شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۹۰

بالنی که نترکیده بود..

امروز در یک گروه سه نفره باید تعداد قطارهای متروی پاریس را تخمین می زدیم. هدف استاد حلاجی کردن نحوه فکر کردن بود. برای اینکار باید چند عدد و رقم را به عنوان فرض درنظر گرفت و بعد دو تا ضرب و تقیسم و جمع و تفریق. برای یکی از عدد ها یکی از بچه ها تخمین پرتی گفت. وقتی داشتم استدلال می کردم که این عدد چرا نمی تواند منطقی باشد حرفم را قطع کرد که: تو چند سال است در پاریس زندگی می کنی؟ سوالی که شبیه به سوال نبود. چون هفته قبل راجع به پیشینه هم پرسیده بودیم و در گروهمان کسی نبود که نداند من یک ماه است در اروپا هستم و او هفت سال است در پاریس زندگی می کند. سوالش را نشنیده گرفتم و به استدلالم ادامه دادم. دوباره حرفم را با همان سوال قطع کرد. نگاهش کردم. گفت: چند سال است در پاریس زندگی می کنی؟ گفتم: این عدد منطقی نیست. گفت: شاید بهتر باشه اینطوری بپرسم: چند روز است در پاریس زندگی می کنی؟ اگر بخواهم نقل قول دقیقی کنم جواب دادم: ایتس نات دِ کیس! این عدد منطقی نیست. نفر سوم گفت که مسئله زیاد مهم نیست و یک عددی آن وسط ها را گرفت و گذشت. یک جای دیگر باز به یک تخمین احتیاج داشتیم و آقای پاریس دان! تخمین زدند و گذشتیم و کیس تمام شد و ارائه اش کردیم و عدد اول واقعن اصلن مهم نبود اما تخمین دوم را که گفت کل کلاس همراه با استاد گفتند که خیلی از واقعیت به دور است. نمی خواهم بگویم این آدم پاریس را خوب نمی شناسد یا چه، قضیه فقط این است که بعضی از آدم ها با اعداد راحت نیستند و صرفن نمی توانند حسی که نسبت به یک قضیه دارند به زبان عدد و رقم ترجمه کنند. همین. این پسر در اعداد خوب نبود. حرف من واقعن منطقی بود اگر او فقط به استدلالم گوش می داد. بعد از کلاس نفر سوم تا ایستگاه مترو همراهم قدم زد چون حدس می زد که رنجیده باشم. در یک روز تعطیل آفتابی، بعد از یک کلاس جذاب با استاد امریکایی (لهجه قابل فهم)، با خانه تمیز و لباس های شسته و یخچال پر، شاید احمقانه به نظر بیاید که آدم از همچین مسئله کوچکی برنجد. من رنجیدم اما. زیاد.. باید اعتراف کنم که بین خودم و بقیه آدم های اطراف یک دیوار بلند آجری حس می کنم. انگار پرت باشم روی یک جزیره دور.. بدی ش این است که این حس مختص بیرون کلاس نیست. مثلن سر کلاس بازاریابی که استاد مدام به شرکت های فرانسوی و تبلیغات و پروموشن هاشان اشاره می کند و من هیچی نمی فهمم! یا دو سه روز دیگر که باید راجع به روند رشد صنعت مشروبات الکلی برای کلاس بیست دقیقه صحبت کنم. یا هزار هزار نمونه دیگر.. این دیوار اینجاست و من حسش می کنم.. دیوار بلند صاف لعنتی.. دیواری که امروز فهمیدم بقیه آدم ها هم می بینند ش، حتی قبل از اینکه خودم را، و کلمه ها و لبخندهایم را ببینند.. تمام راه را داشتم به آدم ها فکر می کردم و اینکه چطور با پشتِ دیواری ها برخورد می کنند. شاید عمر بیرون از ایران زیستنم کمتر از آن باشد که عکس العمل آدم ها را گروه بندی کنم، اما می کنم: اینکه ایرانی ها و عرب ها ضعف آدم ها را به رخشان می کشند. (لابد حدس زدید که پسر پاریس دان عرب بود) و اینکه اروپایی ها نه و اینکه خاص اسپانیایی ها همه اش مراقبند که همه راحت باشند و شاید هم در واقعیت مراقب این موضوع نباشند اما الگوی رفتاری شان طوری ست که کسی اطرافشان نمی رنجد. هرچقدر هم که لوس و خر باشد. مثلن، من کلن آدمی هستم که خیلی وقت ها پشت دیوارم. حتی ایران هم که بودم، در مورد مسیریابی مثلن، واقعن پشت دیوار بودم چرا که به راحتی یک بچه شش ساله گم می شوم. گریه کردن.. پشت دیوارم هنوز هم. اینکه در جدی ترین و نبایدترین موقعیت های ممکن زندگی م اشکم در می آید و می دانم که نباید اینطور باشد و کاری هم از دستم ساخته نیست. عکس العمل آدم های اطرافم؟ بارها و بارها و بارها از نزدیک ترین آدم ها و با تقریب خوبی از همه آدم ها شنیده ام که خیلی لوسم و خیلی گیجم. اینجا هم حتی وقتی با همسایه ایرانی م می روم بیرون و راه را گم می کنم مثل همه ایرانی های دیگر مسخره می کند و می خندیم و می گذرد.. خودم هم انتظار جز این ندارم. ولی مثلن با آلوارو که بیرون رفته بودیم وقتی حس کرد که من معمولن جهت را خوب تشخیص نمی دهم و فقط بقیه آدم ها را دنبال می کنم ازم پرسید که در پیدا کردن مسیرها مشکل داری؟ گفتم که دارم. منتظر بودم که مسخره کند و بخندیم و بگذرد. اما خیلی آرام و جدی شروع کرد به توضیح دادن. که ببین، هرکجا که ایستاده بودی به فلان چیز نگاه کن و اگر پیداش نکردی بهمان و .. تمام شد. من دیگر هیچ وقت در آن فروشگاه گم نشدم. و اینکه من از گم شدن رنج می برم واقعن برای آلوارو خنده دار نبود. یا وقتی با دوستان ایرانی یا عرب مطرح می کنم که برایم سخت است غذا بپزم و لباس بشورم و درس بخوانم و این همه تفریح هم کنم، فقط می شنوم که لوسی. می دانید، لوسی صورت مسئله من است. چیزی ست که دارم ازش رنج می کشم و مردم همین را برایم تکرار می کنند و من هم همیشه فکر کرده بودم که مشکل من است که گم می شوم مثلن و هر آدمی یک نقطه ضعفی دارد و من هم گم می شوم! یا به کارهایم نمی رسم. اما همکلاسی فرانسوی م ده دقیقه با دقت و حوصله گفت که چطور می تواند به همه کارهایش برسد و حتی پیشنهاد کرد که اگر بهم کمک می کند می تواند یک هفته از صبح تا شب بنویسد که در چه ساعت هایی چه کار کرده و برایم بیاورد!
همه اینها را دارم می نویسم که از خودمان بپرسیم با آدم های پشت دیوار چطور برخورد می کنیم. حتی اگر دیوارش به کوتاهی گم شدن باشد.
.

۲ نظر:

talaye گفت...

اول عذاب وجدان گرفتم بخاطر گیج هایی که بهت گفتم به خاطر گم شدنت هات
اما بعدش یادم افتاد چیزی که من رو لااقل در این مورد عصبانی میکرد همیشه، این بود که احساس می کردم همیشه که هیچ تلاشی نمیکنی برای گم نشدن و یاد گرفتن ِ‌مسیرها! خودتم بارها اعتراف کرده بودی که من همیشه به آدم ها نگاه می کنم، نه خیابون ها و مغازه ها و جهت ها!!!
بله! مظلوم نمایی نکن اینقدر!‌حواستو جمع کن
ولی کلا این یارو بیخود کرده اینطوری حرف زده اصلا. می گفتی به هر حال یادم نمیاد تو هم متولد پاریس باشی! والا. بچه پررو

R A N A گفت...

خب یه علت داره که گم میشم دیگه. معلول ذهنی که نیستم. علتش همین بی توجهی به خیابونا ایناست.. شما عذاب وجدانتو داشته باش یعنی ;)