پنجشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۹۱

یک.
ایران که بودم وقت امتحان ها عاشق می شدم. از این عشقهای تندِ الکی هم بود ها. یادش گرفته بودم، می گفتم فلانی یک مدت عشق دوران امتحان های من بود مثلن. خوش می گذشت لااقل. اینجا که آمدم وقت امتحان ها عشق از سرم می پرد، هوم سیک می شوم. می نشینم هی عکس های ایران را تماشا می کنم هی اشک هام می ریزد روی کیبورد. یک مدلی که دل و روده ام در می آید. نمی دانم شاید ربطی به امتحان ها ندارد. شاید عادی ست آدم گاهی دلش تنگ شود.. خیلی وقت بود دلم تنگ نشده بود.
دو.
باید لابد از عید بنویسم نه؟ ایران که بودم سفره هفت سین و نشستن دور هم موقع سال نو و اینها به نظرم لوس بازی می آمد. از سال نو خانه تکانی ش را دوست داشتم و تعطیلی ش را. دریا.. دوچرخه سواری.. خاله بازی.. پینگ پنگ.. پازل.. اینجا عید فقط هی دورترم کرد از آدم های اطراف. هی خواستم مثل همیشه بروم خانه الی قهوه خیلی تلخ در فنجان های کوچک ایتالیایی بخوریم و از استامبول حرف بزنیم و اسکله های زیباش و مردم آرامش.. یا بروم خانه جولیانا با دخترها آشپزی کنیم و رقص های فستیوال برزیل را تماشا کنیم.. نمی شد اما. نشد.. هی یک چیزی توی دلم وول می خورد انگار.. یک اتفاقی داشت یک گوشه دور دنیا می افتاد و هیچ کس حواسش نبود.. بعد هی زور زدم خودم را یکجا بند کنم.. هفت سین چیدم.. هی دورش عکس انداختم.. شش صبح برای سال تحویل بیدار شدیم نشستیم بالا سر هفت سین مان.. می دانید، زور زدم که عید شود.. می توانید حدس بزنید که آخرش هم نشد..
سه.
عود خل ترین دختری ست که در عمرم دیدم. امشب آمده می گوید من یک آدمی توی اتاق تو دیدم. بعد من؟ ترسو! یعنی از تنهایی و تاریکی و اینها سکته می کنم. دستش را گرفتم بردم توی اتاقم گفتم با هم همه جا را می گردیم. بعد توضیح داد که آدم واقعی نه که! من گاهی وصل می شوم به دنیاهای دیگر آدم های دیگر می بینم! با این حرف هاش من بیشتر ترسیدم. (حالا هم که دارم می نویسم نور چراغ اتاقم هی کم و زیاد می شود. خیلی شدید و واضح، مثل وقتی که لامپ می خواهد بسوزد. می دانم که خانه کلنگی ست و لابد طبیعی ست که نورش کم و زیاد شود، ولی خب آدم سکته می کند دیگر) بعد من از آدمه نمی ترسیدم بیشتر از عود داشتم می ترسیدم که رسمن یک دیوانه تمام عیار است. بعد رفت از توی اتاقش یک پودر آورد، گفت این را از یک قبیله ای توی برزیل گرفتم، می پاشم توی اتاقت ارواح بد دور می شوند. مدیونید اگر فکر کنید دروغ می گویم. پودرش را آورد طی عملیات منحصر به فردی پاشید توی اتاق من مفلوک!
چهار.
شدم از این آدم هایی که همه را جمع می کنند. یعنی همه اش از اینجا شروع شد که من سه چهار تا دوستِ تک تکی ایرانی داشتم در پاریس، بعد یک بار با همه شان برنامه گذاشتم. بعد هرکس یکی دو تا هم دوست با خودش آورد. همین طوری الکی شدیم یک عالم آدم. خیلی خوش خوبی می گذرد.خوشم آمده از این بازی. هی برنامه های تازه می گذارم بعد آدم های تازه هم هی با دوست های تازه می آیند و شاید خل و چلی عود بر من هم اثر کرده اما از آدم ها انرژی می گیرم. حالم باهاشان خوب می شود و خوب می ماند.
.

۳ نظر:

s3m گفت...

این بند چهارت را دوس دارم. گاهی از این کار ها می کردم تو ایران خودمون. حکمن از تنهایی. ولی الان حسش نیس
دلم واسه اون روزام تنگ شده


خوش بگذره :)

لازم به ذکر است که دلم گریه خواس

سلیمه گفت...

این بند سه خیلی ترسناک بود. خدای من!! بازم میگم خدا بهت صبر بده :))

R A N A گفت...

مهدی: آره یادمه. من از اونایی بودم که هیچ وقت نمیومدم

سلیمه: تازه میگفت: نترس. چون بلوزش سیاه بود دارم پودره رو می ریزم. چون سیاه رنگ خوبی نیست. اما نگران نباش شلوارش سفید بود! سلیمه جدی میگفتا!! هیچی هم مصرف نکرده بود. خودِخالصش بود