چهارشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۹۱

دیشب هی جولیانا و الی گفتند بیا برویم بار آواز بخوانیم، من به جایش نشستم خانه وبسایت شرکته را زیر و رو کردم که چه بخش هایی دارند و چه محصولاتی تولید می کنند و سهامشان چه وضعیتی دارد و اینها.. دیشب هنوز دختر خوبی بودم. بعد صبح بلند شدم رفتم مصاحبه فکر کردم مثل آدم سوال های مربوط می پرسد. نپرسید. مصاحبه کننده یک پسر جذاب نرمالویی بود که نگو. من اصلن انگار یک سوزن زده باشی در بالن شور و هیجانات کسب و کارم. پوووووف. بادم خالی شد. نشستم روی صندلی همه موهام را ریختم روی شانه چپم. عادت دلربایانه ام است. خودم می دانم که جواد و الد فشن است. اما یک مدل ژولیدگی ایجاد می کند که بهم احساس امنیت می دهد. ایران که بودم دستم را از زیر شال می بردم پشت گردنم. آدم همیشه یک عادتی دارد دیگر. چهار پنج دقیقه خودش را معرفی کرد فقط. بعد من خواستم معرفی کنم نگذاشت. گفت من سی وی شما را قبلن خواندم. یک آلبوم عکس گذاشت جلویم که یکی ش را بردار.. از این مصاحبه های ننر بود. من حوصله نداشتم. بعد که هی گذشت گفت حالا فرانسه حرف بزنیم. ریدم جای حرف زدن. ایران بودم قشنگ تر فرانسه حرف می زدم. در این نقطه بود که مطمئن شدم شانسی برایم نمانده. بعد پرسید با چه آدم هایی دوست می شوی در زندگی و چرا و اینها.. چرت و پرت می پرسید دیگر. من هم نشستم به چرت و پرت جواب دادن. گفتم والا از بهترین دوست هام الان یک پسری ست در ایران که فیلم می سازد. اصلنم تجارت نخوانده. بعد گفت چرا از بهترین دوست هایت است؟ گفتم چون یک مدل دیگری زندگی را نگاه می کند. چون نمی ترسد. گفت از چه نمی ترسد؟ گفتم از هیچی نمی ترسد. از فشارهای سیاسی نمی ترسد، از خانوادگی نمی ترسد، از اجتماعی نمی ترسد. گفت یعنی چی از فشارهای اجتماعی نمی ترسد؟ گفتم یعنی بعد از هفت هشت سال کار، یک روز صبح از خواب بیدار می شود می رود شرکت استعفا می دهد. بعد فرداش می نشیند در خانه. در اینجا آقای جذاب نرمالو دست از نوشتن برداشت به من نگاه کرد. فکر کردم شاید این بهترین مثالی نبود که آدم می تواند در مصاحبه کار بزند. این آخری را ننوشت. گفت به نظر خودت پنج سال دیگر کجایی؟ گفتم به نظرم در خاورمیانه ام. کجای دقیقش را نمی دانم. گفت چکار می کنی در خاور میانه؟ گفتم دارم کسب و کار توسعه می دهم! این یکی را نوشت. بعد گفت من هرچه می خواستم بدانم دانستم. می دانم که جوابم منفی ست. حیف خواب صبحم که ذایل شد.
.

پنجشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۹۱

یک.
ایران که بودم وقت امتحان ها عاشق می شدم. از این عشقهای تندِ الکی هم بود ها. یادش گرفته بودم، می گفتم فلانی یک مدت عشق دوران امتحان های من بود مثلن. خوش می گذشت لااقل. اینجا که آمدم وقت امتحان ها عشق از سرم می پرد، هوم سیک می شوم. می نشینم هی عکس های ایران را تماشا می کنم هی اشک هام می ریزد روی کیبورد. یک مدلی که دل و روده ام در می آید. نمی دانم شاید ربطی به امتحان ها ندارد. شاید عادی ست آدم گاهی دلش تنگ شود.. خیلی وقت بود دلم تنگ نشده بود.
دو.
باید لابد از عید بنویسم نه؟ ایران که بودم سفره هفت سین و نشستن دور هم موقع سال نو و اینها به نظرم لوس بازی می آمد. از سال نو خانه تکانی ش را دوست داشتم و تعطیلی ش را. دریا.. دوچرخه سواری.. خاله بازی.. پینگ پنگ.. پازل.. اینجا عید فقط هی دورترم کرد از آدم های اطراف. هی خواستم مثل همیشه بروم خانه الی قهوه خیلی تلخ در فنجان های کوچک ایتالیایی بخوریم و از استامبول حرف بزنیم و اسکله های زیباش و مردم آرامش.. یا بروم خانه جولیانا با دخترها آشپزی کنیم و رقص های فستیوال برزیل را تماشا کنیم.. نمی شد اما. نشد.. هی یک چیزی توی دلم وول می خورد انگار.. یک اتفاقی داشت یک گوشه دور دنیا می افتاد و هیچ کس حواسش نبود.. بعد هی زور زدم خودم را یکجا بند کنم.. هفت سین چیدم.. هی دورش عکس انداختم.. شش صبح برای سال تحویل بیدار شدیم نشستیم بالا سر هفت سین مان.. می دانید، زور زدم که عید شود.. می توانید حدس بزنید که آخرش هم نشد..
سه.
عود خل ترین دختری ست که در عمرم دیدم. امشب آمده می گوید من یک آدمی توی اتاق تو دیدم. بعد من؟ ترسو! یعنی از تنهایی و تاریکی و اینها سکته می کنم. دستش را گرفتم بردم توی اتاقم گفتم با هم همه جا را می گردیم. بعد توضیح داد که آدم واقعی نه که! من گاهی وصل می شوم به دنیاهای دیگر آدم های دیگر می بینم! با این حرف هاش من بیشتر ترسیدم. (حالا هم که دارم می نویسم نور چراغ اتاقم هی کم و زیاد می شود. خیلی شدید و واضح، مثل وقتی که لامپ می خواهد بسوزد. می دانم که خانه کلنگی ست و لابد طبیعی ست که نورش کم و زیاد شود، ولی خب آدم سکته می کند دیگر) بعد من از آدمه نمی ترسیدم بیشتر از عود داشتم می ترسیدم که رسمن یک دیوانه تمام عیار است. بعد رفت از توی اتاقش یک پودر آورد، گفت این را از یک قبیله ای توی برزیل گرفتم، می پاشم توی اتاقت ارواح بد دور می شوند. مدیونید اگر فکر کنید دروغ می گویم. پودرش را آورد طی عملیات منحصر به فردی پاشید توی اتاق من مفلوک!
چهار.
شدم از این آدم هایی که همه را جمع می کنند. یعنی همه اش از اینجا شروع شد که من سه چهار تا دوستِ تک تکی ایرانی داشتم در پاریس، بعد یک بار با همه شان برنامه گذاشتم. بعد هرکس یکی دو تا هم دوست با خودش آورد. همین طوری الکی شدیم یک عالم آدم. خیلی خوش خوبی می گذرد.خوشم آمده از این بازی. هی برنامه های تازه می گذارم بعد آدم های تازه هم هی با دوست های تازه می آیند و شاید خل و چلی عود بر من هم اثر کرده اما از آدم ها انرژی می گیرم. حالم باهاشان خوب می شود و خوب می ماند.
.

شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۹۰

پنجره ها باز است. باد می آید. روی میز پر از گیلاس های خالی و بطری های نیمه است. آشپزخانه پر از ظرف های نشسته. تمام چراغ های خانه روشن. موزیک برای من فقط دارد می خواند حالا دیگر. مهمان داشتیم..
خانه روشن خالی شلوغ بعد از مهمانی را دوست دارم..

شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۰

گفت ای چشم و چراغ همه شيرين سخنان*

یک دوستی دارم که فکر می کند افغانی ست. نیست اما. تا به حال افغانستان نبوده که هیچ، می ترسد حتی که برود افغانستان. این ترسش نشان می دهد که اروپایی ست نه افغانی. آرزوش ولی این است که ایران زندگی کند. این آرزوش نشان می دهد که اروپایی هم نیست. بعله. آدمی که من دیدم و شناختم به شدت از بی وطنی رنج می کشد. تک تک رفتارها و عادت هاش به نظر من فرانسوی می آید، خودش را اما اصلن فرانسوی نمی داند. می گوید فرانسه فقط کشوری ست که درش به دنیا آمدم و بزرگ شدم. خودش را به اینجا وصل نمی داند. بعد خیلی سخت است که آدم خودش را به جایی وصل بداند که ازش هیچ چیز نمی داند. مثل رابطه های لانگ دیستنسِ ناموفق! می شود یک رویای محو و زیبا که دور از حقیقت است. آدمه، یا کشوره، آنقدر می رود توی ویترین و می درخشد که دیگر نمی توانی با کمی ها و زشتی های دنیای واقعی خاک و خلی ش کنی. برای او هم همین بود. با اسم افغانستان و ایران رویاپردازی می کرد اما تا به حال بیرون از اروپا نرفته بود. مدت کمی مثل یک سال، در آلمان زندگی کرده و لندن هم خیلی زیادِ بیش از حدی سفر می کند، طوری که اگر سفرهایش را بزنی تنگ هم می توانی بگویی مدتی هم در لندن زندگی کرده. بعد می توانید تصور کنید که وقتی یک همکلاسی می بیند که بیست و شش سال در ایران زندگی کرده و انگلیسی و فرانسه را با لهجه غلیظ (!) فارسی حرف می زند چه هیجانی نشان می دهد. خیلی موضوع برای حرف زدن نداشتیم. از تمام مراسم ایرانی مثل نوروز و شب یلدا می پرسید و در مورد غذاها حرف می زدیم و گاهی فارسی صحبت می کردیم که عملی نبود البته. .. او بیشتر شکایت می کرد از زندگی در فرانسه و می گفت آرزو دارد یک روز در افغانستان زندگی کند. من هیچ کامنتی روی این حرفهاش نمیگذاشتم. به نظرم خیلی سرد و گرم نچشیده بود. خیلی نفسش از جای گرم بلند می شد. می توانید حدس بزنید که عاشق من شد به شدت. هر دختر ایرانی ای جای من بود او عاشقش می شد البته. یعنی تمام احساس و انرژی ای که برای ایران و افغانستان داشت ربط داده بود به من.. درسش یک مدلی بود که باید سال جدید می رفت سنگاپور. برنامه اش این بود که کارآموزی هم همانجا بماند تا پلی باشد برای شغل آینده اش خارج از اروپا. دیشب که حرف می زدیم گفت برای کارآموزی برمی گردم اروپا. گفت حالا مطمئن است که می خواهد در اروپا زندگی کند. حدس زدم زیاد سفر کرده باشد. درست بود. تمام کشورهای اطراف را گشته.
می دانید، گاهی جالب است آن طرف بازی را هم دید. برای یک اروپایی که هرگز خارج از اینجا نبوده زندگی در سنگاپور و مالزی و چین و .. می تواند همان قدر انقلاب باشد که برای منی که از ایران می آیم اینجا. دیشب که حرف می زدیم حس کردم که عوض شده. که دوتا چشم دیگر انگار بالای سرش باز شده. که دیگر عشق به کشورش را با من قاطی نمی کند. که حالا موضوع های دیگری به جز غذا و نوروز داریم برای حرف زدن.
.
* حافظ

چهارشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۰

SMIB-MASTER

نگاه دار سر رشته تا نگه دارد *

می توانید تصور کنید حتما که عنوان این پست اسم درسی ست که دارم می خوانم. همان اسم اختصاری که همه صدامان می کنند. اسمیب. دیشب داشتیم با بچه ها حرف می زدیم دیدیم اسمیب مسترِ زوج های خوشحال است. می دانید، هرچه بیشتر با گروه های دیگر آشنا می شوم بیشتر می فهمم که چقدر بچه ها در اسمیب خاصند. شاید به خاطر آن آی اینترنشنال اش باشد. در کلاسمان از بیست و شش ملیت دانشجو داریم. بعد همه کلی زبان بلدند حرف بزنند. در کلی کشورهای مختلف کار کردند. از اقتصاد و سیستم های سیاسی همه کشورهای دنیا سردر می آورند. خیلی خیلی مرسوم است که دوست دختر یا پسر خارجی داشته باشند. اصلن انگار یک مدلی مد باشد. خیلی استادها می آیند سرکلاس برای اینکه نشان دهند خیلی روشن فکرند یا فلان می گویند همسرم اهل فلان کشور است. حالا فلان کشور برای استادها بیشتر آلمان یا انگلیس است که این روزها دیگر نشانه روشن فکری نیست. این روزها دوست دختر/پسر امریکای جنوبی، عرب، یا حتی چینی مرسوم تر است. بعد همیشه هم این طوری نیست که بیایی دانشگاه دورو برت پر باشد از آدم های خارجی و با یکی شان دوست شوی. یعنی این داستانی ست که در اسمیب اصلن اتفاق نیافتاد. داستان زوج های اسمیب داستان رابطه های لانگ دیستنس موفق است. جولیانا مثلن، دو سال پیش دوست پسرش را در اراسموس دیده. نه ماه با هم بودند. بعد یک سال و نیم جدا. جولیانا در برزیل او در فرانسه. حالا آمده اینجا با هم زندگی می کنند، خیلی خوب و خوشبخت. داستان دیوید هم همین است. سفر کرده بوده به چین با یک دختر فرانسوی آشنا می شود. دو ماه با هم بودند. بعد دو سال طول می کشد تا دیوید بیاید فرانسه و باز باهم باشند. اندرینا. دوست پسرش رفته بوده ونزولا نمی دانم چه کار کند، بعد هم را دیدند و دوست شدند و یک ماه با هم بودند فقط. دو سال بعد اندرینا آمده اینجا. کریس. دوست پسرش را در امریکا دیده، دوست شدند برای شش ماه. بعد یک سال جدا بودند از هم تا کریس بیاید اینجا. بتی هم مشابه کریس اما در کانادا. یک مدل مطمئن آرامی اینجا آدم ها رابطه لانگ دیستنس دارند. یک جوری که خب دوستش دارم. خب دوست داشتیم هم را. این وسط کیس های ناموفق هم داریم. مثل الی که به خاطر دوست دختر فرانسوی ش که در اراسموس پیدا کرده بوده می آید فرانسه و قبل از اینکه اسمیب شروع شود دختره دوستی را تمام می کند. اما خب کیس الی واقعن ربطی به فاصله ندارد. یک بار برایمان گفت که دوست دخترش تحت یک بحران مذهبی! یک مسیحی معتقد شده و به خاطر همین رابطه را رها کرده. بعدتر یک پست می نویسم درباره جای خالی تعلیمات مذهبی در سیستم آموزشی فرانسه که الی اعتقاد دارد یک باگ بزرگ در شخصیت آدم ها ایجاد می کند.
نمی دانم چرا رابطه این همه دور برای من هیچ وقت کار نکرد. نمی دانم چطوری ست که این آدم ها اینقدر مطمئنند. انگار خوشبختی ازشان دور نیست هیچ وقت. خوشبختی شان سر تاقچه است، حتی اگر آدمشان فرسنگ ها دور باشد. لبخندهاشان واقعی از ته دل است. یک مدلی می گویند دوست دخترم آرژانتین است، دوست دخترم یک سال رفته چین. دوست پسرم سنگاپور است، که انگار از یک محله دیگر دارند نام می برند.
.
* حضرت حافظ

دوشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۹۰

امروز جنون نو رسیده ست*

برنامه پیاده روی شبانه گذاشتم برای خودم. یادم نبود هوا هنوز سرد است. یک شب رفتم پیاده روی دو روز افتادم در خانه. مریض. سردرد. دل درد. همه جا درد. عود بیچاره هی می پزد تمیز می کند. من به محض اینکه خوب می شوم شب می روم پیاده روی و روز از نو روزی از نو. نمی دانم چه شده، اما خودم آمدم در اولویت اول خودم. یعنی درس و خانه و کار و دوست و همه را گذاشتم کنار، خودم را چسبیدم. هی به خودم می رسم. خودم را می برم بار. خودم را می برم پیاده روی. ابروهای خودم را بر می دارم. موهای خودم را می بافم. برای خودم آواز می خوانم. به خاطر هیچ دوستی برنامه های خودم را بهم نمی زنم. این طوری نبودم. خیلی خوشحالی م وابسته بود به خوشحالی آدم های اطرافم. حالا خوشحالی م وابسته ست به خودم. وقتی می گویم خودم یعنی آنکه جلوی آینه می بینم. یک مدلی که هیچ وقت نبودم. حالا شدم. زندگی همین است. آدم روز به روز عوض می شود.
با یک عده آدم دوست شدم که خیلی سختشان است انگلیسی حرف زدن. خیلی با مزه است. لهجه غلیظ دارند، زور می زنند. بعد چون بهشان فشار می آید هی به من زور می آورند که فرانسه ام تقویت شود. هرجا می رویم بهم کلمه یاد می دهند، بعد روز بعد می پرسند ببینند یادم مانده یا نه. خیلی پیگیر یعنی. آن یکی امروز کلافه شد گفت این طوری نمی شود. تو نمی توانی اصلن حرف بزنی. حالا به نظر خودم بلبل وار داشتم فرانسه چه چه می کردم. گفت باید سریال برایت بیاورم شبی دو قسمت تماشا کنی. قبول کردم. شاید یک شب درمیان سریال ببینم به جای پیاده روی. خوبی پیاده روی این است که با بچه های ایرانی می روم. بعله. اینجا ننوشتم فکر کنم. دوست های خوب ایرانی پیدا کردم. دلم برایشان تنگ می شود حتی. امشب که پیاده روی نرفتم. فردا شب به یکی شان خبر می دهم برویم. دوست ایرانی خوب است. حتی بهشان فکر که می کنی حالت خوب می شود.
کلن؟ خیلی توی آسمانم. یک سری طناب بهم وصل بود. مثل زنجیر. سرشان در دست یک آدم بی ربطی بود. نه یک روز و دو روز. خیلی سال. نمی توانستم سرکشی کنم. نمی توانستم دور از او خوب باشم. نمی توانستم بدون صدایش. بدون خیالش. بدون تصور کوچکترین انحنای شانه هاش خوب باشم. زنجیر داشتن سخت است. به خودم یاد داده بودم چطوری با زنجیر می شود زندگی کرد. چطور می شود سعی کرد که خوشبخت بود. خیلی تمرین کرده بودم. اما زنجیر زنجیر است. می دانید؟ بدی ش این است که سرش دست خودت نیست. جانت بند می شود به مشت یک آدم دیگر. که اگر بکشد، اگر محکم بکشد، یا اگر تو بخواهی پر بکشی دور، نمی شد. فکر کرده بودم زندگی همین است. که کاریش نمی شود کرد. حالا اما تمام زنجیرهام پاره شده. باورم نمی شود. هی شلنگ تخته می اندازم. هی خودم را دستگیر می کنم که دارم به یک آدم دیگر فکر می کنم. که اداش را در نمی آورم. که حالا بذار امتحان کنم نیست. همان مدلی ست که با او بود. خیلی متمرکزتر و سریع ترحتی. می توانم الان چشم بسته نقاشی ش کنم. با همه جزئیات. فکر می کردم این مدل جذب شدن ها مال هجده نوزده سالگی ست فقط. نیست اما.
حالا بیشتر وقتم را تنها می گذرانم. تنهای جفتک انداز شادی کنان. خیلی ول. خیلی رها. مهم این آدم جدید نیست اصلن. مهم این است که زنجیرهای قبلی م باز شده. خیلی یکهو. خیلی.
.
* مولوی- دیوان شمس

یکشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۹۰

جنگ‌ها با دل مجروح بلاکش دارم

دو ماه بیشتر از قرارداد خانه مان نمانده. عود بعدش از پاریس می رود. من باید آپارتمان تازه پیدا کنم. از وقتی قرار شده برود خیلی دلمان برای هم تنگ می شود. احمقانه است. همیشه آدم ها وقتی قرار است نیست شوند مهربان ترند. دیشب بیرون بودم. برگشتم دیدم برایم غذای ایرانی پخته. پلو با خلال بادام. یک قابلمه هم عدسی با رب. بعد مرغ و بادمجان هم سرخ کرده بود. با زردچوبه فراوان.
می دانید؟ تازگی ها خیلی رام شده. گاهی می ترسم از سلطه ای که یواشکی روی آدم های اطرافم دارم. خانه ی اوست اما با قانون های من زندگی می کنیم. قانون هایی که هیچ وقت به طور یک دو سه وار نشمردم. اصلن خودم هم نفهمیدم کی همه چیز عوض شد. قضیه به قانون ها ختم نمی شود. تازگی ها حتی در رابطه هاش قدم به قدم با من مشورت می کند. یک مدلی می نشیند روی مبل با گردن کج از من می پرسد چکار کنم؟ چه بگویم؟ زنگ بزنم؟ جواب بدهم؟ بروم خانه اش؟ اعتقاد دارد دخترهای ایرانی بلدند چطور مردها را اسیر کنند. می گوید شماها یک طناب دارید توی چشم هاتان که پسرها را دنبالتان می کِشد. من هر از گاهی یادآوری ش می کنم که در کل زندگی م یک رابطه درست و حسابی که به دلم بنشیند نداشتم. بهش می گویم من مثل این استادهای مالی هستم که همه تئوری ها را ازبرند اما پولدار نیستند. بهم می گوید تو تمام قوانین بازی را بلدی اما بازی نمی کنی، من به جایش هزاربار بازی کردم و باختم.
به نظر من مشکل عود این است که اصلن بازی نمی کند. می دانید، رابطه مثل پاسور است. وقتی دست می آوری باید بازی کنی. عود بر می دارد همه کارت هاش را همان اول می ریزد کف زمین. وقتی دستت لو رفت دیگر طرف بازی نمی کند. دستت را فقط وقتی باید بریزی زمین که می خواهی بازی تمام شود. این یک قانون است.
من مدتی ست که مشورت گرفتن را رها کردم کلن. به نظرم آدم در مورد هر آدمی فقط باید با خودِ آدمه حرف بزند. این مدلی خیلی اثربخش تر است. آن مدلی که هی از این و آن مشورت بگیری یعنی تمام وقتت را داری غیر مستقیم صرف آدمه می کنی. بعد به خودت می آیی می بینی شده همه زندگی ت. و این چیزی ست که من مثل سگ ازش می ترسم. شاید چون دیده ام چطور آدم ها یکهو زندگی ت را خالی خالی می کنند. یک مدلی که انگار هیچ وقت همچین آدمی هیچ جای زندگی ت نبوده. که چقدر سخت است ذره ذره جاهای خالی را با فانتزی ها و خیابان گردی ها و کافه نشینی ها و داستان و وبلاگ و کوفت و زهرمار پر کردن..
آدم باید مراقب خودش باشد. مراقب خودتان باشید. یادتان باشد که آدم ها خیلی تنهان.
.