سردردهای من تمامی ندارد. از همه دردهای مزمنم بیزارم. ازین لختی و سردرد و سرماخوردگی همیشگی. که هی درد میکشی و درد میکشی و روزها را میشماری و امیدواری به روز سوم که رسید خوب شوی و خوب نمیشوی و امیدوار میشوی به روز چهارم و خوب نمیشوی و امیدوار میشوی به روز پنجم. کلن امید زاییده درد است. اگر درد نبود امیدی نبود. امید به پیروزی امید به خوشبختی امید به بهبودی یعنی پیروز نیستی و خوشبخت نیستی و سالم نیستی. و چه حسرت ناممکنی ست ناامیدی. بسکه دردمند و صبور بارمان آورده اند. که هی رویای خوشبختی را حواله فردایی کردیم که آمد و وعده خوشبختی را جاگذاشت در فرداهایی که هیچ وقت نمی آیند.
خسته م از امید. ناامیدی هم بلد نیستم. هی امیدوارتر و منزوی تر می شوم و هر لحظه صبر کردن سخت تر میشود. کاش بجای این همه انفعالی که از صبرو انتظار گرفتیم کمی خون زندگی در رگ هایمان بود. کاش بجای این همه تمایل به ناله کردن بلد بودم از همه امیدها بکنم و لحظه را با همه داشته هایم جشن بگیرم. با همین سردردی که امانم را بریده. با قوری چایی و عسل کوهستان.
.
۱ نظر:
عالی بود، مثل همیشه.
ارسال یک نظر