دوشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۹

یکی مرغِ چمن بود، که جفتِ دلِ من بود

زندگی م یک کوه باشد مثلن، یا یک کوهستان. با یک عالم قله های بلند قشنگ. زندگی م را دارم می روم بالا. یک جای خوبی ش هستم حالا. یک جایی که نه شیب های تند دارد نه طوفان. یک جایی که از قبل بالاترم. قله ای هست که نزدیک باشد و لحظه هایی هستند که بشمارم شان به امید آنجا که پایم می رسد به بلندای قله.. من زندگی م را بلدم خوب و خوشحال بروم بالا. من بالا رفتن را خوب بلدم. خوب؟ تا وقتی که آسمان نباشد. پیش آسمان من دیگر آن بز کوهی شاد و شوخ و چابک نیستم که کوهستان را زندگی می کرد. پیش آسمان می شوم آن پرنده ای که بالش شکسته. تمام کوهستان، زمین زیر پایم می شود حسرت. حسرت پرواز. آسمان یادم می آورد که چطور بعضی آدم ها قبل تر مرا کشانده بودند آن بالا. که چطور پر کشیدم همراهشان، چه طور کنده شدم از زمین، چه کوچک بود کوهستانم از آن بالا و چه راحت بود بازنگشتن..
آسمان؟ یادم می آورد که چطور باز افتادم پایین. خیلی پایین. آسمان یادم می آورد. آسمان لعنتی..
.


۲ نظر:

فاطمه گفت...

دوست دارم این نوشتتو خیلییی!!!

R A N A گفت...

:):*