جمعه، مرداد ۰۶، ۱۳۹۱

یکبار داشتیم یک پروژه انجام می دادیم در درس اصول مشاوره که استرس زا ترین درس دوران تحصیلم بود. یعنی یکی از اصولی که هنگام طراحی درس و گروه بندی عجیب غریبش درنظر گرفته بودند استرس زایی بوده و برای اینکار از کوچکترین تلاشی دریغ نمی کردند. از میزان اطلاعاتی که برای مطالعه موردی هرجلسه در اختیارمان میگذاشتند که بین دو جمله کاملن کیفی، یا پانصد صفحه شامل دویست صفحه عدد و رقم، متناوب بود گرفته، تا کد لباس پوشیدن که به میلیمتری کج بودن کروات پسرها یا به رنگ کش سر و یا میزان پاشنه و جنس دامن دخترها هنگام ارائه کامنت میدادند، تا اصول سختگیرانه رفتاری مثل به میزان کافی به استاد نگاه نکردن، به مهمان کلاس لبخند نزدن، روی کاغذ برای دوستت نت نوشتن. حتی ساعت و روز کلاس ها که همیشه در ایام تعطیل و ساعت استراحت انتخاب می شد آزاردهنده بود. یا هیئت داوری که هرجلسه عوض میشدند و از شاخ ترین شرکت های مشاوره دعوت می شدند و خلاصه بماند. می توانم بگویم همراه با حجم کاری خیلی بالای ترم اول، جلسات این درس از پرفشارترین لحظه های زندگی مان شده بود. 
یک بار داشتیم از آن پروژه های بیست دقیقه فرصت دارید از همین حالا یک دو سه، انجام می دادیم. چهل ثانیه وقت باقی مانده بود و طبعن کارمان نیمه تمام بود. من در چنین مواقعی نه هول می شوم نه اشتباه می کنم، نه حرف اضافه می زنم. رگ گردنم فقط تیر میکشد و به طرز عجیبی کند می شوم. متوقف هم نمی شوم ها. همانطور کند لاک پشتی به فعالیت ادامه می دهم. بعضی ها دست هاشان میلرزد، بعضی ها هی می گویند چکار کنیم و به کارشان هم طبعن ادامه می دهند. بعضی ها هیچ نمیگویند و هیچ کار هم نمی توانند کنند دیگر، استادها و هیئت داوری هم مثل بز از آن بالا همه گروه ها را زیر ذره بین میگذاشتند و برای تک تک تیک های غیر ارادی پشت پلک ملت هم کامنت مینوشتند. آن روز یک پسر چینی داشتیم در گروهمان. بیست ثانیه به پایان وقت مانده بود که لپ تاپش را هل داد عقب، زل زد به سقف سالن و شروع کرد به نعره کشیدن. دو تا نعره کشید. خیلی بلند. دقیقن یادم هست. می توانم حتی با لحن خودش تکرار کنم. بعد گفت من نمیتونم. من نمیتونم. باز نعره. یک دختر تایوانی سی و چهارساله داشتیم که دیرتر از ما له میشد در مقابل استرس. شروع کرد با پسره چینی حرف زدن و من هم به عنوان مسئول بیچاره گروه به زور دو کلمه ی ایتس اکی را همراه با یک لبخند بهش تحویل دادم و حواسم بود نگاهش هم کنم که فردا روز استاد نگوید چرا در چشم هاش نگاه نکردی؟ تو مسئول این نعره ها بودی! درحالیکه استادهامان مسئول نعره او و تیرکشیدن رگ گردن و کمر من بودند. فکر نکنید استادهامان با نعره پسر چینی پیش وجدان خودشان شرمنده شدندها. احتمالن خوشحال هم شدند که به به چه کردیم. نمی دانم. مهم هم نیست دیگر. 
همه اینها را گفتم که بگویم هیچ وقت مثل حالا با آن پسر چینی همزادپنداری نکرده بودم. در ماراتن حجم بالایی از کارهای سرنوشت ساز گیر افتادم که تا چهار روز دیگر باید و باید و باید تمام شوند و تنها جمله ای که در سرم تکرار دارد میشود این است که "من نمیتوانم". درس های مشاوره ای که گذراندیم هم هیچ کمکی در مدیریت استرس بهم نمیکند. 

یک. 
این پست بین این همه کار حکم همان نعره پسر چینی را در سی ثانیه آخر پروژه داشت.
دو. 
کامنت هایی که بدون اسم باشند می روند در بخش اسپم و باید بروم دنبالشان بگردم تا ظاهر شوند. البته هر کامنتی که می گذارید ایمیلش به من می رسد و اگر اسم و آدرس ایمیل گذاشته باشید می توانم جواب بدهم حتی اگر اینجا ظاهر نشوند. 
.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

چقدر گاهی حسودی می کنم به آن لحظه پسرک چینی. که بشود بزنی زیر همه چیز و نعره سر بدهی. و دیگران به شخم شان نباشد و تو هم به شخم ات نباشد. یک جور بدویتی دلخواهی هست توی این طور رفتارها که برای آدم های در روزمرگی گرفتاری چون من خیلی خواستنی ست.

SuisLaPluie
solitude.blogsky.com