سه‌شنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۹

مثلن؟ رفته بودم کمک. اولین اثاث کشی عمرش بود. عمرش؟ یک اثاث کشی قبلتر داشته بود وقتی هفت-هشت ساله بود. آن روزها جوجوی بابایی بود هنوز؟ نه به گمانم. نه. زیاد نتوانست جوجوی بابا بماند. بابایش دو-سه سال قبلتر مرده بود. آن روزها ما بهترین کسان هم بودیم. این روزها هم هستیم. چندسالی آن وسط نمی دانم چه شد. دورشدیم از هم. غریبه شدیم با هم. داشتیم بزرگ می شدیم به گمانم. هر کدام به روش خودمان. من؟ شیطان و درس خوان. شرارت هایم از کلاس دررفتن و دنبال توپ دویدن بود، سرگرمی ام فیزیک و ریاضی. گند زندگی م سرِ چهارده- پانزده تاریخ و جغرافی در می آمد. برق شرارت وقتی توی چشم هام می نشست که جای تجدیدی ها امتحان ریاضی می دادم. یا جای کسی امتحان ورزش -همچین مدرسه دولتی بی درو پیکری داشتیم- جایی احساس غرور می کردم که یک کلاس چهل- پنجاه نفره را می شوراندیم علیه ناظمجات مدرسه. که کسی کسی را لو نمی داد. بارها شد به جای فرد خاطی!، دو سه نمره از کل کلاس کم شد. درست مثل فیلم ها.. نیمی از گوشه های آرام نوجوانیم راه پله پشت بام مدرسه بود که با ف می نشستیم و دنیای سوفی می خواندیم. نیمه دیگرش با پ و آ بالای دیوار حیاط مدرسه، سرمان روی شانه های هم، پاهامان آویزان و تلوتلو خوران، چیپس می خوردیم و گاهی بستنی دو قلو. تمام خوشبختی آن روزهایم همان بود. همان جا.
او؟ آرام بود و ادای درس خواندن در می آورد. حواسش اما پی درس نبود. سرگرمی اش دانه دانه کم کردن تارهای زیر ابرو بود. تمام انرژی اش صرف جیم زدن برای پارتی های یواشکی می شد. گوشه های آرام نوجوانیش به پچ پچ پای تلفن گذشت. خوبی اش این بود که مردش را همان سال های دور پیدا کرد. که برک-آپ نفهمید یعنی چه. که تراژدی نداشت. که بعد از شش- هفت سال یواشکی بازی، حالا سه سال است که خانم خانه همان پسرکی شده که شاهد بزرگ شدنش بود. درست مثل فیلم ها.. حالا اولین اثاث کشی زندگی مشترکشان است. رفته بودم کمک مثلن. نشسته بودیم کف زمین و می خواستیم آلبوم ها را بچینیم توی کمد. هی من می گفتم بگذار بلند شم یک گوشه ای را بسابم! وجدانم آرام بگیرد که کمک کردم. هی دستم را می کشید که بیا بنشین. من خسته ام. بیا با هم خستگی در کنیم با عکس ها.
یک پاکت کاهی بزرگ از لای یکی از آلبوم ها در آورد. قیافه اش را مثل هیس کرد. صدایش را آورد پایین: اینو ببین. از کل آلبوم عروسی م عاشق ترش ام. یک عکس بزرگ قدیمی از تویش کشید بیرون. عکس آتلیه بود. خودش بود و پسرک آن سال های دور. شرارت نه فقط از چشم ها، از گوشه تیز لبخندهاشان می بارید. من آدم هیجانِ بی خود بروز دادن نیستم. اما کلی از این صداهای هیجان ازم در آمد با دیدن این عکس. گفتم: قاب کن بزنش به دیوار. با همان صدای آرامِ یواشکی: حتمن! با این ابروهای وسط دار، مامان ببینه پوست کله ام کنده است.
من؟ حواسم به ابروهاش نبود اصلن. من یواشکی نمی فهمم چیست. لو رفتن بلد نیستم کدام است. بس که
آدمِ بوق و کرنا بوده ام همیشه.
هزارتا عاشق عکسش شدم اما. هزارتا عاشق زندگی ش، عاشق بزرگ شدن زودهنگامِ یواشکی ش. هزارتا.
.

۷ نظر:

طلایه گفت...

اثباب چیه آخه!! یا اسباب، یا اثاث!!!

R A N A گفت...

:)))))))))

یکی گفت...

اون اساس هستش نه اثاث
بگو اثاثیه ;)

R A N A گفت...

eeee
baba bikhiale maa shin!
lol

نيما گفت...

خيلي قشنگ بود!
هر چي خواستم چيزي ننويسم، مثه غريبه ها هر روز بيام صفحتو بخونم و كيف كنم و برم ، نشد كه نشد.
اصلا نمي دونم چرا انقدر قلمت رو دوست دارم و با هاش هم حسسم. ما كه هيچ نقطه اشتراكي جز همون تجربه برك -آپ تو زندگيمون، نداريم. چرا انقدر مرور دنياي كودكي و بزرگيت و ادمهاي دورو برت وسوسه انگيزه، نمي دونم
اگه فهميدي يا مي دونستي بگو
D;

R A N A گفت...

:) وای هزارتا مرسی آقای نیما.
با اینکه نفهمیدم شما کدوم نیمایی. چون با تقریب خوبی اسم یک پنجم دوست های من نیماست! ولی مرسی که هستی و میای و می خونی. و مرسی واسه کامنت نازت
:)

یکی گفت...

مخاطب کامنت فوق طلایه به طریق اولی