سه‌شنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۹

خانه دوست کجاست؟

من یک ساعتی دیرتر رسیدم. هوا بیرون سرد بود. خانه اش گرم و دلپذیر بود. برای شب ماست بادمجان و چیپس خریده بود. یک عالم کیک های کاکائویی خوشگل هم. می گفت کیک ها همیشه از توی مغازه بهش چشمک می زدند. من خوب می فهمم خوراکی ها چطور می توانند به آدم چشمک بزنند. ما داشتیم کیک و چای میخوردیم و او داشت برای شب پاستا درست می کرد. هیچ کس نمی تواند مثل او پاستا بپزد. غذای زودِ خوشمزه بدون گوشت. آخر او گوشت نمی خورد. تازگی ها سیگار هم نمی کشد. من نمی دانستم. دیشب فهمیدم که ماست بادمجان جایزه سیگارنکشیدن ش است. بعد از شام رفته بودیم در اتاق کوچک قشنگش با آن پرده های کوتاه پرچین دل ربا. صدای تنبور می آمد. انگار در درست ترین جای دنیا نشسته باشیم. انگار ندارد. در درست ترین جای دنیا نشسته بودیم. صبحِ خواب آلو سر اینکه چه کسی رخت خواب ها را جمع کند مسابقه گذاشتیم. بعد ولی هرچه گشتیم جوراب های من پیدا نشد که نشد. جوراب هام حتمن یک جایی بین رخت خواب ها جا مانده. حالا در اتاق سردم نشسته ام و پاهایم در جوراب های پشمی راه راهش گرم و خوشبختند.
.

۴ نظر:

چکاوک گفت...

این ماست بادمجونه رو از کجا خریده بود؟ اسمش چی بود؟
من می خوام

R A N A گفت...

فکر کنم خزرشیر بود. اسمش همون ماست بادمجان بود دیگه.
با چیپس بخور

دانیال گفت...

جالبترین نکته در مورد وبلاگ شما اینه که خیلی منو می بره به خاطرات خوب، خیلی عجیبه! درست ترین جای دنیاو صدای تنبور...
با دوستی آشنا شدم در مقبره شاه نعمت ا... که تنبور می زد و دف و برای اتمام نصیحت های شیخانه اش پرسیدم تو که مدتهاست میهمانی آیا صاحبخانه را دیده ای و این شد شروع آشنایی قشنگ و دل انگیزی که با فوت نه ناگهانیش پایان یافت...
ما همه ابنای آدم بوده ایم
در بهشت آن لحنها بشنوده ایم
نغمه تنبور و بعضی سازها
اندکی ماند بدان آوازها...
قطعا این خانه هم اندکی و شاید هم بیشتر ماند به خانه دوست

فاطمه گفت...

چقدر من کیک کاکائویی دوست دارم!