پنجشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۹۰

روزمره 4

یک) خرید بوده ام. خسته و خوشحالم. قرار پینگ پنگ داریم. باید بروم سالن. باید اینجا را مرتب کنم. آدم یا باید مرتب کند یا باید تمیز کند یا غذا بپزد یا حتی خرید کند. خیلی بد است که در فارسی برای خرید فقط یک فعل داریم. خرید ماست با خرید لباس فرق دارد خب..
در این صحنه وقت رفتن به سالن فرا می رسد. و من این پست را پابلیش می کنم وگرنه حناق می گیرم.


دو) حالا فردا صبح است و من دارم فکر می کنم باید بروم شلوار طوسی را هم بخرم. منطقن باید قبلش موجودی حسابم را چک کنم بعد تصمیم بگیرم اما من آدم منطقی ای نیستم. نخواسته ام باشم هیچ وقت. پس می روم شلوار طوسی را می خرم و بعد می آیم خانه موجودی م را چک می کنم و می گویم اووپس، زندگی چه سخت است. و در بدترین حالت یک شب خوابم نمی برد اما در عوض یک عمر شلوار طوسی را می پوشم و تق تق قر می دهم. لازم است تاکید کنم که منظور از یک عمر، مشخصن عمر بنده نیست و عمر شلوار است.


سه) از خودم انتظار دارم که بعد از یک ماه و نیم جا افتاده باشم. نیافتاده ام ولی و این مایوسم می کند. کابوس دیوار کذا، بلند و بلندتر می شود. حتی وقت حرف زدن، زبانم بیشتر از قبل گره می خورد. فعل های انگلیسی را با ضمیرهای فرانسه صرف می کنم برای خودم و بدی ش این است که این مدل حرف زدن اینجا مرسوم است و آدم ها خیلی جدی سرتکان می دهند و همانطور معجون وار جوابت را می دهند و بی شک پس از مدتی ما در این مدرسه بین المللی!! تبدیل به موجوداتی خواهیم شد که هیچ گاه نخواهند توانست با جهان بیرون ارتباط برقرار کنند.

.

یکشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۰

از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش/ زده ام فالی و فریادرسی می آید

خسته شده ام از ماسک خندان احمقی که چسبانده ام روی صورتم، وجودم، زندگی م.. راه نفسم را گرفته انگار.. حقیقت این است که من خسته و غمگینم. من تکه پاره شده ام، می دانی؟ همه ی من با من نیست و این بی تابم می کند.. یک آتش کوچک میان دلم دارم که گاهی شعله می کشد و آخ از وقتی که شعله می کشد..
این شبها.. خواب های عجیبِ سخت می بینم.. کاش اینجا بودی.. یا کاش خانه ام همین نزدیکی بود.. مثل پسرک اتاق روبرو هر جمعه شب چمدانم را می بستم و می رفتم آن سر شهر.. آن وقت جای پسرک اتاق روبرو این همه خالی نبود، نه؟ آنوقت من آخر هفته ها این همه اینجا زیادی نبودم.. کاش اینجا بودی.. آن وقت ما هم را داشتیم و دنیا به هیچ جامان نبود.. نه پسرک اتاق روبرو و چمدان جمعه شب هایش، نه منوی درهم برهم رستوران کنار مترو، نه حتی باران.. که ببارد یا نبارد..
.

شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۹۰

بالنی که نترکیده بود..

امروز در یک گروه سه نفره باید تعداد قطارهای متروی پاریس را تخمین می زدیم. هدف استاد حلاجی کردن نحوه فکر کردن بود. برای اینکار باید چند عدد و رقم را به عنوان فرض درنظر گرفت و بعد دو تا ضرب و تقیسم و جمع و تفریق. برای یکی از عدد ها یکی از بچه ها تخمین پرتی گفت. وقتی داشتم استدلال می کردم که این عدد چرا نمی تواند منطقی باشد حرفم را قطع کرد که: تو چند سال است در پاریس زندگی می کنی؟ سوالی که شبیه به سوال نبود. چون هفته قبل راجع به پیشینه هم پرسیده بودیم و در گروهمان کسی نبود که نداند من یک ماه است در اروپا هستم و او هفت سال است در پاریس زندگی می کند. سوالش را نشنیده گرفتم و به استدلالم ادامه دادم. دوباره حرفم را با همان سوال قطع کرد. نگاهش کردم. گفت: چند سال است در پاریس زندگی می کنی؟ گفتم: این عدد منطقی نیست. گفت: شاید بهتر باشه اینطوری بپرسم: چند روز است در پاریس زندگی می کنی؟ اگر بخواهم نقل قول دقیقی کنم جواب دادم: ایتس نات دِ کیس! این عدد منطقی نیست. نفر سوم گفت که مسئله زیاد مهم نیست و یک عددی آن وسط ها را گرفت و گذشت. یک جای دیگر باز به یک تخمین احتیاج داشتیم و آقای پاریس دان! تخمین زدند و گذشتیم و کیس تمام شد و ارائه اش کردیم و عدد اول واقعن اصلن مهم نبود اما تخمین دوم را که گفت کل کلاس همراه با استاد گفتند که خیلی از واقعیت به دور است. نمی خواهم بگویم این آدم پاریس را خوب نمی شناسد یا چه، قضیه فقط این است که بعضی از آدم ها با اعداد راحت نیستند و صرفن نمی توانند حسی که نسبت به یک قضیه دارند به زبان عدد و رقم ترجمه کنند. همین. این پسر در اعداد خوب نبود. حرف من واقعن منطقی بود اگر او فقط به استدلالم گوش می داد. بعد از کلاس نفر سوم تا ایستگاه مترو همراهم قدم زد چون حدس می زد که رنجیده باشم. در یک روز تعطیل آفتابی، بعد از یک کلاس جذاب با استاد امریکایی (لهجه قابل فهم)، با خانه تمیز و لباس های شسته و یخچال پر، شاید احمقانه به نظر بیاید که آدم از همچین مسئله کوچکی برنجد. من رنجیدم اما. زیاد.. باید اعتراف کنم که بین خودم و بقیه آدم های اطراف یک دیوار بلند آجری حس می کنم. انگار پرت باشم روی یک جزیره دور.. بدی ش این است که این حس مختص بیرون کلاس نیست. مثلن سر کلاس بازاریابی که استاد مدام به شرکت های فرانسوی و تبلیغات و پروموشن هاشان اشاره می کند و من هیچی نمی فهمم! یا دو سه روز دیگر که باید راجع به روند رشد صنعت مشروبات الکلی برای کلاس بیست دقیقه صحبت کنم. یا هزار هزار نمونه دیگر.. این دیوار اینجاست و من حسش می کنم.. دیوار بلند صاف لعنتی.. دیواری که امروز فهمیدم بقیه آدم ها هم می بینند ش، حتی قبل از اینکه خودم را، و کلمه ها و لبخندهایم را ببینند.. تمام راه را داشتم به آدم ها فکر می کردم و اینکه چطور با پشتِ دیواری ها برخورد می کنند. شاید عمر بیرون از ایران زیستنم کمتر از آن باشد که عکس العمل آدم ها را گروه بندی کنم، اما می کنم: اینکه ایرانی ها و عرب ها ضعف آدم ها را به رخشان می کشند. (لابد حدس زدید که پسر پاریس دان عرب بود) و اینکه اروپایی ها نه و اینکه خاص اسپانیایی ها همه اش مراقبند که همه راحت باشند و شاید هم در واقعیت مراقب این موضوع نباشند اما الگوی رفتاری شان طوری ست که کسی اطرافشان نمی رنجد. هرچقدر هم که لوس و خر باشد. مثلن، من کلن آدمی هستم که خیلی وقت ها پشت دیوارم. حتی ایران هم که بودم، در مورد مسیریابی مثلن، واقعن پشت دیوار بودم چرا که به راحتی یک بچه شش ساله گم می شوم. گریه کردن.. پشت دیوارم هنوز هم. اینکه در جدی ترین و نبایدترین موقعیت های ممکن زندگی م اشکم در می آید و می دانم که نباید اینطور باشد و کاری هم از دستم ساخته نیست. عکس العمل آدم های اطرافم؟ بارها و بارها و بارها از نزدیک ترین آدم ها و با تقریب خوبی از همه آدم ها شنیده ام که خیلی لوسم و خیلی گیجم. اینجا هم حتی وقتی با همسایه ایرانی م می روم بیرون و راه را گم می کنم مثل همه ایرانی های دیگر مسخره می کند و می خندیم و می گذرد.. خودم هم انتظار جز این ندارم. ولی مثلن با آلوارو که بیرون رفته بودیم وقتی حس کرد که من معمولن جهت را خوب تشخیص نمی دهم و فقط بقیه آدم ها را دنبال می کنم ازم پرسید که در پیدا کردن مسیرها مشکل داری؟ گفتم که دارم. منتظر بودم که مسخره کند و بخندیم و بگذرد. اما خیلی آرام و جدی شروع کرد به توضیح دادن. که ببین، هرکجا که ایستاده بودی به فلان چیز نگاه کن و اگر پیداش نکردی بهمان و .. تمام شد. من دیگر هیچ وقت در آن فروشگاه گم نشدم. و اینکه من از گم شدن رنج می برم واقعن برای آلوارو خنده دار نبود. یا وقتی با دوستان ایرانی یا عرب مطرح می کنم که برایم سخت است غذا بپزم و لباس بشورم و درس بخوانم و این همه تفریح هم کنم، فقط می شنوم که لوسی. می دانید، لوسی صورت مسئله من است. چیزی ست که دارم ازش رنج می کشم و مردم همین را برایم تکرار می کنند و من هم همیشه فکر کرده بودم که مشکل من است که گم می شوم مثلن و هر آدمی یک نقطه ضعفی دارد و من هم گم می شوم! یا به کارهایم نمی رسم. اما همکلاسی فرانسوی م ده دقیقه با دقت و حوصله گفت که چطور می تواند به همه کارهایش برسد و حتی پیشنهاد کرد که اگر بهم کمک می کند می تواند یک هفته از صبح تا شب بنویسد که در چه ساعت هایی چه کار کرده و برایم بیاورد!
همه اینها را دارم می نویسم که از خودمان بپرسیم با آدم های پشت دیوار چطور برخورد می کنیم. حتی اگر دیوارش به کوتاهی گم شدن باشد.
.

چهارشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۰

می دانید؟ آدم همه اش دارد می دود. نه اینکه دویدنش همیشه بد باشد ها. مثلن آدم می دود که برود سفر. آدم می دود که برسد به مهمانی، به باشگاه، به خرید، به اسکایپ، به کلاس های بسیار زیاد. آدم نمی رسد خودش را در آینه نگاه کند حتی. نه اینکه آدم جلوی آینه نباشدها، بالاخره آدم مسواک می زند، آرایش می کند، ابرو برمی دارد و.. اما مستقیم می روی سراغ تارهای ابرو مثلن. فضایش فضای تک منظوره خری ست. آدم حتی وقت ندارد (گلاب به رویتان) بالا بیاورد. من اصولن آدمِ بالابیاری نبودم قبلتر. اینجا اما آدم ها زیاد بالا می آورند. من هم. هنوز اما مهارت پیدا نکرده ام. یعنی نمی دانم از وقتی دل و روده آدم می آید بالا، تا وقتی که از حلق بزند بیرون چقدر طول می کشد. بعد نمی توانم هم ریسک کنم. کل این مدت را باید بروم توی حمام مثل میخ بایستم. بعد آدم فراق بال هم ندارد که برود نیم ساعت آنجا سماق بمکد. آدم از سرویس جا می ماند و اگر هم جا بماند باید تا ایستگاه مترو بیست دقیقه پیاده برود و اوه! آدم نمی رسد. این است که آدم لباس هایش را بر می دارد می برد توی حمام و همان طور که دل و روده اش می آید بالا و پشیمان می شود و برمیگردد پایین، چهار تکه لباس می شورد. امروز البته کار من به لباس شستن نرسید. فقط روشویی و آینه و وان حمام را تمیز کردم. نمی دانم دل و روده زودتر آمد بالا یا من دیرتر رفتم توی حمام یا چه. لباس هایی هم که شب قبل حین عملیات (پیش از عملیات؟) شسته بودم حالا خشک شده اند و می توانم فردا سرافرازانه، جوراب شلوار سرخابی م را بپوشم باز.
.

یکشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۹۰

روزمره 3

ماشین لباس شویی لباس هایم را شسته، اما ماشین خشک کن مشغول است. ماشین لباس شویی را هم باید خالی می کردم چون یک نفر مثل میخ آنجا ایستاده بود. بعد اصلن یک وضعی.. همه لباس هایم در آن سبد زشت طوسی گوشه اتاق سرد و تاریک طبقه چهارم افتاده.. من هیچ ایده ای ندارم که کی خشک کن آزاد می شود. هی سرگردان راه پله و آسانسورم از طبقه اول (که می زیم) به طبقه چهارم.. قیافه ام در آینه آسانسور داد می زند چه کنم؟ چه کنم؟ لباس هام ول.. زندگی م ول.. خودم؟ اووه خودم که اساسن ول..

جمعه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۰

خسته ی خوابآلوی تنهایی ام. بیرون باد می آید. اینجا سکوت زیادی حکم فرماست. آدم مگر چقدر تاب می آورد؟ آدم مجبور می شود هرشبِ خسته ی خوابآلوی تنهایی برود باشگاه تا جان دارد ورزش کند. نه اینکه آدم، آدمِ ورزشکاری باشد ها. نیست هم. اما لااقل سالن بزرگیست با پنجره های قدی رو به شب. هم ماه پیداست، هم چراغ هزارهزار خانه و ماشین و خیابان که می درخشد.

بدی اش این است که اول و آخر باید برگردی توی همین اتاق و چشم بدوزی به همین دیوارهای سفید و بغضت همانجا بماند..

.

دوشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۹۰

با دوست افغانم که فارسی حرف می زنیم.. پسرک ایتالیایی می ایستد و چشم هاش را می بندد و گوش می دهد.. دو ساعت اگر حرف بزنیم دو ساعت با چشم بسته گوش می دهد.. بی که یک کلمه بفهمد. این عادتش را خیلی دوست دارم. خیلی.
.

یکشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۰

ماه هنوز هم نشانه خوبی ست..

از پنجره اتاقم.. ماه پیداست.. خوبی پنجره ام به این است که پرده ندارد.. ایران که بودم پنجره اتاقم پرده داشت.. ما مردم عادت داریم روی همه چیز پرده می اندازیم.. روی ماه.. روی خورشید.. روی آسمان.. روی خودمان.. روی احساسمان.. پرده می اندازیم، از ترس عمله های ساختمان نیمه ساخته روبرو.. از ترس دیده شدن.. از ترس قضاوت شدن.. ما همیشه در پس پرده بوده ایم.. ما همیشه ترسیده ایم.. همیشه درپس پرده ها ترسیده ایم.. حتی وسط معرکه هم نه..
من یک روز، تمام ترسم را قورت دادم و چمدانم را برداشتم و آمدم جایی که پنجره هایش پرده ندارد.. من یک روزی، خواستم که تنها باشم. فکر کردم تنها بودن تنها چیزی ست که همه ترس ها را می کشد.. روزی که می آمدم، بابا بهم گفت حواست باشد که خودت هستی و خودت. منتظر هیچ کس نباش.. همان شب، جمله آخرش مثل گوشواره از گوشم آویزان شد.. منتظر هیچ کس نباش. نیستم بابا جون. نیستم. امروز درِ کمدم را که خراب بود با چاقوی آشپزخانه درست کردم. خودم. بی که منتظر آقای تاسیساتی باشم.. روز قبل ترش، برای خودم خورش بادمجان پختم بی که منتظر پاستای آلوارو بمانم.. دیگر حتی منتظر شما هم نمی مانم که کلمه های حریصانه ام پربکشد تا آن سوی دنیا و در گوشتان نجوا شود.. حالا همان شد که باید؟.. پس دیگر از من نخواه که منتظر معجزه باشم .. معجزه اگر بخواهد، خودش می آید.. مثل پاستای آلوارو.. که بالاخره آمد..
.

شنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۹۰

یک همکلاسی افغانی دارم. گاهی با هم فارسی حرف می زنیم. خیلی خوب است اینجا فارسی حرف زدن، می دانید؟ فارسی حرف نزدن از آدم انرژی می گیرد. لااقل من این طورم. بعد از ظهرها که خسته ترم انگلیسی هم سختم است تا برسد به فرانسه.. کافی ست کمی عصبانی یا هیجان زده شوم. بر می گردم با یک جمع فارسی ندان تندتند فارسی حرف (غر؟) می زنم بی که توجه کنم. بعد از چند ثانیه از قیافه مخاطبین متوجه می شوم که دارند نمی فهمند. بعد توجه م جلب می شود به صدای خودم که اوا! اینکه فارسی ست که. بعله. برای یک همچین آدمی (که منم) با یک همچین زبان نادری (که فارسی ست)، یک همکلاسی افغان لنگه کفش کهنه ای ست در بیابان. خصوصن که در پاریس متولد شده و فارسی افغانی را هم به زور حرف می زند. لهجه من برایش یک چیز عجیب غریبی ست. این است که من دارم سعی می کنم فارسی م را با لهجه افغانی صحبت کنم. زیاد سخت نیست. کافی ست تمام الف ها را الف بخوانید. مثلن: نان. خانه. نه نون. خونه. ه آخر چسبان! را باید اَ خواند. همان خانه را تمرین کنید. هه. دیدید چه افغانی شد؟ خیلی ناز است آدم بتواند افغانی حرف بزند. خیلی نازتر است که یک نفر با آدم افغانی حرف بزند. به زندان مثلن می گوید دربند. اولش که پرسید آدم ها در تهران می روند در بند؟ من فکر کردم دربند خودمان را می گوید. گفتم آرهَ. من خودم خیلی رفته ام دربند.. طول کشید تا بفهمم که دربند یعنی در-بند.
مدیر گروهمان زن مهربانی ست که هیچ چیز از ایران نمی داند. منشی مان هم چیزی از ایران نمی داند. از من خواسته اند یک پرزنتیشن در مورد ایران درست کنم. من نمی دانم چه باید بگویم واقعن. پیش فرض آدم اصولن این است که همه همه چیز را می دانند. اینجا ولی هیچ کس هیچ چیز از ایران نمی داند. بعد من احساس کارناوال بودن شدیدی می کنم. می دانید؟ همه با چشم هایی تشنه ی دیدن و گوش هایی تشنه شنیدن می آیند سراغم. وقتی می گویم اهل ایرانم مردم صداهای عجیب غریب از خودشان در می آورند که همشان یعنی پوووووف. دیشب توی مهمانی.. برای اولین بار.. احساس تنهایی کردم. نگاه ها، سوال ها، هم دردی ها.. همه اش بار داشت.. سنگین بود.. دلم می خواست به یکی تکیه می کردم.
.

جمعه، شهریور ۱۱، ۱۳۹۰

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها می کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید
من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی دانم ازین دیوانگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
..
افشین یداللهی
بعد: خوب می شم من ایشالا! همیشه اینقدر پر حرف نمی مونم
.

آدم ها را نیازهای مشترک به هم وصل می کند. همین و فقط همین و همین.
.

ما گم شدیم و این حقیقت است

دانشمندان نشان داده اند که تنها 7 درصد ارتباط کلمه است. هفت درصد.. می دانید؟ هفت درصد یعنی هیچ. یعنی هیچِ هیچِ هیچ.. غم انگیز است. می دانم.. حالا هی آدم زور بزند آن همه احساس را بچپاند در کلمه.. دانشمندان نشان داده اند که نمی شود. نمی شود. نمی شود و نمی شود.. امروز وقتی استادمان جلوی کلمه نوشت هفت و لبخند زد، اشک توی چشم هام حلقه شد.. وقتی جلوی صدا نوشت 38، اشک روی گونه هام غلتید.. یعنی کلمه و صدا نیمی از بودن هم نیست.. زن خسته درونم فریاد می زد که می دانم.. می دانم.. کلمه لال است، صدا درمانده.. این حرف من نیست. حرف ما نیست.. حرف هزار هزار پایان تلخ فاصله نیست.. دانشمندان نشان داده اند.. می دانید؟ بعضی چیزها را ما نمی توانیم، جرئتش را نداریم نشان دهیم. ما می بینیم وآب می شویم فقط.. می بینیم و لالیم. دانشمندان نشان دادند که ما.. این همه سال.. نبوده ایم.
.

پنجشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۰

where are you from's feedbacks...


- نمی ترسی سنگسار بشی؟

- اوه! ایرانی هستی و هنوز ازدواج نکردی؟؟

- می تونین توی ایران شلوار جین بپوشین؟

- زبانتون عربی هست؟

- اونجا مردها بهتون احترام می ذارن؟

- خیلی بده که مجورید چشمهاتون رو توی خیابون بپوشونید..

- و می تونی دیگه مسلمون نباشی؟

- اوه! چه عالی.. سال نو که میشه تخم مرغ رنگ می کنید!

- من می دونم که شما عرب نیستین :)

- می تونید لباس صورتی بپوشین؟

- مردم شجاعی دارین.

- واسه چی انقلاب نمی کنین؟

- کشور پولداری هستین.

.
* این لیست به روز خواهد شد.

شبها که می خوابم سرد است.. دلم یک بغل گرم بزرگ می خواهد..
.