یکشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۹۰

جنگ‌ها با دل مجروح بلاکش دارم

دو ماه بیشتر از قرارداد خانه مان نمانده. عود بعدش از پاریس می رود. من باید آپارتمان تازه پیدا کنم. از وقتی قرار شده برود خیلی دلمان برای هم تنگ می شود. احمقانه است. همیشه آدم ها وقتی قرار است نیست شوند مهربان ترند. دیشب بیرون بودم. برگشتم دیدم برایم غذای ایرانی پخته. پلو با خلال بادام. یک قابلمه هم عدسی با رب. بعد مرغ و بادمجان هم سرخ کرده بود. با زردچوبه فراوان.
می دانید؟ تازگی ها خیلی رام شده. گاهی می ترسم از سلطه ای که یواشکی روی آدم های اطرافم دارم. خانه ی اوست اما با قانون های من زندگی می کنیم. قانون هایی که هیچ وقت به طور یک دو سه وار نشمردم. اصلن خودم هم نفهمیدم کی همه چیز عوض شد. قضیه به قانون ها ختم نمی شود. تازگی ها حتی در رابطه هاش قدم به قدم با من مشورت می کند. یک مدلی می نشیند روی مبل با گردن کج از من می پرسد چکار کنم؟ چه بگویم؟ زنگ بزنم؟ جواب بدهم؟ بروم خانه اش؟ اعتقاد دارد دخترهای ایرانی بلدند چطور مردها را اسیر کنند. می گوید شماها یک طناب دارید توی چشم هاتان که پسرها را دنبالتان می کِشد. من هر از گاهی یادآوری ش می کنم که در کل زندگی م یک رابطه درست و حسابی که به دلم بنشیند نداشتم. بهش می گویم من مثل این استادهای مالی هستم که همه تئوری ها را ازبرند اما پولدار نیستند. بهم می گوید تو تمام قوانین بازی را بلدی اما بازی نمی کنی، من به جایش هزاربار بازی کردم و باختم.
به نظر من مشکل عود این است که اصلن بازی نمی کند. می دانید، رابطه مثل پاسور است. وقتی دست می آوری باید بازی کنی. عود بر می دارد همه کارت هاش را همان اول می ریزد کف زمین. وقتی دستت لو رفت دیگر طرف بازی نمی کند. دستت را فقط وقتی باید بریزی زمین که می خواهی بازی تمام شود. این یک قانون است.
من مدتی ست که مشورت گرفتن را رها کردم کلن. به نظرم آدم در مورد هر آدمی فقط باید با خودِ آدمه حرف بزند. این مدلی خیلی اثربخش تر است. آن مدلی که هی از این و آن مشورت بگیری یعنی تمام وقتت را داری غیر مستقیم صرف آدمه می کنی. بعد به خودت می آیی می بینی شده همه زندگی ت. و این چیزی ست که من مثل سگ ازش می ترسم. شاید چون دیده ام چطور آدم ها یکهو زندگی ت را خالی خالی می کنند. یک مدلی که انگار هیچ وقت همچین آدمی هیچ جای زندگی ت نبوده. که چقدر سخت است ذره ذره جاهای خالی را با فانتزی ها و خیابان گردی ها و کافه نشینی ها و داستان و وبلاگ و کوفت و زهرمار پر کردن..
آدم باید مراقب خودش باشد. مراقب خودتان باشید. یادتان باشد که آدم ها خیلی تنهان.
.

۴ نظر:

s3m گفت...

بیشینم بخونم، با خط به خطش گریه کنم؟

ناشناس گفت...

خیلی خوب می تونی مسائل رو تحلیل کنی

ناشناس گفت...

من تازه با بلا‍گ تو آشنا شدم نمی دونم بجاست نظر بدم یا نه
من خودم دو ملیتی هستم و از بچه گی با دو فرهنگ بزرگ شدم. همیشه هرجا که بودیم من خارجی بودم.خودمُ ۱۰۰٪ متعلق به هیچ جا نمی دانم. نه فارسی را نیتیو بلدم نه اون یکی زبان را.الان می تونم بگم که اصلا حاضر نیستم با انتخاب یک فرد خودم با یک فرهنگ جدید وقف بدم. نه ابدا
اولش قشنگ. هجان داره اما اگه حاضر نباشند طرفین فرهنگ هم بفهمند ویادبگیرند دیر یا زود جدا می شند. مادر و پدر من هنوز که هنوزه تفاوت فرهنگی دارند. من که دو فرهنگی بزرگ شدم می فهمم. تفاوت را می بینم.
فکر کنم آدم تو یه فرهنگ بزرگ نشه هیچ وقت مثل اون فرهنگ فکر نمی کنه. هر چه قدر هم ادا در بیاره باز یه روزی مثل فنر برمی گرده به حالت قبلیش.
نهایتا پیشنهاد من که مشاهدات را ۳ سال دیگه باز تکرار کن برای ما هم بنویس. این رابطه های ایتر کالچرال مدینه فاضله نیست.

ناشناس گفت...

´na in comment jash inja nabud balaio migam dar nazar nagerfte begir alan mibaramesh jae dorost