پنجشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۹

عجیب اما واقعی یا سلکشنِ بدون اِن

یک فولدری دارم در لپ تاپ محترم، به نام "قدیمی". تویش؟ از شیر مرغ پیدا می شود تا جان آدمیزاد. مثلن؟ پروژه های مسخره درس های دوره لیسانس، پروژه های کاریِ کنارِ درسیِ یعنی من اکتیو ام، فایل ورد تمام پست های وبلاگ قبلی م. نامه ها، عکس ها، اوه! یک عالم آهنگ.. کلن هر آنچه بتواند آدم را یاد سال های دور بیاندازد.
پستی در وبلاگم ننوشتم هنوز با عنوان "من و آهنگ هام"؟ باید بنویسم. بقیه را نمی دانم. من اما هر آهنگی را فقط در یک دوره از زندگی م گوش می کنم. بعد زیاد گوش می کنم ها. یک تِرَک را مثلن، شش-هفت ساعت نان استاپ. به نظرم پیش از آنکه یک تِرَک را دو-سه ساعت گوش ندهی نمی توانی راجع بهش اظهار نظر کنی.. حالا. یک فولدر توی آن فولدر"قدیمی" هست به نام "موزیک". راستش را بخواهم بگویم چهار-پنج تا فولدر به همین نام هست، با تاکید های مختلف روی حروف متفاوت. بعد یکی شان خیلی نوستالژیک است. انگار دفترچه خاطرات باشد مثلن. تمام اتفاقاتی که در دوران گوش دادن آهنگ ها برایم افتاده، تمام اتفاق ها؟ تمام احساسی که از آن ماجراها بهم دست داده، همه اش را یکجا می ریزند در دلم انگار. این خاصیت موسیقی ست. احساس را تروتازه نگه می دارد. مثل روز اول. حالا؟ یک فولدری توی این فولدرِ موزیکِ نوستالژیک هست، شش تا تِرَک دارد. اسم فولدرش سلکشنِ بدون اِن است. بعد یک مرموزیتی دارند این تِرَک های بی ربط در زندگی من که نمی توانید باور کنید.
چندسال پیش؟ حدودن اش می شود چهار-سه-پنج؛ پسرکی در دانشکده فنی بود که ساز می زد. از همان تیپ پسرها که من دوست داشتم. استخوانی، قدبلند، با شانه های پهن. من اول نمی دانستم که ساز می زند. آن روزها اصلن آدم های دور و اطراف را نمی دیدم. آن روزها؟ کسی را دوست داشتم. بعد دیدی کلن آدمهای عاشق چه همه احساسشان می آید رو. از دلشان میجوشد و می نشیند روی لایه نمناک چشم ها. یک چنین آدمی بودم. برگردیم به پسرک استخوانی که ساز می زد. چه چیزی خاصش کرده بود برایم؟ نگاه و لبخند و طوری که سازش را بغل می کرد. همین؟ آهنگ هایی که می ساخت. همین؟ شعرهایی که انتخاب می کرد. همین؟ نمی دانم به سطح انرژی آدم ها اعتقاد دارید یا نه. ولی یک همچین گره های احساسیِ انرژی واری داشتیم میانمان. شاید او هم داشته کسی را دوست می داشته.. رابطه مان چطور بود؟ من فَنِ پروپا قرصش بودم مثلن. هرکجا که اجرا داشت از قبل بهم خبر می داد و برایم بلیط نگه می داشت. روی سن که می رفت با نگاه دنبالم می گشت. روی صندلی که می نشست برایم دست تکان می داد و حین اجرا هم بهم نگاه می کرد و من لبخند می زدم و او لبخند می زد. بعد از اجرا باید می رفتم می گفتم عالی بود و از این بلابازی ها. یک طور قرارداد نانوشته باشد انگار میانمان. اگر نمی رفتم خودش می آمد می پرسید که خوب بودم امروز؟ حالا بماند که چقدر از نگاه و لبخند و تکان های سرش در وبلاگم نوشتم. که چقدر طرح زدم روی چک نویس هام از مدلی که سازش را بغل می کند. از چهره استخوانی ش و قوز پشتش. چقدر طرح از سازِ تنهاش زدم فقط. دارمشان هنوز. بعدتر شروع کردم به نوشتن یک داستان بلند. گفتن ندارد نه؟ شخصیت اولش پسرک استخوانی بلند قدی بود که ساز می زد. هی بیشتر طرح زدم ازش و آنقدر تصویرها زیاد شد که در داستان نگنجد. داستانم شد فیلم نامه.
این ها مال اولش بود. مال روزهایی که زندگی م رو به راه بود. بعدتر بی لاود فرندم از ایران رفت. تنها شدم و غمگین و بی حوصله. غرق شدم در کلمه هام. سر تمرین های موسیقی ش دعوتم میکرد. نمی رفتم. نمی توانستم. اشک امان نمی داد. اصلن دیدنش به تنهایی کافی بود تا پرت شوم در خاطرات روزهایی که دیگر نبودند. شلوغی های بعد از انت/خابات آخرین باری بود که دیدمش - بعد از ماهها-. نگاهش مثل همه آدم های دیگر سرد بود و بهت زده. هنوز اما یک پلک زدن کافی بود تا نقب بزنیم به دل هم و اشک حلقه شود در چشم هامان و بگوید بیا بریم انقلاب و همراه با لابِ انقلاب اشک هامان سُر بخورد پایین. بماند حالا.
چه ربطی دارند همه این ها به "سلکشن بدون اِن"؟
هر بار - دقیقا هر بار- من این فولدر را پلی می کردم برای خودم، پسرک را می دیدم. کجا؟ از میز ته کتابخانه معدن گرفته، تا کنار حوض فنی پایین، تا راهروهای پیچ در پیچ دانشگاه و حتی میدان ونک! که آن روزها یادم هست سالی یک بار بیشتر ازش نمی گذشتم. فکر نکنید آهنگ ها هرروز پلی می شد ها. کلی آهنگ خوبتر داشتم آن روزها برای گوش کردن. مثلن دو ماه یکبار نوبت بهش می رسید. بعد جالبی ش در همین هم هست دیگر. دو ماه یک آدم را نبینی و درست همان وقت که آهنگه را گوش می دهی از زمین سبز شود بگوید سلام! اول ها ارتباط فولدره را با پسرک نفهمیده بودم که. یک سالی گذشت تا باورم شد که هر بار می بینمش هدفونه دارد همین آهنگ ها را در گوشم فریاد می زند. بعدتر ازش سو استفاده هم می کردم حتی. دلم که برایش تنگ می شد و از این و اون می شنیدم که مثلن فلانی ده روزی ست که نیامده دانشگاه فولدر را پیدا می کردم و پلی. تا یک ساعت بعد سروکله اش پیدا می شد. فولدره یک جوری برایم مثل پر سیمرغ بود که دست زال باشد. هیچ وقت نگفتم بهش ولی، نه به او نه به هیچ کس دیگر. پسرک قدبلند استخوانی، سلکشنِ بدون اِنِ من بود. هست؟
.

۳ نظر:

فاطمه گفت...

بعضی آهنگها دفترچه خاطراتن و احساس رو تر و تازه نگه می دارن!!!
آی گفتی!!
من جرات گوش کردن به یکسری آهنگها رو ندارم هنوز!!!

ف گفت...

من عاشق طولانی نوشتن هاتم رعنا!

R A N A گفت...

فاطمه: :) من یه سری خیلی خاطره انگیزارو پاک می کنم
ف: من عاشقتم کلن. کوتاه، بلند، شعر،.. :*