شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۰

گفت ای چشم و چراغ همه شيرين سخنان*

یک دوستی دارم که فکر می کند افغانی ست. نیست اما. تا به حال افغانستان نبوده که هیچ، می ترسد حتی که برود افغانستان. این ترسش نشان می دهد که اروپایی ست نه افغانی. آرزوش ولی این است که ایران زندگی کند. این آرزوش نشان می دهد که اروپایی هم نیست. بعله. آدمی که من دیدم و شناختم به شدت از بی وطنی رنج می کشد. تک تک رفتارها و عادت هاش به نظر من فرانسوی می آید، خودش را اما اصلن فرانسوی نمی داند. می گوید فرانسه فقط کشوری ست که درش به دنیا آمدم و بزرگ شدم. خودش را به اینجا وصل نمی داند. بعد خیلی سخت است که آدم خودش را به جایی وصل بداند که ازش هیچ چیز نمی داند. مثل رابطه های لانگ دیستنسِ ناموفق! می شود یک رویای محو و زیبا که دور از حقیقت است. آدمه، یا کشوره، آنقدر می رود توی ویترین و می درخشد که دیگر نمی توانی با کمی ها و زشتی های دنیای واقعی خاک و خلی ش کنی. برای او هم همین بود. با اسم افغانستان و ایران رویاپردازی می کرد اما تا به حال بیرون از اروپا نرفته بود. مدت کمی مثل یک سال، در آلمان زندگی کرده و لندن هم خیلی زیادِ بیش از حدی سفر می کند، طوری که اگر سفرهایش را بزنی تنگ هم می توانی بگویی مدتی هم در لندن زندگی کرده. بعد می توانید تصور کنید که وقتی یک همکلاسی می بیند که بیست و شش سال در ایران زندگی کرده و انگلیسی و فرانسه را با لهجه غلیظ (!) فارسی حرف می زند چه هیجانی نشان می دهد. خیلی موضوع برای حرف زدن نداشتیم. از تمام مراسم ایرانی مثل نوروز و شب یلدا می پرسید و در مورد غذاها حرف می زدیم و گاهی فارسی صحبت می کردیم که عملی نبود البته. .. او بیشتر شکایت می کرد از زندگی در فرانسه و می گفت آرزو دارد یک روز در افغانستان زندگی کند. من هیچ کامنتی روی این حرفهاش نمیگذاشتم. به نظرم خیلی سرد و گرم نچشیده بود. خیلی نفسش از جای گرم بلند می شد. می توانید حدس بزنید که عاشق من شد به شدت. هر دختر ایرانی ای جای من بود او عاشقش می شد البته. یعنی تمام احساس و انرژی ای که برای ایران و افغانستان داشت ربط داده بود به من.. درسش یک مدلی بود که باید سال جدید می رفت سنگاپور. برنامه اش این بود که کارآموزی هم همانجا بماند تا پلی باشد برای شغل آینده اش خارج از اروپا. دیشب که حرف می زدیم گفت برای کارآموزی برمی گردم اروپا. گفت حالا مطمئن است که می خواهد در اروپا زندگی کند. حدس زدم زیاد سفر کرده باشد. درست بود. تمام کشورهای اطراف را گشته.
می دانید، گاهی جالب است آن طرف بازی را هم دید. برای یک اروپایی که هرگز خارج از اینجا نبوده زندگی در سنگاپور و مالزی و چین و .. می تواند همان قدر انقلاب باشد که برای منی که از ایران می آیم اینجا. دیشب که حرف می زدیم حس کردم که عوض شده. که دوتا چشم دیگر انگار بالای سرش باز شده. که دیگر عشق به کشورش را با من قاطی نمی کند. که حالا موضوع های دیگری به جز غذا و نوروز داریم برای حرف زدن.
.
* حافظ

هیچ نظری موجود نیست: