یکشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۹

کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد

بی کسم این روزها. راستش را بگویم؟ بی کس نیستم. من هیچ وقت در زندگی م بی کس نبوده ام. اما خیلی روزها و شبها بوده که احساس بی کسی کرده ام. حالا باز احساس بی کسی می کنم. نمی توانم هیچ کس را صدا بزنم؛ نمی توانم حرف بزنم؛ نمی توانم به مردمک های سیاه مهربان خیره شوم؛ نمی توانم.
دلم می خواست بغضم توی یکی از همین بغل های سفت خوشبو می ترکید. نمی دانم تا به حال بغضتان در یک بغل سفت خوشبو ترکیده یا نه. من؟ استاد اشک ریختن در بغل های سفت خوشبو ام. (بودم؟) اشک ریختن در درست ترین جای ممکن. انگار آسمان و زمین ایستاده باشند تا هق هقِ من دنیا را پر کند..
راستی چه شد که گریه اینجور از یادم رفت؟
.
بعد: خودم می دانم آسمان دور چیزی نمی گردد.
.

هیچ نظری موجود نیست: