جمعه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۰

تولد بازی

آدمِ تولد-بازی نیستم. یعنی معمولن شب های تولدم یک دورِ همیِ خانوادگی جمع و جور داریم. بعد تا یک هفته بعدش هم با گروه های مختلف از دوستان، در کافه ها و رستوران های مختلف تهران جمع شده، دیداری تازه کرده و کادویی گرفته و غذایی مهمانشان کرده ام. سال پیش دلم می خواست یک جشن مفصل در خانه مان بگیرم. یعنی فکر که کردم دیدم هیچ وقت درخانه جشن تولد نگرفته ام. مهمانی های مختلف بوده، اما تولد نه. سال پیش دلم می خواست تولد بگیرم. بعد اما دوتا از دوست ترین هایم هفته قبلش از ایران مهاجرت کرده بودند. جایشان خالی میشد خب. من هم که خر، می خواستم بخش زیادی از تولده را زار بزنم. این است که از خیرش گذشتم. حالا نمی دانم چرا امسال وظیفه شرعی و عرفی خود می دانم که تولدی به یاد ماندنی برای خودم برپا کنم. از آنجایی که روز بعدش هم تعطیل است، تصمیم برآن شد که شمال-پارتی داشته باشیم. کافی بود دو روزِ پنج شنبه و شنبه را مرخصی بگیرم. تعجب نکنید، شنبه تعطیل است. اما ما تعطیل نیستیم. نه تنها این شنبه، بلکه هیچ تعطیلات رسمی دیگری را هم. در یک همچین شرکتی مشغول به کارم. هنوز بحث مرخصی را مطرح نکرده بودم که دیدم جلسه سه ماهه شعب را انداخته اند پنج شنبه- جمعه. این یعنی از تمام نقاط ایران انسان هایی به تهران آمده، عملکرد سه ماهه شان بررسی می شود. یعنی تر اینکه دو روز از صبح تا شب نان استاپ جلسه خواهیم داشت و اصلن حرف مرخصی را هم نمی شود زد. برنامه شمال به ماه آینده موکول شد. اما خب پرونده تولدم هنوز باز است. بعدترش داشتم فکر می کردم که بد نیست یک دعوت وبلاگی از دوستان و خوانندگان به عمل آورم. هیجان انگیز است. اما مشکلات خودش را دارد. اول اینکه می شود آیا مهمانان وبلاگی را با دوستانِ قدیمی غیر وبلاگی قاطی کرد؟ اگر نشود یعنی باز مثل هرسال چند راند تولد خواهم داشت. با دوستان قدیمی غیر وبلاگی هم اگر بشود، با همکارهایم قطعن نمی شود. نمی شود؟
مشکل بعدی این است که هیچ تصوری ندارم که چندنفر می شویم و کجا می توانیم برویم.. فقط می دانم که مامان نمی گذارد یک عالم آدمِ ندیده را راه بیاندازم بیاورم خانه. یک عالم؟ 
ضمنن هیچ ایده ای هم دربابِ سرگرم کردن شماری انسانِ بی ربط، ندارم.
مشکل بعدترش اینکه، اصلن نمی دانم آدم ها دلشان می خواهد نویسنده وبلاگ محبوبشان را ببینند یا نه. من خودم، دلم می خواهد آیا؟
.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۰

مسئولیت کاری م عوض شده. یک طبقه آمده ام پایین تر. هم از نظر فیزیکی، هم از نظر لایه های سازمانی. به نظر شخصی سلیقه ای غیر استاندارد من، لایه های کلان استراتژی تدوین کن وهدف کلی گذار و اینها، لایه های بالایی اند. بعد هی هرچه به اجرای عملی تمام مفاهیم کلان بالایی نزدیک تر می شویم، درواقع یک لایه در سازمان می آییم پایین. من به شخصه آن بالا بودن را در صورتی دوست دارم که زنجیروار به این پایین وصل باشم. درکشور ما حقله های مفقوده در این زنجیر زیاد است. بعد بالایی ها تبدیل می شوند به موجودات دور و کپک زده ای که نمی دانند آن پایین چه خبر است. که به روزترین مدل های کاری دنیا را در جلساتشان تصویب می کنند و هنرمندانه همه را به شکست محکوم می کنند. چرا که به آن پایین وصل نیستند. هیچ چیز در دنیا بیشتر از این راضی ام نمی کند که در نقش آن حلقه های مفقوده باشم. حالا دقیقن قرار است همان باشم. تقریبا می توانم بگویم در وضعیت رضایت شغلی کامل به سر می برم. مخصوصن که با چهل پنجاه تا آدم سرو کار دارم. که از آن فضاهای مهندسی که درشان فرامیل حرف اول و آخر را می زنند بیرون جسته، در کلافی از روابط انسانی درهم و برهم گره خورده ام. من عاشقِ آدم ها را دیدنم. روزی مدیرمان در جلسه ای بی که حواسش باشد، اسم خوبی روی علاقه ذاتی من برای دیدن آدم ها گذاشت. پرورش. فکر کنم قبلتر درهمین وبلاگ نوشته بودم که پرورش دهنده خوبی هستم. فکر کنم نوشته بودم یعنی می دانم که ننوشته بودم ولی نمی دانم چرا. چون خوب یادم هست که زیاد بهش فکر کرده ام و حتی جمله هایی از پست فرضی را هم دارم به یاد می آورم. بماند. داشتم می گفتم که یک طبقه آمده ام پایین تر. با آدم های جدیدی تعامل دارم مدام. آدم های جدیدی یعنی آدم هایی که گاهن باید مفاهیمی مثل دستور جمع اکسل و یا روش اضافه کردن بیست درصد عددی به خودش، را برایشان توضیح داد. که هیچ احساسی نسبت به تابع خطی یا توانی ندارند. درکنار همه اینها خیلی مهربان اند. بر خلاف ادعایشان اصلن آدم های سختی نیستند. پیش پا افتاده ترین سیستم های انگیزشی مثل موتور موشک به جلو پرتابشان می کند. کارکردن باهاشان برایم لذت بخش است. راحت بگویم، دلم را برده اند. از آن پسرک سفارش گیر بوفه دانشکده فنی بگیر که کلی راجع به خلق و خوی جعفرآقا با هم گپ زدیم، تا دخترکان تلفنی که شبها خواب لباس عروس می بینند و باورشان نمی شود کسی در دنیا باشد که دلش نخواهد مادر شود. عاشق چانه زنی های بی منطق شانم. عاشق نگاه ها و سوال های گنگ شان. عاشق گاردی که دارند. برقی که موقع دروغ گفتن توی چشم هاشان می افتد.. کلن عاشقشانم.
.
گاهی تنها راه ترمیم رابطه ها، به موقع رها کردنشان است..
.

جمعه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۰

خب احمقای خر. فیلترِ اینجارو بردارین بذارین دوستام ببینن چقدر خوشگل شده وبلاگ خوبم.
.

پنجشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۰

همه پروانه ها اولش کرم بودند. لابد برای خودشان روی زمین قر می دادند و زندگی می کردند. لابد گاهی هم قلتی روی زمین می خوردند و پروانه ای در آسمان آبی می دیدند و آهی می کشیدند و.. بعد؟ از یکجایی شروع می شود، بی که حواسش باشد.. یک روز به خودش می آید می بیند زمین به آن فراخی.. تنگ و تاریک است.. یک روز به خودش می آید..
می دانید؟ فکر می کنم حالا توی پیله باشم..
.
آدم ها وقتی در زندگی شان غمگینند به من پناه می آورند..
.

پنجشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۰

امروز روزی ست که من صد و پانزده هزار تومان پول دادم، قرآن خریدم. خواستم ثبتش کنم یک جایی به عنوان رکورد.
.

سه‌شنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۰

ثقالت

فکر کنم زیاد از حد زندگی م را دورِ همی با بچه ها گذرانده ام. قابلیت سخنرانی های علمی ثقیلم را از دست داده ام رسمن، کاملن، دقیقن، تحقیقن. پریروزها در یک جمعی با مخاطبان دکتر و مهندس، دور یک میز بیزی کنفرانس، با تمام قوا سعی می کردم که یک موضوع علمی را با زبان کتابخانه ای برای جمع تشریح کنم. نتیجه افتضاح شد. نه اینکه نتوانسته باشم تشریح کنم ها. اتفاقلن با سه جمله اول تشریح شد و با سه جمله دوم هم مثالش مطرح شد و همه جمع تصدیق کردند و کلن دعوای یکی دو ساعته تمام شد. اما خب در همین شش جمله طولانی چهار بار گفتم "فلان" دو بار گفتم " حالا مثلن" یک بارگفتم " حالا چه می دونم" یک بار گفتم:" یه بنده خدا" بعد کنار چه جملاتی؟ "طبق مطالعاتی که بارها از استانداردهای... توسط بنده صورت گرفته" یا "به فراخور بند دوم سیاست گذاری استراتژیک سازمان مبنی بر.." . دوستم بعدن می گفت انگار یک جاهایی دیگر فنرت در می رفت. بعدترش گفت زیاد فنرت در می رفت. چرا فنر من در می رود خب؟ چرا ملت اینقدر راحت شیفت می کنند از زبان راحت روزمره به زبان رسمی پیچیده؟ چرا من چکار کنم حالا؟

یکشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۰

من و بچه ها و.. تو کجا بودی پس؟

سیزده به در پارسال را یادت هست؟ در حیاط بزرگ خانه کوچکتان نشسته بودیم و آجیل و میوه و چای و ورق و جوجه و موسیقی سنتی همراه با قیژ قیژ مخصوص آهنگ های خیلی قدیمی.. حوض تان را آب کرده بودیم یا نه یادم نیست. یادم هست هوا خیلی خوب بود. خیلی.. سیزده به در امسال را هم من با بچه های شما گذراندم. نبودنت توی ذوقم می زند هنوز. رفتنت را باور نکرده باشم انگار.. من برای رفتنت یک دل سیر گریه کردم. هیچ می دانستی؟ نیمه شب. کنار بزرگراه. روی پل چمران. همانجا که نور چراغ ها غوغا می کنند. ماشین ها گاهی آنجا می زنند کنار. تهران قشنگی ست آخر.. جای خوبی برای گریه کردن است. هی اشک ها شرشر می ریزند و هی نورها قاطی پاتی تر می شوند. آدم می تواند هق هق ش را ول دهد حتی. یا داد بزند ای خدا.. درست مثل فیلم ها. طوری که دختر پسری که آن طرف تر دارند یواشکی هم را می بوسند، بترسند و بروند.. من برای رفتنت آنجا گریه کردم. زیاد.. امروز از جلوی فنی که میگذشتم، دلم لک زد برای میزهای پلاستیکی بوفه و یک چای و دو لیوان و چهار تا رنگارنگ و گپ های یکی دو ساعته و تحلیل هامان از آدم ها و رابطه ها و زندگی و.. آنجاهایی ش که یکیمان می گوید وااای دقیقن دقیقن.. هیچ لذتی در دنیا بالاتر از این هست که کسی آدم را تا ته بفهمد؟.. امروز از جلوی فنی که رد شدم، یک بغض کوچک نشست ته گلوم. باورم نشده هنوز.
.

شنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۹۰

ذوق بَرَم داشته

یک.
نازی. بگو چی پیدا کردم؟ فایل های صوتی پروژه هایی که چهارسال پیش انجام داده بودم. یعنی فایل صوتی مصاحبه هایی که هلک هلک راه افتاده بودم توی شرکتا برگزار کرده بودم. عجب سرو زبونی داشتما. هه هه. چه چیز خوبیه این فایل صوتی. دوست می دارم. باورم نمیشه این همه اطلاعات داشتم من راجع به روبات ها. چرا حتی یک کلمه اش هم یادم نمونده پس؟ این چه حافظه مزخرفیه من دارم آخه
.
دو.
این یکی رو واسه خودم ضبط کرده بودم. اولش میگم امروز چهارم فروردینه الان کنار دریام.. بعد صدای طلایه میاد که یهو مثل سنگ پا می پره وسط حرفام جیغ میزنه رعنا! این سنگارو ببین. من میگم: واسه یه قل دو قل؟ میگه: نه! نمی دونم. گرده دیگه. بعد یه صدای جیغ دیگه میاد و موج و باد و.. آخرشم اعلام میکنم که می دونم هیچ وقت این فایله رو گوش نمی کنم. گوش دادم ولی
.

درونم

داشتم محتویات لپ تاپم را مرتب می کردم. من عادت به مرتب کردن فایل های کامپیوتر شخصی م ندارم. راستش را بخواهم بگویم، اولین بارم بود. آن هم ازاینرو که حافظه لپ تاپم آنقدر پر شده بود که حتی یک ترک موسیقی را در هیچ درایوی ش نمی توانستم بچپانم. بعد در این خاته تکانی، یک فولدری پیدا کردم به اسم دست نوشته ها. سه -چهار سال پیش که اینترنتم دایل آپ بود و نوشتنم فیس و افاده جات زیادی داشت، مستقیم در وبلاگم نمی نوشتم. اصلن نوشتن برایم اینقدر یله و دم دستی نبود. انگار کار مهمی انجام می دادم. تو بگو یک ماموریت مهم شبانه. از ساعت نه و ده شب شروع می کردم. یکی دو ساعت وبلاگ می خواندم و موزیک های خاص نوشتنم را گوش می دادم. دو-سه تا ترک بیشتر نیستند. به اصطلاح هنرمندان باهاشان حس می گرفتم. راستش را بخواهم بگویم، حالا هم اگر وسط یک پست سوز و گدازی، احساس کم بیاورم می روم سراغ همان آهنگ ها و واقعن هم که نقش کاتالیزور دارند. به جرئت می توانم بگویم دو سال هر شب همان سه تا ترک را گوش دادم. ترسناک نیست؟ این تازه مرحله اولش بود. مرحله اولم حتی نه. تو بگو صفر. بعد تازه فاز نوشتن شروع می شد. از روی هر خط نوشته ام صدبار، دویست بار می خواندم. هزار بار جای کاما ها و نقطه ها و فاصله ها را عوض می کردم. فکر می کنید اغراق می کنم؟ اشتباه می کنید. اگر بگویم نوشتن یک صفحه ورد با فونت دوازده شانزده ساعت ازم وقت می گرفت می فهمید که اغراق نمی کنم. اغلب پست هایم کوتاه بود. پست های بلند- یکی دو صفحه ای- را صبح تا شب می نوشتم. یعنی از نه صبح مثلن، تا دو شب. حالا که بهش فکر می کنم می ترسم. ترس هم دارد خب. بابا چندبار بهم تذکر داده بود که نگران سلامتی م است. به هزار زبان توضیح داده بود که بدن آدم به خواب احتیاج دارد و من هم چون نیمی از این دو سال را دانشجو بودم و نیمی را کارمند، وقت خواب صبحگاهی نداشتم. شبها را هم اصلن نمی خوابیدم. هر شب صدای جاروی رفتگر که می آمد، دست از نوشتن می کشیدم. یعنی چهار صبح. همان شد که صدای خش خش جارو روی آسفالت خیابان هم رفت کنار آن سه ترک موسیقی. عاشقش شدم. هنوز هم هستم. پیدا کردن فولدره، بیشتر از اینکه حس نوستالژیکی باشد مرا ترساند. دراکولای درونم را به رخم کشید انگار. که یعنی یک همچین موجودی هستی دختر. مراقب باش. مراقب باشید.
.