اینکه یک دوستی در کتابخانه، کلاس، بوفه، شرکت، خیابان یا چه و چه و چه.. همراهم باشد که همه اش حواسش به رفت و آمد و لباس و کتاب و نگاه و خمیازه و ریش و مو و ابرو و ال و بل پسرها باشد، اعصابم را می گذارد در هاون و می کوبد. پسرها؟ متاسفانه اکثریت قریب به یقین جمعیت کتابخانه و کلاس و شرکت و کلن تمام محیط هایی که انسان مهندس-نامی چون من خر می زند و می خورد و کار می کند و چه و چه و چه را تشکیل می دهند. بعد نمی دانم چرخ دنیا چطور چرخیده که تقریبن همیشه یکی از این دوست ها داشته ام که هی با آرنج برود توی پهلویم که این آمد، اون رفت، اه نیگاه نکردی دیگه تموم شد، پاشو بدو ته راهرو وایساده یه دقیقه ببینش بیا وندیدی چه لبخندی زد دیروز ساعت پنج بهم و..
گاهی فکر می کنم همان تنهاییِ بی هم صحبتیِ حوصله سررفته ی دق مرگ مآبانه را به چنین همنشین هایی ترجیح می دهم. من؟ هیچ وقت در زندگی م آدم آمار در آوردن و پاییدن و خودم را در مسیر حرکتی پرتاب کردن و اینها نبوده ام. نخ دادن و کاموا گرفتن از مفاهیمی ست که هیچگاه درک نکردم و تا کسی نیامد بگوید: هی فلانی من تو راعاشقم، برچسب روی هیچ آدمی نچسباندم که مثلن آنروز، آنجا یک وَری خندید یعنی دوستم دارد.
اسم بدی نمی توانم روی چنین آدم هایی هم بگذارم، چون بالاخره دوستانم هستند و طبق قانونِ منسوخِ هرکسی را از روی دوستهایش بشناسید، می شود تف سربالا! یک کم زیادی دقت می کنند فقط. اسمشان را می شود گذاشت آدم های مدَقَق. بارزترین ویژگی شان هم این است که روی زندگی شان تمرکز ندارند و اگر زیاد کنارشان باشی سخت بتوانی تمرکزت را حفظ کنی. بعد سرنوشت همه آدم های مدقَقی که می شناسم هم یکی بوده: عاشق یک پسرِ از همه جا بی خبری که البته کمی نخ داده و کاموا گرفته می شوند و هی خودشان را پرت می کنند در مسیر زیستن آقای مزبور و هی لبخند می زنند و هی دلبری می کنند و بعد از یک مدت هم که طرف نمی فهمد یا نمی خواهد بفهمد یا نمی دانم چه کوفتی، اعصاب انسان مدقق خرد می شود و افسرده می شود و هی من باید بردارم ببرمش هوا خوری و هی باید ساعت ها بنشینم برایش شعر بخوانم و برایم شعر بخواند و هی باید جواب بدهم که به نظرم آن آقا در زندگی چه می کند و از زندگی چه می خواهد و... پوووووووف.
اینقدر بدجنس نباشم؟ ممکن است این بلا سر خودم هم بیاید؟ نمی آید. اصولن نمی توانم عاشق کسی بشوم که هیچ چیزی ازش نمی دانم. از آدم های دنیایم البته ممکن است خوشم بیاید و اگر بیاید باز اهل موش و گربه نیستم. بر می دارم همه احساسم را تا تهِ تهِ ته، شاید حتی بیشتر از ته اش می نویسم می دهم دست همان کسی که باید. هر موقع هم خواستم ببینمش اس ام اس می دهم که کوشی؟ هی سعی نمی کنم از راه های غیرمستقیم به کشفیات برسم. هر کش مکش و مصیبتی هم باشد بین خودم و خودش می ماند. هی هم با آرنج نمی روم توی شکم کسی.
خیلی هم بدجنسم.
.
گاهی فکر می کنم همان تنهاییِ بی هم صحبتیِ حوصله سررفته ی دق مرگ مآبانه را به چنین همنشین هایی ترجیح می دهم. من؟ هیچ وقت در زندگی م آدم آمار در آوردن و پاییدن و خودم را در مسیر حرکتی پرتاب کردن و اینها نبوده ام. نخ دادن و کاموا گرفتن از مفاهیمی ست که هیچگاه درک نکردم و تا کسی نیامد بگوید: هی فلانی من تو راعاشقم، برچسب روی هیچ آدمی نچسباندم که مثلن آنروز، آنجا یک وَری خندید یعنی دوستم دارد.
اسم بدی نمی توانم روی چنین آدم هایی هم بگذارم، چون بالاخره دوستانم هستند و طبق قانونِ منسوخِ هرکسی را از روی دوستهایش بشناسید، می شود تف سربالا! یک کم زیادی دقت می کنند فقط. اسمشان را می شود گذاشت آدم های مدَقَق. بارزترین ویژگی شان هم این است که روی زندگی شان تمرکز ندارند و اگر زیاد کنارشان باشی سخت بتوانی تمرکزت را حفظ کنی. بعد سرنوشت همه آدم های مدقَقی که می شناسم هم یکی بوده: عاشق یک پسرِ از همه جا بی خبری که البته کمی نخ داده و کاموا گرفته می شوند و هی خودشان را پرت می کنند در مسیر زیستن آقای مزبور و هی لبخند می زنند و هی دلبری می کنند و بعد از یک مدت هم که طرف نمی فهمد یا نمی خواهد بفهمد یا نمی دانم چه کوفتی، اعصاب انسان مدقق خرد می شود و افسرده می شود و هی من باید بردارم ببرمش هوا خوری و هی باید ساعت ها بنشینم برایش شعر بخوانم و برایم شعر بخواند و هی باید جواب بدهم که به نظرم آن آقا در زندگی چه می کند و از زندگی چه می خواهد و... پوووووووف.
اینقدر بدجنس نباشم؟ ممکن است این بلا سر خودم هم بیاید؟ نمی آید. اصولن نمی توانم عاشق کسی بشوم که هیچ چیزی ازش نمی دانم. از آدم های دنیایم البته ممکن است خوشم بیاید و اگر بیاید باز اهل موش و گربه نیستم. بر می دارم همه احساسم را تا تهِ تهِ ته، شاید حتی بیشتر از ته اش می نویسم می دهم دست همان کسی که باید. هر موقع هم خواستم ببینمش اس ام اس می دهم که کوشی؟ هی سعی نمی کنم از راه های غیرمستقیم به کشفیات برسم. هر کش مکش و مصیبتی هم باشد بین خودم و خودش می ماند. هی هم با آرنج نمی روم توی شکم کسی.
خیلی هم بدجنسم.
.
۵ نظر:
خیلی از خوندن این پست لذت بردم، مخصوصاً این قسمت: نخ دادن و کاموا گرفتن از مفاهیمی ست که هیچگاه درک نکردم و تا کسی نیامد بگوید: هی فلانی من تو راعاشقم، برچسب روی هیچ آدمی نچسباندم که مثلن آنروز، آنجا یک وَری خندید یعنی دوستم دارد.
اونجاش که نوشتی باید ببری طرف رو هواخوری عالیه...
من یاد آدمای مدقق فنی افتادم و کتابخونه دراز دانشکده صنایع
هی فلانی من تو را عاشقم...
:) atefeeeh manaam :*
yek moddat bood yadam rafte bood ke
"ma'reke minevisi"(oonghad ke nayomade boodam inja), alan yadam oomad dobare :D
ارسال یک نظر