هی از دیروز با خودم گفته بودم چهارماه. هی ضرب و تقسیم کرده بودم که اووه، چهارماه خیلی زیاد است. که یک عالم روز است و یک عالم شب است و یک عالم بعد از ظهر است و یک عالم تاریک روشن صبح است و یک عالم لنگ ظهر خواب آلوست و.. یک عالم زندگی ست.. بعد امروز، در یکی از همین عصر جمعه های دور همی خانه دوستم، مامان نازش پایش را انداخت روی پایش، موهایش را زد پشت گوشش و گفت نه عزیزم. می شود سه ماه. معن؟ یک لبخندِ آخی شما پیری خوب حساب نمی کنی زدم و یک طور مطمئنی انگشت هایم را بردم توی هوا و هی ماه ها را بلند بلند برایش شمردم و گفتم یک دو سه،... سه... سه... اوا سه!؟!؟ یعنی همه ش سه ماه؟ از همان لحظه ته دلم خالی شد. پر هم نمی شود لعنتی. خالی یواش هم نه. همان طوری که می گویند هری می ریزد پایین. بله. هری ریخت پایین.. به جایش قلبم آمده بالا. به طرزمشهودی توی دهانم تالاپ تولوپ می کند. اصلن یک وضعی.. آخر سه ماه خیلی کم است. یعنی هرچه چهار ماه زیاد و خوب و مطبوع می تواند باشد، سه ماه تنگ و هراس آور است. سه ماه خیلی کم است لعنتی.. خیلی کوتاهِ بی انصاف است.. خیلی..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر