چهارشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۲

مریضانه

از تعطیلات کریسمس اگر پرسیده باشید، باید بگویم که دو روز اول را کلن بستری بودم. سرما خورده ام. بد. گلو درد و فین فین و عطسه و تب و استخوان درد. چای به چای نمیرسانم و طبعن یک پایم هم توی دست شویی گیر است. بقیه روز را هم روی تخت، یا خِرخِر میکنم و آلمانی میخوانم، یا چرت میزنم. نه حرف زدنم میآید، نه برنامه ریزی، نه کار، نه مرتب کاری، نه هیچ چیز. بعد حیف تعطیلات آدم نیست واقعن؟ 

چهارشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۲

فصل گم شده

من هیچ وقت در زندگی م انسان پیچیده ای نبودم. خواستن و نخواستنم، داشتن و نداشتنم، خوشی و اندوهم، همه و همه از فرسنگ ها داد می زنند. احتمالن قابل پیش بینی و حوصله سربر هم هستم. مشکل اینجاست که برای خودم قابل پیش بینی نبودم هیچ وقت. برای خودم خیلی پیچیده و متنوع و عجیبم. بیشتر از حد توانم حتی. خانم سین همیشه میگفت "تو برای خودت یک لشکری" راست میگفت. برای خودم یک لشکر پر ساز و آوازم، هرچند برای بقیه یک پیاده سوار آرام و گوشه گیر. 

هیچ وقت نمیفهمم درمقابل یک رفتار خاص چه عکس العملی ممکن است نشان دهم. شاید خودم را خوب دنبال نمیکنم. نمیدانم. مثل پریودم که هیچ وقت نمیتوانم تاریخش را درست حدس بزنم. یا آلرژی م که هیچ وقت نمیدانم با چه چیزهایی بدتر می شود. حتمن همه اینها یک نظمی دارند.
حقیقت این است که برای خودم وقت نمیگذارم. خودم را مشاهده نمیکنم. دنبال نمیکنم. شاید اثر بیست و شش سال زندگی در خانه پدری باشد. که پرونده پزشکی م پدرم بود. حتی اسم داروهایم را نمیدانستم. میگفتم بابا اون قرص قهوه ای ها که برای روماتیسم میخوردم تمام شد. بابا قرص های مکمل بزرگ. بابا قرص آلرژی. بابا آنتی بیوتیکم. بارها و بارها و بارها مامان درست قبل از اینکه قاشق غذا را به دهنم ببرم متوقفم کرده بود که نه. آلرژی ت با فلان بدتر میشود. با فلان بهتر میشود. دل درد داشتی این را نخور. سردرد داشتی این خوب نیست. و من هیچ وقت نفهمیدم کی خوبم. چرا خوبم. کی خوب نیستم و چرا خوب نیستم. نخواستم هم بفهمم. حالا که نگاه میکنم میبینم تنبلیِ غیر هوشمندانه ایست. تنبلی ای که نتیجه اش می شود رنج مداوم و مزمن. با درد ساختن و پی دوا نرفتن. بسکه همیشه دوا جلوی دستم بوده و کافی بوده دستم را دراز کنم. 

هر از چندگاهی که میروم بالا و خودم و زندگی م را از دور تماشا میکنم دچار حیرت می شوم. چه شد که من اینجایم؟ چرا آنجا نیستم؟ چرا همه آدمهای دیگر یک کار میکنند و من، به تنهایی یک کار دیگری؟ 
فرایند تصمیم گیری ام، برای خودم یکی از مبهم ترین و گیج کننده ترین بخش های زندگی م بحساب می آید. نمیفهمم چرا و چطور، اما ناگهان خودم را میبینم که فعل خواستن را با تمام وجود صرف میکنم، در پی آنچه که شاید تا ده روز قبلش دورترین چیز به من و زندگی م بوده باشد. و امان از خواستن. خواستن های کش دار. خواستن های بی دلیل. خواستن های از جان. از دل. خواستن هایی که بی آرام و بی خواب و بی خوراک میکنند. خواستن هایی که هی بزرگتر می شوند و بقیه دنیا را با آن همه زمین و آسمان و آدم، کوچک و کوچک و کوچک تر میکنند. من راهی جز تن دادن بلد نیستم. تن دادن های ناگزیر. تن دادن های هرچه بادا باد. که تمام زندگی و داشته و نداشته ام انگار یک کاسه آب خنک می شود که بپاشم روی آتش این خواستن. 
نتیجه اش میشود یک تصمیم ناگهان و دقیق. تصمیمی که نمیتوانم توضیح دهم. مثل اول بار از ایران آمدنم. مثل به رسمیت شناختن اولین عشقم. مثل از فرانسه خارج شدنم. حقیقت این است که من بدون مطالعه تصمیم میگیرم. من تن میدهم به خواسته ای که حتی نمیدانم از کی و از کجا درونم زاده شده. فقط میدانم که باید آنجا باشم. یا باید اینجا نباشم. یا باید اعتراف کنم که دوستش دارم. یا چه و چه و چه. نمیدانم بعدش قرار است چه شود. حتی نمیدانم بعدش چه شکلی ست. بعدش را میگذارم برای بعد. 

تا دو ماه پیش فکر میکردم درسم بزودی تمام میشود و مطمئن بودم که در فرانسه میمانم. منتظر بودم دوست پسرم دکترا و پاسپورتش را بگیرد و سال بعدش بیاید پاریس. برای تمدید ویزا اسمم را دانشگاه سربن در رشته ایران شناسی نوشته بودم. دوهفته سرکلاس رفتم و حتی موضوع پایان نامه ام را هم انتخاب کرده بود. نیمه وقت درس میخواندم و نیمه وقت دنبال کار میگشتم و برنامه داشتم چند روزی در هفته ام رستوران یا بار کار بگیرم. همه چیز دقیق و محاسبه شده. آخرهای ماه اوت بود که در اعماق تاریک و دور دلم یک جرقه روشن شد. سپتامبر داشت درونم شعله میکشید. به پروپای دوست پسرم پیچیدم که چرا از من نمیخواهی بیایم برلین؟ اکتبر مطمئن بودم که میخواهم بروم. اما هنوز داشتم دست و پا میزدم که عاقل باشم و زندگی م را همانجا که هست بچسبم. برای اینکه بدون درد و خونریزی بتوانم ببُرم، به خودم گفتم دو ماه میروم. دوماه. طبعن خانه ام را پس دادم و اثاثم را هم کول کردم. 
حالا دو هفته ست که اینجایم. نه کار دارم نه ویزا نه دانشگاه. اما خواب و خوراک و آرامم برگشته. جایی هستم که میخواهم. که باید باشم. هزارتا ایده و دل مشغولی دارم. بیست و چهارساعتم کم می آید. بیشتر از آنکه اینجا بودن آرامم کند، فرانسه نبودن آرامم کرده. خودم میدانم که دوست پسرم بهانه بود. من آدمی نیستم که برای رابطه مهاجرت کنم. خیابان های تازه ناشناس. زبان عجیب و ناآشنا. نام های غریبه. گیج خوردن در سوپرمارکت. همه اینها حالم را خوب میکند. نمیدانم. انگار بعد از یک جکوزی داغ و کشدار، بپری توی استخر آب یخ. مثل یک شوک نشاط آور. فعلن توی استخر آب سردم. دارم فرو میروم و دلم میخواهد بیشتر و عمیق تر بروم پایین. حتی میخواهم خانه جدا بگیرم تا بیشتر حس کنم مهاجرت کردم. میخواهم دوست پسرم را از لحظه هایم بکشم بیرون. میخواهم خودم باشم و کف استخر آب سرد. اما بدانم که عشقم با یک حوله گرم بالای استخر منتظرم ایستاده. 
.

خاطراتی که هیچ وقت نداشتم

تازگی ها خواب سرزمین هایی را میبینم که نمیشناسم. دیشب مثلن. در یک شهر کوچک و عجیب بودم. شبیه یکی از حومه های دور پاریس بود. کوچک و سرسبز با یک عالم رودخانه و دریاچه و انواع اقسام تفریحات آبی. هوا گرم و آفتابی بود. با بچه های دانشگاه بودم. یک تاپ زرد و یک شلوارک جین تنم بود. جولی ازمان عکس می انداخت و همان لحظه روی فیس بوک آپ میکرد. روی آیفونم به عکس آخر نگاه کردم و گفتم خوب شده. روی یک پل باریک بالای رودخانه ایستاده بودم. یک دستم گردن الی بود و با دست دیگر راست و کشیده به دوربین اشاره کرده بودم. از آن خنده هایی میکردم که مال من نبود. پوست بدنم برنزه و آفتاب خورده بود. موهایم بلند و صاف بود. یک عینک آفتابی با شیشه های بزرگ گرد قهوه ای سوخته به چشمم بود. کفش آل استار سیاه. ساعت سبز پهن دور مچ دستم. هیچ کدامشان را ندارم. هیچ وقت هم نداشتم. خودم را یادم مانده فقط. با تمام جزئیات. از آدم های دیگر فقط لبهای خندانشان را میدیدم انگار. خنده های مطمئن جولی، لبخند های شل الی. لب های رنگ پریده و دندان های ریزِ فرورفته اندرینا، لبخندهای هیستریک اندرس و خنده های شیطان جسی و حتی فک مکعبی آلوارو. 
من بالای یک تپه کوچک بودم و کابل های کایت را دور کمرم محکم میکردم. صدای خنده بچه ها هم چنان از دور می آمد. بازوهایم را گذاشتم زیر بال های کایت و سه چهار قدم بزرگ سنگین و رفتم توی آسمان. زیر پایم دریاچه بود و صدای خنده های بچه ها می آمد. چشم هایم را از لذت بسته بودم و سرم را بالا گرفته بودم... همین طور که به بیدار شدن نزدیک تر میشدم، از آن شهر و آن زمین و آن آسمان دورتر می شدم و فکر میکردم یادش بخیر.. یادش بخیر.. یادش بخیر. وقتی بیدار شدم تکرار میکردم یادش بخیر. اما یاد چه بخیر؟ 
.

پنجشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۹۲

مرزهایی برای دریدن

با اینکه هر سه وعده را با هم غذا میخوریم، اما احساسِ با کسی غذا خوردن نمیکنم. بسکه متفاوت خور هستیم. دیشب زودتر آمده بودم خانه میخواستم برای جفتمان شام درست کنم. درمانده شده بودم. آنچه من در یک شب وسط هفته آماده میکردم، احتمالن ماهی سالمون دودی بود با روغن کنجد و پنیر موزارلا. که اصلن فکرش را نمیتوانستم کنم. چند شب قبل ترش چندتا میگوی خام در سالادم داشتم، بعد از شام از دو متری اش که رد میشدم صورتش را برمیگرداند که بوی میگو میدهی. کلن که گیاه خوار است. اولین بار که فهمید من "گوشت خام" میخورم آنقدر شوکه شد که فکر کردم همانجا برک آپ میکند. البته من "گوشت خام" نمیخورم. میگو که گوشت نیست بیچاره. غضروف است. ماهی سالمون را هم آدم بپزد مزه اش میرود. ماهی های سوشی هم که اصلن معلوم آدم نمیشود. من اگر گوشت خام خوار بودم کباب تارتار میخورد که عبارت است از یک کاسه گوشت چرخ کرده که رویش چند پر تره خرد شده باشد.
درهرصورت ترجیح میدهم تا مدتی هیچ جنبنده خامی را جلویش نخورم. بجز ماهی سالمون غذای دیگری هم به ذهنم نمیرسید. هرچه فکر میکردم یادم نمیآمد درپاریس چه میخوردم. واقعن چه میخوردم؟ حالا که یک ناظر تمام وقت بر وعده های غذایی م دارم، توجهم جلب شده که من از هر ده وعده، هشت تا را نان و پنیر میخوردم. بی که بدانم. حالا نمیتوانم همه ش نان و پنیر بخورم. شاید یک دلیلش این است که نانهای اینجا را دوست ندارم هنوز. دلیل دیگرش هم این است که یک نفر هی وعده به وعده و رنگ به رنگ جلوی چشمم غذا میخورد و من با نان و پنیرم تحقیر می شوم. سه چهار روز اول من هم از غذاهایش میخوردم. اما بعد از چند روز حس کردم اگر به این وضع ادامه دهم بعد از چندماه خودم را نمیشناسم دیگر. 
صبحانه را با اسموتی شورع میکند. شیر و موز و آجیل و عسل را میکس میکند. هفته ای حداقل سه بار. فقط فکر کنید چه حوصله ای میطلبد. درحالی که آدم خودش را به زور از تخت کنده و دیرش هم شده. بعد هم می ایستد به ساندویچ درست کردن. ساندویچ آووکادو و نعناع خشک و پنیرگودا. یا ساندویچ جوانه گندم و پنیر و عسل. یا چیزهایی ازین دست. هیچ وقت ندیدم بردارد ساندویچ پنیر و گوجه درست کند، یا پنیر و گردو. اما دیده ام ساندویچ ماست بادمجان و عسل درست کند. روزهای اول چشم بسته یک ساندویچ از دستش میگرفتم و میخوردم. جالبی ش اینجاست که خوشمزه هم ازآب در می آیند. البته تا وقتی نمیدانی چه می خوری. متاسفانه روز اول که فهمیدم آنچه لای نان خوردم و به به چه چه کردم، ماست بادمجان و پنیر و عسل بود دیگر نتوانستم این تجربه ناب را تکرار کنم. حالا محتاط تر شدم. سعی میکنم قبل از خوردن ساندویچ ها را وارسی کنم و این کار در اکثر مواقع منجر به دست کشیدن از خوردن میشود. اما روزهایی هم هستند که بجای اسموتی یک معجون عجیب درست میکند. سیب ترش و کیوی یا موز را خورد میکند در یک کاسه. رویش کمی شیر میریزد و عسل. بعد دانه های سویا وپنیر موزارلا و بادام اضافه میکند و هم میزند.
غذای مجلسی اش فسنجانی ست که بجای گوشت یا مرغ، بادمجان دارد. انواع و اقسام پاستاهای عجیب هم سایر وعده های غذایی اش را تشکیل میدهد. خیار و گوجه فرنگی را خورد میکند با سبزی و گردو همراه روغن زیتون و یک عالم لیموترش. میشود سس پاستایش. بعد فکر کنید این معجون سرد قاطی رشته های داغ پاستا. باید اذغان کنم که خوشمزه میشود. اما عجیب تر از آن است که بتوانم هندلش کنم. برای معده من که از هر ده وعده، هشت تایش را نان و پنیر دریافت میکرد، این همه تنوع خیلی دورتر از مرزهای اطمینان است. 
دیشب بالاخره یک خوراک سبزیجات درست کردم. چهارتا سیب زمینی هم گذاشتم توی فر برای دل خودم. و درنهایت توانستیم بعد از چند روز، غذای مشترکی بخوریم که حتی خوشمزه هم نبود. 
.

سه‌شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۹۲

مستقر در مقصد

شلوغی هستم که دست و پایم را گم نکرده ام. یک مدل تازه ای روی خودم کنترل دارم. بازدهی ام بالا رفته. تمرکزم برگشته. غرق کار میشوم باز. این غرق کار شدن هم نعمتی ست. بس که در یکی دو سال گذشته نمیتوانستم غرق کار شوم. که مدام نگرانی های بعضا بی مورد حواسم را میدزدید. آدم سابق نبودم. خروجی کارهایم نتیجه تمرکزهای پنج دقیقه ای گسسته بود. پنجاه دقیقه مینشستم سرکار تا پنج دقیقه کار متمرکز از دلش دربیاید. فکر ویزا، فکر پول، فکر خانه، فکر فلان دوست که ناراحت شد، فکر مامانم که تنهاست، فکر خریدی که نکردم، غذایی که نپختم، وبلاگی که ننوشتم و استخری که نرفتم و هزارهزار فکر دیگر. بعد فقط "فکر"شان بودها. هیچ اقدام عملی برای هیچ کدامشان نمیتوانستم کنم.، چرا که در حین انجام یک کار مهم تر بودم. بسکه گسسته و دندانه دندانه کار میکردم سوار نبودم بر نتیجه کار. لزوما بد از آب در نمی آمد، حتی در اکثر مواقع عالی هم میشد، اما من تسلط نداشتم بر کاری که خودم کردم و این اعتمادبه نفسم را ازم میگرفت. اینها را آن موقع نمیفهمیدم ها. حالا که حالم خوب است می فهمم. 
پاریس به ذات شهر شلوغ و استرس زایی ست. تقریبا در یک سال و نیم اول مهاجرت هروقت دوستی ازم میپرسید چطوری؟ جواب میداددم: خسته. حالا دارم میفهمم که من در زندگی، به آرامش خیلی بیشتر از هیجان احتیاج دارم و از آرامش خیلی بیشتر از هیجان لذت میبرم. پاریس شهر فوق العاده و زنده و زیبایی ست، درست. اما اگر برگردم به دو سال پیش، یک شهر کوچکتر را برای مهاجرت انتخاب میکنم. بروکسل مثلن. یا حتی گنت. 
حالا یک هفته می شود که برلینم. از آن همه زیبایی ساختمان ها و خیابان ها خبری نیست. هوا بشدت سرد و خشک است. اما زندگی ام بطور محسوسی راحت تر است. همه چیز آسان است. حدس های آدم در برلین درست از آب در می آید. حال آنکه در پاریس هیچ چیز را نمیشد حدس زد. چون همه چیز بیش از حد پیچیده است. بنظرم فرانسوی ها منطق پیچیده ای را دنبال میکنند. منطقی که آلمانی ها دنبال میکنند برای من قابل درک تر است. البته حال خوب این روزهایم را مدیون خیابان گردی ها و بارنشینی های بی انتهای شبهای خسته ی بعداز کارم. و هرروز که میگذرد من بیشتر ایمان می آورم که عشقهای پخته سی سالگی، مطمئن تر و لذت بخش تر از عشق های پرشور بیست و اندی سالگی هستند.