جلسه داشتیم. سعی کرده بودم رسمی و خانم باشم. مانتوی تنگ کوتاه سیاه. شال سیاه. کفش پنج سانتی سیاه.. بقیه خانم ها برای جلسه مقنعه پوشیده بودند. من به جایش آرایش نکرده بودم. که یعنی شال سرم هست، اما خانومم. شئونات سازمانی را درک می کنم و مشکلی برای همکاران مَردم پیش نمی آورم! اینها مفاهیمی هستند که به عنوان یک خانم در یک محیط صنعتی که اکثریت قریب به اتفاقش مرد هستنند، مجبوری مدام به همه ثابت کنی. بعد از جلسه، گربه سان نگران و آشفته ازم پرسید که کسی مرده؟ سوالش از فرط اطمینان شبیه به سوال نبود. یعنی می خواست بداند چه کسی م مرده که من یه تیغ سیاه پوشیده ام. ازش پرسیدم یعنی اینقدر موجود رنگارنگی بوده ام همیشه؟ گفت که بوده ام. بعد داستان به قیافه ی کس و کار-مرده ی من ختم نمی شود. با رنگ سیاه به طرز مشهودی خنگ می شوم. شاید خنگی اسم درستی نباشد، اما خلاقیتم را کاملن از دست می دهم.. به شدت به تمام فعالیت های فکری بی میل می شوم. احساس می کنم این من نیستم. این شبهی از من است که روی صندلی تکیه داده و با انگشترش بازی می کند.. حتی قضیه به اینجا ختم شد که ساعت سه مرخصی گرفتم و با دوستم راهی خیابان ها شدم.
.
.
۱ نظر:
و این است اهمیت رنگ در زندگی
ولی نباید انقدرها هم رنگ سیاه بد باشه هاااا
ارسال یک نظر