دوشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۹۰

امروز جنون نو رسیده ست*

برنامه پیاده روی شبانه گذاشتم برای خودم. یادم نبود هوا هنوز سرد است. یک شب رفتم پیاده روی دو روز افتادم در خانه. مریض. سردرد. دل درد. همه جا درد. عود بیچاره هی می پزد تمیز می کند. من به محض اینکه خوب می شوم شب می روم پیاده روی و روز از نو روزی از نو. نمی دانم چه شده، اما خودم آمدم در اولویت اول خودم. یعنی درس و خانه و کار و دوست و همه را گذاشتم کنار، خودم را چسبیدم. هی به خودم می رسم. خودم را می برم بار. خودم را می برم پیاده روی. ابروهای خودم را بر می دارم. موهای خودم را می بافم. برای خودم آواز می خوانم. به خاطر هیچ دوستی برنامه های خودم را بهم نمی زنم. این طوری نبودم. خیلی خوشحالی م وابسته بود به خوشحالی آدم های اطرافم. حالا خوشحالی م وابسته ست به خودم. وقتی می گویم خودم یعنی آنکه جلوی آینه می بینم. یک مدلی که هیچ وقت نبودم. حالا شدم. زندگی همین است. آدم روز به روز عوض می شود.
با یک عده آدم دوست شدم که خیلی سختشان است انگلیسی حرف زدن. خیلی با مزه است. لهجه غلیظ دارند، زور می زنند. بعد چون بهشان فشار می آید هی به من زور می آورند که فرانسه ام تقویت شود. هرجا می رویم بهم کلمه یاد می دهند، بعد روز بعد می پرسند ببینند یادم مانده یا نه. خیلی پیگیر یعنی. آن یکی امروز کلافه شد گفت این طوری نمی شود. تو نمی توانی اصلن حرف بزنی. حالا به نظر خودم بلبل وار داشتم فرانسه چه چه می کردم. گفت باید سریال برایت بیاورم شبی دو قسمت تماشا کنی. قبول کردم. شاید یک شب درمیان سریال ببینم به جای پیاده روی. خوبی پیاده روی این است که با بچه های ایرانی می روم. بعله. اینجا ننوشتم فکر کنم. دوست های خوب ایرانی پیدا کردم. دلم برایشان تنگ می شود حتی. امشب که پیاده روی نرفتم. فردا شب به یکی شان خبر می دهم برویم. دوست ایرانی خوب است. حتی بهشان فکر که می کنی حالت خوب می شود.
کلن؟ خیلی توی آسمانم. یک سری طناب بهم وصل بود. مثل زنجیر. سرشان در دست یک آدم بی ربطی بود. نه یک روز و دو روز. خیلی سال. نمی توانستم سرکشی کنم. نمی توانستم دور از او خوب باشم. نمی توانستم بدون صدایش. بدون خیالش. بدون تصور کوچکترین انحنای شانه هاش خوب باشم. زنجیر داشتن سخت است. به خودم یاد داده بودم چطوری با زنجیر می شود زندگی کرد. چطور می شود سعی کرد که خوشبخت بود. خیلی تمرین کرده بودم. اما زنجیر زنجیر است. می دانید؟ بدی ش این است که سرش دست خودت نیست. جانت بند می شود به مشت یک آدم دیگر. که اگر بکشد، اگر محکم بکشد، یا اگر تو بخواهی پر بکشی دور، نمی شد. فکر کرده بودم زندگی همین است. که کاریش نمی شود کرد. حالا اما تمام زنجیرهام پاره شده. باورم نمی شود. هی شلنگ تخته می اندازم. هی خودم را دستگیر می کنم که دارم به یک آدم دیگر فکر می کنم. که اداش را در نمی آورم. که حالا بذار امتحان کنم نیست. همان مدلی ست که با او بود. خیلی متمرکزتر و سریع ترحتی. می توانم الان چشم بسته نقاشی ش کنم. با همه جزئیات. فکر می کردم این مدل جذب شدن ها مال هجده نوزده سالگی ست فقط. نیست اما.
حالا بیشتر وقتم را تنها می گذرانم. تنهای جفتک انداز شادی کنان. خیلی ول. خیلی رها. مهم این آدم جدید نیست اصلن. مهم این است که زنجیرهای قبلی م باز شده. خیلی یکهو. خیلی.
.
* مولوی- دیوان شمس

۵ نظر:

A گفت...

kheli konjkavam be didanet ..

R A N A گفت...

کامنت دونی م خراب شده شماها چطوری کامنت می ذارین؟ من حس کورمالانه دارم الان اینجا...
اگر در پاریس هستی می تونیم ببینیم همو.. چرا که نه

maahoor گفت...

khosh be haalet...

A گفت...

paris am !!
va gamoonam ghedmatam inja ham andazeye to bashe ..
kamabish az vaghti injam residam be bloget o khoondanesh ..
vase manam sakhte comment gozashtan ..
bare avvalame !!

R A N A گفت...

ااا.. خب ایمیل بزن به آدرسی که اون بالا گذاشتم. ببینم کی میشه یه برنامه بذاریم...