوم..
شش نشده از تخت آمدم بیرون. لرز کردم. در دوماه گذشته سومین بار است که به بهانه ای مریض میشوم. امروز مسافرم. فکر کردم کاش نمیرفتم. مریضی در سفر دست و پا گیر است. باز فکر کردم باید بروم. زندگی را نباید معطل ناخوشی گذاشت. باید وسط حرفش پرید. باید یک کاری کرد گورش را گم کند. باید در کار غرق شد، در زندگی. چمدانم را گذاشتم وسط اتاق. پرش کردم از لباسهای گرم. ضعف داشتم. عرق از پیشانیم پاک نمیشد. برگشتم توی تخت. دستم را حلقه کردم دور کمرش. بیدار شد. دلم میخواست گریه کنم. بجایش بوسیدمش. گریه اما توی چشمانم نشسته. روی پیشانیم. توی گلویم. نمیرود.
پروازم ساعت نه شب است. برنامه امروزم معلوم است. غلت زدن زیر پتو. دوا و قرص و شربت. خواب و بیدار. هذیان.ساعت هفت شب اما باید سالم و سرحال از خانه بزنم بیرون.ساعت هفت شب.
خواب و بیدارم. کتاب میخوانم. چای مینوشم. تسلیم شدم. تسلیم خستگی. احساس میکنم زندگیم همین بود. می پذیرمش. در آغوشش میگیرم. تن میدهم بهش. به همین اندازه اش. به آینده فکر میکنم. به رویاهایی که هیچ وقت اسم رویا رویشان نگذاشتم. همیشه گفتم "ّبرنامه" است. رویا نیست. از جنس خیال نیست. واقعی ست. حقیقت دارد. توی مشتم است. امروز اما مشتم خالی ست. جان ندارد. آینده در چشمم خیال پرفریب و دلربایی شده. حتی فردا، حتی ساعتِ هفت امشب. ازین رویاهای محال که مخصوص داستانها و فیلم هاست. نه که بزرگ باشد. مثل همیشه است. همین کنار است. توی چمدان نیمه بسته ام. توی کفش های جفت شده دم در. توی آینه است. همه جا هست، مثل همیشه، در دسترس. من کوچک شدم. من آب رفتم زیر پتو. پایم به زمین نمیرسد. دستم کوتاه شده. نگاهم کوتاه شده. خسته تر از آنم که دنبالش کنم. پلک هایم سنگین است. دلم میخواهد بخوابم. دلم میخواهد بروم.
.