جمعه، مهر ۳۰، ۱۳۸۹

دلم می لرزد مدام

یک جاهایی زندگی از دست آدم در می رود. من از آخرش خیلی می ترسم
.

۷ نظر:

شبنم گفت...

آخرش 1پست جدید هست با 0تا کامنت

سراب ساز سودا ستیز گفت...

نترس. همین فی البداهه شدن زندگی گاهی اوقات با مزه است. حال می دهم. اصلا یطوری عجیبی می شود که خودت هم نمی دانی آخرش به چی می رسد. بیخیال. نگذار از دستت در برود. اگر رفت، سعی کن به دستش بیاوری. اگر نشد، بشین بخند و حالش را ببر.

حتی گاهی اوقات فکر می کنم که ما خودمان از دست کسی در رفته ایم !!

هدیه گفت...

یک جاهایی زندگی از دست آدم در می رود
بعد می آید می بینمد زندگی از دست تمام آنهایی که می خواندشان هم در رفته
آن موقع هست که من واقعا می ترسم!@

ف گفت...

آخرش این است که هیچ وقت هیچی درست نمی شود تا آخرش

دانیال گفت...

یه موقع یه آدمی که تو نظر من (و البته تمام کسایی که می شناسم که میشناسنش) خیلی بزرگه، بهم گفت کنترل زندگیت رو دستت بگیر وگرنه بد از دستت در می ره...
اون موقع من دستم گرفتم و در نرفت.
ولی لامصب بد کشیه این زندگی، در میره از چپ و راست...

پ.ن: زیاد وبلاگت رو می خونم، نشده بود نظر بدم

R A N A گفت...

سراب ساز سودا ستتیز: حتی گاهی اوقات فکر می کنم که ما خودمان از دست کسی در رفته ایم... عالی بود.
هدیه: پس بدو با هم بگیریمش
ف: آخرش همه چی قراره خوب باشه. پس اگه الان هیچی خوب نیس، یعنی هنوز مونده تا آخرش ;)
دانیال: :) پس چه خوب شد که شد نظر بدی یه بار. مرسی که میخونیم. و مرسی ازکامنت و باز مرسی تر از اون آدم بزرگه

دانیال گفت...

راستی این رو هم باید می گفتم که بعضی وقتا خیلی خوبه آدم دلش رو بزنه به دریا، یا مثل امروزی ترش اینه که مثله یه تخته چوب سوار موجها بشی و بگی با دریا می رم تا اونجایی که دریا دلش می خواد...
پ.ن: خواهش می کنم، بهش می گم تشکر کردی