چهارشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۲

فصل گم شده

من هیچ وقت در زندگی م انسان پیچیده ای نبودم. خواستن و نخواستنم، داشتن و نداشتنم، خوشی و اندوهم، همه و همه از فرسنگ ها داد می زنند. احتمالن قابل پیش بینی و حوصله سربر هم هستم. مشکل اینجاست که برای خودم قابل پیش بینی نبودم هیچ وقت. برای خودم خیلی پیچیده و متنوع و عجیبم. بیشتر از حد توانم حتی. خانم سین همیشه میگفت "تو برای خودت یک لشکری" راست میگفت. برای خودم یک لشکر پر ساز و آوازم، هرچند برای بقیه یک پیاده سوار آرام و گوشه گیر. 

هیچ وقت نمیفهمم درمقابل یک رفتار خاص چه عکس العملی ممکن است نشان دهم. شاید خودم را خوب دنبال نمیکنم. نمیدانم. مثل پریودم که هیچ وقت نمیتوانم تاریخش را درست حدس بزنم. یا آلرژی م که هیچ وقت نمیدانم با چه چیزهایی بدتر می شود. حتمن همه اینها یک نظمی دارند.
حقیقت این است که برای خودم وقت نمیگذارم. خودم را مشاهده نمیکنم. دنبال نمیکنم. شاید اثر بیست و شش سال زندگی در خانه پدری باشد. که پرونده پزشکی م پدرم بود. حتی اسم داروهایم را نمیدانستم. میگفتم بابا اون قرص قهوه ای ها که برای روماتیسم میخوردم تمام شد. بابا قرص های مکمل بزرگ. بابا قرص آلرژی. بابا آنتی بیوتیکم. بارها و بارها و بارها مامان درست قبل از اینکه قاشق غذا را به دهنم ببرم متوقفم کرده بود که نه. آلرژی ت با فلان بدتر میشود. با فلان بهتر میشود. دل درد داشتی این را نخور. سردرد داشتی این خوب نیست. و من هیچ وقت نفهمیدم کی خوبم. چرا خوبم. کی خوب نیستم و چرا خوب نیستم. نخواستم هم بفهمم. حالا که نگاه میکنم میبینم تنبلیِ غیر هوشمندانه ایست. تنبلی ای که نتیجه اش می شود رنج مداوم و مزمن. با درد ساختن و پی دوا نرفتن. بسکه همیشه دوا جلوی دستم بوده و کافی بوده دستم را دراز کنم. 

هر از چندگاهی که میروم بالا و خودم و زندگی م را از دور تماشا میکنم دچار حیرت می شوم. چه شد که من اینجایم؟ چرا آنجا نیستم؟ چرا همه آدمهای دیگر یک کار میکنند و من، به تنهایی یک کار دیگری؟ 
فرایند تصمیم گیری ام، برای خودم یکی از مبهم ترین و گیج کننده ترین بخش های زندگی م بحساب می آید. نمیفهمم چرا و چطور، اما ناگهان خودم را میبینم که فعل خواستن را با تمام وجود صرف میکنم، در پی آنچه که شاید تا ده روز قبلش دورترین چیز به من و زندگی م بوده باشد. و امان از خواستن. خواستن های کش دار. خواستن های بی دلیل. خواستن های از جان. از دل. خواستن هایی که بی آرام و بی خواب و بی خوراک میکنند. خواستن هایی که هی بزرگتر می شوند و بقیه دنیا را با آن همه زمین و آسمان و آدم، کوچک و کوچک و کوچک تر میکنند. من راهی جز تن دادن بلد نیستم. تن دادن های ناگزیر. تن دادن های هرچه بادا باد. که تمام زندگی و داشته و نداشته ام انگار یک کاسه آب خنک می شود که بپاشم روی آتش این خواستن. 
نتیجه اش میشود یک تصمیم ناگهان و دقیق. تصمیمی که نمیتوانم توضیح دهم. مثل اول بار از ایران آمدنم. مثل به رسمیت شناختن اولین عشقم. مثل از فرانسه خارج شدنم. حقیقت این است که من بدون مطالعه تصمیم میگیرم. من تن میدهم به خواسته ای که حتی نمیدانم از کی و از کجا درونم زاده شده. فقط میدانم که باید آنجا باشم. یا باید اینجا نباشم. یا باید اعتراف کنم که دوستش دارم. یا چه و چه و چه. نمیدانم بعدش قرار است چه شود. حتی نمیدانم بعدش چه شکلی ست. بعدش را میگذارم برای بعد. 

تا دو ماه پیش فکر میکردم درسم بزودی تمام میشود و مطمئن بودم که در فرانسه میمانم. منتظر بودم دوست پسرم دکترا و پاسپورتش را بگیرد و سال بعدش بیاید پاریس. برای تمدید ویزا اسمم را دانشگاه سربن در رشته ایران شناسی نوشته بودم. دوهفته سرکلاس رفتم و حتی موضوع پایان نامه ام را هم انتخاب کرده بود. نیمه وقت درس میخواندم و نیمه وقت دنبال کار میگشتم و برنامه داشتم چند روزی در هفته ام رستوران یا بار کار بگیرم. همه چیز دقیق و محاسبه شده. آخرهای ماه اوت بود که در اعماق تاریک و دور دلم یک جرقه روشن شد. سپتامبر داشت درونم شعله میکشید. به پروپای دوست پسرم پیچیدم که چرا از من نمیخواهی بیایم برلین؟ اکتبر مطمئن بودم که میخواهم بروم. اما هنوز داشتم دست و پا میزدم که عاقل باشم و زندگی م را همانجا که هست بچسبم. برای اینکه بدون درد و خونریزی بتوانم ببُرم، به خودم گفتم دو ماه میروم. دوماه. طبعن خانه ام را پس دادم و اثاثم را هم کول کردم. 
حالا دو هفته ست که اینجایم. نه کار دارم نه ویزا نه دانشگاه. اما خواب و خوراک و آرامم برگشته. جایی هستم که میخواهم. که باید باشم. هزارتا ایده و دل مشغولی دارم. بیست و چهارساعتم کم می آید. بیشتر از آنکه اینجا بودن آرامم کند، فرانسه نبودن آرامم کرده. خودم میدانم که دوست پسرم بهانه بود. من آدمی نیستم که برای رابطه مهاجرت کنم. خیابان های تازه ناشناس. زبان عجیب و ناآشنا. نام های غریبه. گیج خوردن در سوپرمارکت. همه اینها حالم را خوب میکند. نمیدانم. انگار بعد از یک جکوزی داغ و کشدار، بپری توی استخر آب یخ. مثل یک شوک نشاط آور. فعلن توی استخر آب سردم. دارم فرو میروم و دلم میخواهد بیشتر و عمیق تر بروم پایین. حتی میخواهم خانه جدا بگیرم تا بیشتر حس کنم مهاجرت کردم. میخواهم دوست پسرم را از لحظه هایم بکشم بیرون. میخواهم خودم باشم و کف استخر آب سرد. اما بدانم که عشقم با یک حوله گرم بالای استخر منتظرم ایستاده. 
.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

مرسی رعنا. حالا بهتر شد :)

نازنین گفت...

آفرین