جمعه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۰

زندگی عزیز دوست داشتنی من

امروز، یک صبح جمعه ی سوت و کور است. من با ناخن های دراز زشت و جنگلی از موهای ژولیده که با یک گیره قرمز کوچک بالای کله ام تف بند شده اند، وسط یک اتاقِ پر از لباس و کتاب نشسته ام. گنجشک ها آواز می خوانند و من فکر می کنم تو دلت تنگ شده لابد.. برای سکوت های بین کلمه هامان که لبریز می شد از چه چه پرشور پرنده های کوچک حیاط بزرگ خانه قدیمی مان. می دانی؟.. دنیای من همین است.. همیشه در لحظه هایم چیزی برای دل ربودن هست.. از عطر موهای خواهرم وقتی گونه استخوانی ش را می بوسم گرفته، تا چروک های عمیق دست های متورم مادربزرگ وقتی ابروهایم را برایم صاف می کند، تا تیغ های کاکتوس بزرگ روی میز رئیس که رو به پنجره می چرخند، چالی که وقت خندیدن روی لپ پدر می نشیند، کامواهای رنگی که زیر صندلی مامان روی زمین قل می خورند، تکه های درشت لیمو که آرام می نشینند ته لیوان بلوری چای.. دنیای من همین است.. در دنیای من یک کلمه حتی هوشِ تمام لحظه های آدم را می دزدد.. یک کتاب آشنا، یک شعر، یک نگاه..یک لبخند.
آخرین شب بیست و پنج سالگی م فقط شد یک موبایل خاموش و یک خواب عمیق و خستگی دو-سه روز کار سنگین بی وقفه.. بیست و شش سالگی اما، در سوت و کورترین صبح جمعه ی ممکن سال، خودش را سُر داد وسط زندگی شلخته این روزهایم.. می خواهم فارغ از تمام لباس و کتاب های پخش کف اتاق، بنشینم یک ساعت روی ناخن هایم نقاشی کنم و گلسر سرخابی نمدی م را بچپانم میان پیچ و تاب های وحشی موهای سیاه بلندم. بیست و شش سالگی م را.. می خواهم برای خودم جشن بگیرم
.