متناسب با حال و هوای امشبم، یکی از محبوب ترین وبلاگ های دوران عاشقیت بیست و چندی سالگی م رو بهتون معرفی می کنم. خنده ات شاعرم می کند- کامران
پنجشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۱
یکشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۱
که درازست ره مقصد و من نو سفرم
بیرون صدای باران می آید. یا من دلم می خواهد فکر کنم صدای باران است. ساعت دیر شب است. من در خانه راحت دورم گوشه تخت دراز کشیده ام و بطرز عجیبی آرامم. آنقدر که دلم نمی آید بخوابم. خیلی ماه بود آرام نبودم. یک وحشت، یک بی قراری گوشه تمام لحظه هایم میپرید انگار. یک تنش بی وقفه مدام. اصلن یادم نمی آید زندگی قبلش چطور بود..
میدانید؟ هنوز اینجا تازه ام. هنوز زندگی م را پهن نکردم. ریشه ندواندم.. هنوز مثل یک لاک پشت خانه بدوشم که میخواهد از یک سراشیبی برود بالا. همانقدر کند، همانقدر عقب. همانقدر قدم برداشتن سخت و سنگینم است. همانقدر در چشم برهم زدنی پرت می شوم پایین و باید هزار سال یواش یواش جان بکنم تا برسم سر جای اول. هنوز ذره ذره دارم پوست می اندازم. دارم رعناهای تازه ای می زایم و بزرگ می کنم. که آرامترند. و غریبه تر.
.
پنجشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۱
دست منه بر دهنم
یک لطف اجباری دانشگاهمون پارسال در حق من کرد، که یک کنفرانس بزرگ ترتیب داد با موضوع اینکه در ایران چه میگذرد. البته در ایران و افغانستان چه میگذرد. سخنران: رعنا-ویس. دانشجوهای ایرانی و فرانسوی افغاستانی-الاصل. به مدت: سه ساعت. مکان: آمفی تئاتر بزرگ دانشکده. با حضور مدیر گروهمون، مدیر تمام مسترها، حضور اجباری تمام همکلاسی هامون که صد نفر بودند، و حضور افتخاری سفیر افغانستان و جمع همراهانشون و یک عالم آدم دیگه که از زمین سبز شدند احتمالن. زمان: در سرشلوغانه ترین روزهای ترم اول که در کل کلاس کسی نبود که بتونه شبی بیشتر از سه ساعت بخوابه. ازبس پروژه و امتحان و کلاس داشتیم. می تونستم قبول نکنم آیا؟ نمی تونستم. من مجبور شدم. می فهمید؟ مجبور واقعیِ بدبخت اینجاست. اینجا بود. که سه شب پشت هم اصلن نخوابیدم. یعنی اصلن تکون نتونستم بخورم. هیچی نخوردم. فقط برای جیش کردن از روی صندلی م بلند می شدم. می دونید؟ سه ساعت خیلی زیاده. نیم ساعت آدم بخواد حرف بزنه انگار یه عمره، حالا چه برسه به سه ساعت. هزارتا اسلاید داشتیم اوه. کلی اسلاید هم نداشتیم. کلی عدد باید جمع می کردیم. عکس. نقشه.. بماند. آخرش؟ شینیون کرده و ماتیک زده که تق تق رفتم بالای سن، هی شروع کردم به آب رفتن. شونه هام هی آویزون تر شد و پشتم گردتر شد و تن صدام هی بدبخت تر. چرا؟ از بالای سن خیلی چیزا خوب تر معلوم بود. رومو که به سمت بچه ها گردوندم، صدای دستها که قطع شد، اون همه چهره جدی بدون لبخند، اون همه چشم گرد.. از خودم پرسیدم چرا من این بالام؟ چرا من کنار اینا نیستم؟ چرا کسی از اینها کنار من وای نایستاده؟ من اون بالا بودم که سه ساعت دست و پا بزنم تا به اونایی که اون پایین بودن بفهمونم منم مثل شمام. ما هم مثل شماییم. ایران هم مثل صد و نود و پنج تا کشور دیگه، سرزمینی ست که انسان ها درش خانه ها ساخته اند و کارخانه ها ساخته اند و میخرند و می فروشند و می خورند و عشق می ورزند. اما همین که من اون بالا بودم، نشون می داد که مثل اونا نیستم. که ایران مثل کشورهای اونا نیست. پس من سه ساعت قرار بود چکار کنم؟ سه ساعت قرار بود حس ترحم جمع رو قلقلک بدم فقط. و حس روشنفکری شون رو ارضا کنم و انسان دوستی شون رو. اینها وظایف اصلی من بود که خیلی دیر فهمیدم. وگرنه بجای عکس فرهنگسراها و موزه ها و ساختون های قشنگ قدیمی و تازه، باید فیلم یه سنگسار نشون می دادم و عکس زنهایی که شوهرهاشون کتکشون می زنن و سرشون هوو میارن. نمیدونم. شایدم اصلن اینطوری بهتر حس ترحمشون تحریک شد. چون مسلمن در تمام مدتی که داشتند عکسهای سفره هفت سین و نقاشی های مینیاتور رو نگاه می کردند تصویر سنگسار و زنهای سیاه پوش روبنده دار در ذهنشون بوده. اینطوری من با ماتیک قرمز و لبخند ماستِ وا رفته م مضحک تر بنظر میومدم. در هر صورت دختر ایرانی-فرانسوی که امسال نماینده کشور ایران بود نقش منو انتخاب نکرد. بعد از داریوش و کوروش و ساسانی ها عکس احمدی نژاد و خامنه ای رو نشون داد و از زندان های پر حرف زد و خیابان های خالی و اینکه چند همسری در ایران بطور رسمی تصویب شده تا مردم هرچه بیشتر ازدواج کنند و هرچه بیشتر بچه بدنیا بیاورند و الی آخر.
سخنرانی ش که تموم شد یکی از بچه ها از ته سالن بلندگو خواست تا سوال بپرسه. گفت بنظرتون چرا ایران، کشوری با این تاریخ و فرهنگ درخشان و اینها، نباید بتونه بمب اتمی داشته باشه درحالیکه کشورهای دیگه ای در منطقه هستند مثل اسرائیل و پاکستان که بمب اتمی دارند. میدونید، از سوال دختره، از مِن ومون کسی که جواب میداد خجالت کشیدم. یاد وقت هایی افتادم که بعضی از دوستان افغانستانی م از وجود نیروهای خارجی تو کشورشون خوشحالی می کردن و من بهشون میگفتم نباید خوشحال باشین. حق شماست که کشور خودتون رو اداره کنید. حق شماست.. شما با از دست دادن حقتون نباید خوشحال باشید. میدونم که شاید الان راه دیگه ای نباشه، اما باید از حالا یک نفس بدوید تا زودتر قد بکشید و حقتون رو پس بگیرید.. دختره که این سوال رو پرسید با خودم فکر کردم چی بسر ما اومده که این سوالو از خودمون نمیپرسیم؟ اگر الان ایران تمام فعالیت های هسته ای ش رو متوقف کنه، من یکی که تا آخر عمر جشنواره میشم از خوشی. و اکثر مردم هم احتمالن همینطور. بس که گره همه مشکهای سیاسی و اقتصادی و کوفتی ما با همین قضیه کور شده. بعد اینجا بود که یک مرتبه فشار تمام تحریم های تمام این سالها رو احساس کردم و صدای شکستن استخون هام رو انگار شنیدم. تازه دوزاریم افتاد که بابا حق مسلم ماست، چطور حواسمون نبوده؟ سرزنش کردم خودمون رو فکر میکنید؟ سرزنش نکردم. چون ما مردم حق های خیلی دم دستی تری داریم که دنبالش بریم. دنبال حق های فردی مون باید بریم اول بعد حق کلمون بعنوان یک ملت. بله. انرژی که سهله، سلاح اتمی هم حق ما هست. این نکته رو ازین به بعد حتمن در سخنرانی هام راجع به ایران اضافه می کنم. اما حقی که اولویتش فعلن بالا نیست. روی فعلنش هم تاکید می کنم.
بعد از کنفرانس دختره با ویس حرف زده بود. گفته بود که قرار بوده امروز یکی از سخنران ها باشه اما بهش اجازه ندادن. باورم نمیشد. لبنانی-مراکشی بود. قرار بوده راجع به لبنان حرف بزنه. حتی اسمش روی پوسترها بود. میخواسته بگه بنظر اون حزب الله در توسعه و پیشرفت لبنان نقش مثبتی داشته. میگفت میخواستم بگم نظر من اینه و بعضی ها هم اینطوری فکر نمیکنند. نمیدونم با حرفهاش موافق بودم یا نه. چیزی که واضحه من بعنوان یه ایرانی از حزب الله خوشم نمیاد. دانشگاهمون هم بعنوان یه مرکز آموزشی فرانسوی. اما دختره حق داشت حرفش رو بزنه. من بشخصه دلم میخواست حرفهاشو بشنوم. چرا باید از یک نگاه دیگه به موضوع فرار کرد؟ چرا باید کسی باشه که نتونه حرفشو بزنه؟ دختره خیلی گناه داشت. ویس میگفت خیلی عصبانی و غمگین بود. میفهممش.
من از فرانسه بیزارم. فرانسه ایران دومه و درین شکلی نیست. ایران توسعه یافته. با همون نقصهای فرهنگی. با همان غرورهای بی مورد. همون ملاحظات احمقانه. کل دنیا رو که ندیدم، اما احساس میکنم کلش باید همین باشه. شت.
.
دوشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۱
پاره ای توضیحات
از من یک وبلاگ انگلیسی در شده در اینجا. تا حالاش خیلی بابت این خبط فحش خورده ام که قبول دارم حقم است اما وبلاگم را منهدم نمیکنم. داستان وبلاگم داستانِ چند پهلویی ست آخر. یعنی اینطور نبوده که یک روز صبح از خواب بیدار شوم بگویم بروم یک وبلاگ انگلیسی درست کنم بعد بنشینم زور بزنم که با زبان الکن انگلیسی م پست هوا کنم. داستان اینطوری بود که یک روز خودم را دستگیر کردم. که چندماه است هر نوشته ایم که مخاطب داشته انگلیسی بوده. بعضی از مخاطب هام طبعن فارسی نفهم بودند اما مهمترهاشان نه. حالا یک پهلوی داستان همان آدم هایی م هستند که فارسی نمیفهمند و داریم یک بخش بزرگی از هم را از دست میدهیم که خب با انگلیسی نوشتن من یا آنها، آن بخش بزرگ همچنان از دست میرود اما تکه های کوچکی این وسط ها دستمان را میگیرد که در این قحطی همان هم غنیمت است. بعد میرسم به مخاطب های فارسی زبانم که راحت تر بودم برایشان انگلیسی بنویسم که یعنی این نبوده که من راحت تر باشم انگلیسی بنویسم، بلکه راحت تر بودم که فارسی ننویسم. بس که وقتی فارسی نمی نویسد آدم دارد زور میزند. یک زور نهانی هم هست. یعنی یک جایی درون آدم منقبض می شود و آن نرمالوی گریان سانتی مانتال آدم راحت تر مهار می شود. یعنی آنجایی که داری خودت را میچلانی که احساس های افسارگریخته ی خانمان سوز را جمع و جور کنی اگر بخواهی فارسی بنویسی یک خط کافیست که به فنا بروی. اما بردار انگلیسی ده صفحه بنویسشان اصلن آن بخش متمرکز وجودت از روی تراژدی که درش گیر کردی میچرخد روی نگارش و خب طبعن بخاطر بی سوادی در کلمات تراژیک زبان های دیگر انسان از توصیفات جگرسوز باز مانده و مجبور می شود درعوض به آن رشته منطقی کلام بچسبد که در نوشته های فارسی من معمولن میان فوران های احساسی گم می شود. بعد طرف می خواند میبیند وای چقدر تو دختر قدرتمندی هستی. خیلی غیر احساساتی مسئله را برداشتی آنالیز کردی در اوج خونسردی و خلاصه برای منی که چهره بدبخت احساساتی م بسیار در سالهای گذشته پررنگ بوده و رسمن نمیتوانستم هیچ پرده ای رویش بکشم، حالا این نوشتن انگلیسی روتوش خوبی شده که سوارترم می کند بر امور یا دست کم اینطور نشان می دهد.
داستان البته پهلوهای دیگری هم دارد که از حوصله جمع خارج است.
حالا اصلن من وبلاگ جدا برای پست های انگلیسی م درست کردم که خواننده هام مجبور نباشند یکی درمیان یا ده تا درمیان از زبان اکابر من بهره مند شوند، اما متاسفانه گوگل-ریدر پست های وبلاگ جدیدم را هم بین پست های این وبلاگ بخورد ملت می دهد که من نمی دانم چطور باید درستش کنم. احتمالن اگر آن-سابسکرایب کنید و باز دوباره دنبالش کنید باید درست شود. مطمئن هم نیستم متاسفانه. آیا کسی از شما بلد نیست چطور فید وبلاگ هام را از هم جدا کنم؟ آیا من باید جدا کنم؟ یا شما باید جدا کنید؟ یا چه؟
.
یکشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۱
نمیدانم کی ترکش آدم های قبلی زندگی م از روزمره ام جمع میشود. میدانم البته. هیچ وقت قرار نیست جمع شود. من یک مرضی دارم اصلن که رد آدمها را میگریم همه جا و تا همیشه با خودم می کشم..
از تو هم پاکت سیگارت مانده بود روی میزم و یک سری حرف روی دلم. کلمه ها را برایت نوشتم. سیگارت را هم تا نخ آخر کنار پنجره بزرگ اتاق کوچکم دود کردم که هر دو تلخ بود. مثل همیشه. رد تو همیشه تلخ بود و هست.
.
پنجشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۱
که شادی جهان گیری غم لشکر نمیارزد
حقیقت این است که من به آدمهای اطرافم زنجیر شده ام. دنیای من یعنی آدم هام. آدم هایی که میبینم، آدم هایی که می دیدم، آدم هایی که ندیدم و نمی بینم اما میخوانم، آدم هایی که ندیده ام و نمیبینم و نمیخوانم اما میشنوم. دنیای من پر از آدم است. من دختر خیابان ها و کافه ها و بارهای شلوغم. من خوب به آدم ها نگاه کردن را از ده-دوازده سالگی یاد گرفتم که با مداد سیاه روی کاغذهای کاهی طرح های چهل ثانیه ای ازشان می زدم. روزی ده تا آدم، دوازده تا آدم، شاید بیشتر.. من عادت کردم ببینم. آنطوری که من آدم ها را میدیدم کسی نمیدید. آن طور که من حواسم به انحنای ملایم مهره های کمر بابام هست، به مردمک های بیش از حد گرد و سیاه چشم های دخترداییم، به لب های باریک آقا ایرج که زیر سبیل بلند بورش پنهان میکند، به قوز کوچک سمت راست دماغ عموجان کوچیکه، به استخوان کشیده و منحنی بینی هدی، به مچ باریک و ظریف دست فروزان، به گوش های کمی بالای میم، و چه و چه و چه..
من زیاد به آدم ها فکر می کنم. من اصلن نمیتوانم به آدم ها فکر نکنم. حواسم نمیتواند جمعشان نباشد. نمیتوانم شکنندگی شان، غمگینی شان، خوشحالی شان و عاشقی شان و دردکشیدنشان و قدکشیدنشان را نبینم. نمی دانم. شاید این مدلم فقط مخصوص آدم ها نباشد. با سیستم ها و فرآیندها هم همینطورم.اولین و تنها کاری که تحت هر عنوان شغلی م کرده ام این بوده که مشکل سیستم را پیدا کنم. همیشه یک جایی یک مشکلی هست. یک چیزی که نمیگذارد همه چیز آرام و نرم و روان باشد. یک چیزی همیشه یک گوشه ای گلوله شده و پشتش عفونت و چرک جمع شده. من همان گلوله را پیدا می کنم. در سیستم ها، در آدم ها. نه اینکه بخواهم پیدا کنم. اصلن یک مدلی تمام ورودی های آن آدم، آن سیستم را در مغزم کنار هم میچینم که برسم به آن گلوله مزاحم. که انگشتم را بگذارم رویش فشار بدهم بگویم ببین، اینجاست. بکن بندازش دور.
مامان از بچگی بهم میگفت تو عاشق لشکر کشی هستی. کلن خیلی بیشتر از آنکه سن و تجربه م قد می دهد آدم میشناسم. بعد آدم های گمنام هم میشناسم. آدم های معمولی. بجایش هیچ آدم معروفی را نمیشناسم. از خواننده، هنرپیشه، کارگردان، نویسنده، دانشمند، سیاستمدار. خیلی کمتر از سن و تجربه ام آدم معروف میشناسم. اما لکشر آدمهای معمولی زندگی م همیشه پر بوده.
بعد یک وقت هایی هست که بوم غلتان معاشرتهای آدم می افتد روی سراشیبی. نمیدانم از کی چنین حسی دارم. اما دارم. احساس میکنم نمیکشم. انگار دارم زیر دست و پای لشکری که همیشه پشت سرم می آمد له می شوم. بعله. یک وقت هایی در زندگی آدم احساس سرداری را دارد که فراموش شده. که ایستاده، اما لشکری که پشت سرش می تازد، نیاستادند. بعد آدم میرسد به آنجایی که جاده میپیچد، او نمی پیچد. دیگر حتی دلش نمی خواهد در وبلاگش بنویسد. اینقدر آدم گریز یعنی. می رود دفتر کوچک سبزش را پیدا می کند و با دستی لرزان و قلبی جفتک انداز ده صفحه تویش مینویسد و به اندازه صد صفحه هم زار میزند. بعد اما چون ما از آدم هاییم و بازگشت همه مان بسوی آدمهاست، دو سه شب میگذرد تا ذره ذره ده صفحه را در وبلاگش تایپ کند. که هنوز تمام نشده البته. اما بزودی تمام شده، و از همین شبکه اجتماعی منتشر خواهد شد.
.
پنجشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۱
نشسته ام کف اتاق و یک جفت بوت تیره ساق بلند گذاشته ام جلوی چشم هام و با بهت و حیرت بهش خیره شده ام. قسمت پایینش را اگر به تنهایی نگاه کنید شبیه یک جفت کفش بد سلیقه ی مردانه ست. آنهایی که احتمالن پدرتان یک جفت دارد و شما در مواجهه ی پدر با دوستانتان همیشه امیدوارید آن یک جفت کفش پایش نباشد و همیشه هم همان است چرا که راحت و خوش پاست و چه و چه و چه. شاید پاشنه اش ده پانزده میلیمتر بلندتر از پاشنه کفش پدرتان باشد، اما رنگ و رویش مو نمی زند. دقیقن همان جاها که کفشِ کهنه رنگش میپرد یا برق می افتد رنگش پریده یا برق افتاده. به همان زمختی و کج و معوجی. خب حالا باز کفش پدرتان را تصور کنید، زبانه کفش (آن تکه پارچه ای که زیر بندهاست) را بگیرید بیاورید تا زیر زانو. به قطری که حتی شلوار پاچه گشاد هم براحتی درش جابگیرد. فکر کردید تمام شد؟ نشد. اگر از کنار به کفش نگاه کنید قلاب های فلزی از هرکجایش آویزان است. مثل کفش های سربازی مثلن.
این کفش را من ده روز پیش آنلاین برای خودم خریدم و امروز دریافت کردم. البته باید اعتراف کنم که عکس ها به اندازه کافی گویای حقیقت کفش بودند و من اصلن نمی فهمم چرا. چرا خریدمشان واقعن؟ میدانید، حالا بیشتر از اینکه با کفش ها مشکل داشته باشم با خودم دچار مشکل شدم. خسته شدم از دست خودم یعنی. سخت است چنین آدمی بودن این همه سال. می فهمید؟ قضیه فقط قضیه ی کفش نیست. فکر می کنید چند بار پیش آمده که در جواب لاسیدن های یک مرد جوان از خودم پرسیده باشم که من اینجا چکار می کنم و همین طور که حالا به این کفش ها خیره شده ام به چهره مخاطب در کافه یا بار زل زده باشم؟ بعله بلند می شوم با یک آدم هایی می روم سرقرار که مختان سوت می کشد اگر بگویم پس نمیگویم. بعد تا وقتی هم اتفاق نیافتند نمیفهمم که اوه! ایران هم همین بودم. همیشه همینقدر غیر قابل درک بودم برای خودم. دوزاری م اصلن نمی افتد یک وقت هایی که بابا ببین داری چه غلطی میکنی. ببین داری چه میخری. ببین. حواست کجاست دختر؟
همیشه که همه چیز کفش نیست آدم برود پس بدهد. همین طوری ابراز عشق می کنم. خانه اجاره می کنم. قرارداد فسخ می کنم. همین طوری راه می افتم یک جایی را امضا میکنم. مثل آدم هایی که در خواب راه می روند، بعد وسطش از خواب می پرند می بینند اوه اینجا کجاست؟ من کی ام؟
.
شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۱
اگر هالووین را در یکی از کلاب های پاریس جشن گرفتید و دختری تمام شب آن بالا ایستاده بود و با شدت و حرارت روی میز چوبی زیر لامپ قرمز ریتم گرفته بود یا طبل می زد یا نمیدانم چه، بدانید که با چهره ای از من مواجه شده اید. شاید خیلی هم لوس و بیمزه بنظر بیاید اما یکی از مفرح ترین شبهای زندگی م بود. بماند که حواسم نبودم دارم با دست خودم انگشت هایم را میشکنم وجنس میز طبعن از چوب است و این حرکات و ضربه ها برای انواع طبل و جاز طراحی شدند که قرار بوده از پوست لطیف حیوانات باشند. اما حالا که دوروز از آن شب میگذرد و انگشت هایم دیگر درد نمیکند میتوانم بگویم که خوش گذشت. کلن بخواهم بگویم هالووین خیلی به روحیه من سازگار است. با وجود اینکه دختران زیبای شاخ دار را بسیار تحسین کرده و بنظرم جذاب ترین دخترها، دخترهای شاخ دارند، اما برنامه م برای سال بعد دوتا بال فرشته ای با پرهای سفید روی دوتا کتف هاست. خدایی ش بجز فرشته چه نقش دیگری به انسان ننری چون من می آید؟ هیچی. متاسفانه هیچ وقت در زندگی آنقدر که دلم میخواسته انسان هیجان انگیزی نبودم. و دلم برای معدود انسان هایی که هنوز اعتقاد دارند من هیجان انگیزی هستم بسیار می سوزد. اما متاسفانه کاری هم از دستم برایشان برنمی آید جز اینکه از همین جا اعلام کنم که من یک فرشته لوس با بالهای سفید تکراری بیشتر نیستم و مسئله مسئله ی لباسش نیست. چرا که هزار هزار لباس هیجان انگیز در مغازه ها هست. مسئله منم که از هیچ نقش و حرف حوصله سربری، حوصله ام سر نمی رود و طبق نتایج تست شخصیت یونگ بونگ نمیدانم چه، بنده اصلن موجود نادری نبوده و از گونه من میان انسان ها خصوصن خانم ها فراوان است.
.
پنجشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۱
Let's dance
آدم ها را به جای اینکه از کفش هاشان بشناسید از رقص هاشان بشناسید. من به شخصه هیچ ربطی به کفش هام ندارم. یعنی کفش هم شد شاخص شخصیت آخر؟ چرا کفش آره شورت نه؟ چرا آدم ها را از روی تی شرت هاشان نشناسیم؟ یا کیف هاشان مثلن؟ چرا ندارد. خیلی ساده ست. آدم موقع کفش و کیف و شورت خریدن قبل از اینکه به شخصیتش فکر کند به جیبش نگاه می کند، به کاربردش نگاه می کند. برای ویترین که آدم خرید نمی کند. آدم در زمان ها و مکان های متفاوت کاربردهای مختلفی از کفش ها و کیف ها و شورت هایش انتظار دارد. تابستان باشد، زمستان باشد، برفی باشد، بارانی باشد، سرکار باشد، مهمانی باشد، تحریم باشیم همه چی گران باشد، می بینید؟ شخصیت گم شد این وسط. اما رقص؟ همه ش خودِ آدم است و آن طوری که دوست دارد خوش باشد. آن لحظه ای ست که کرکره ها را کشیدی پایین گل ها قشنگ آمده بیرون. بعد یک سری ها هستند که دلشان می خواهد در گوشه های تنگ و تاریک برقصند. یک سری آدم ها دوست دارند زیر چلچراغ قر بدهند. آدم های نرمالوی همراهی هم هستند که رقص های دونفره دوست دارند. یعنی یک جور بهم آویخته ای. من از آن هاش نیستم. گوشه ی تنگ و تاریکی هم نیستم. باید دیده شوم. میدانید؟ حتی به چلچراغی ها نزدیک ترم. اگر یک نفر جذاب همراهی م کند بهتر هم هست. اما بهم آویخته نباشد. رقصم باید سولو باشد، اما یک مخاطب خاص داشته باشم که حواسش بهم باشد. می دانید؟ رقص بی مخاطب مثل پست بی مخاطب، مثل زندگی ول است. رقصهای بهم آویخته اما مثل عشق های افلاطونی ست. شاید افلاطونی هم نه حالا. عشق های معمولی. چه می دانم. خلاصه همانی ست که سر و تهش دست تو نیست و هست. همان رقص و عشقی که من ازش دورم. آنقدر دورم که انگار همه عمر دور بوده ام. شاید هم بوده ام. چه می دانم. مهم من استم که رقص عربی دوست دارم. زیر چل تا نه حالا اما یک چراغ. با یک مخاطب نه خیلی نزدیک، نه خیلی دور.
.
دوشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۱
تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن*
امروز میشود چهارده ماهم. دارم سعی می کنم خودِ آن روزهام را یادم بیاید. راحت نیست. خیلی بکر بودم. خیلی وصل بودم به یک جایی که اینجا نبود. ایران هم نبود. به یک نقطه ای میان آسمان و زمین وصل بودم انگار. مطمئن هم بودم که نگهم میدارد. خیالم راحت بود. نمیدانم چرا خیالم آنقدر راحت بود. از یک جایی اما دیگر خودم ماندم فقط. آن خوش بینی، آن اعتماد چشم بسته ای که به دنیا و آدم هاش داشتم پرید. نه اینکه بد باشد. یا ناراحت باشم. اتفاقن بهتر شد شاید. آدم خوشحال تری شدم. آدم مستقل تری شدم. اینکه آدم وصل باشد خوب نیست. هرچند به یک نقطه دور در آسمان. هرچند بتوانی چشم هات را ببندی و خودت را رها کنی به پشت گرمی ش، وصل بودن امن نیست. یا نمی ارزد. یا نمیدانم چه.
خلاصه ش اینکه، خودم را نمیدانم. اما زندگی م عوض شده. آدم ها و خیابان ها و کافه ها را یک طور دیگری دوست دارم. قبلتر تازه و شگفت انگیز بودند؛ حالا آشنا و عزیزند. خودم؟ هرروز صبح کیفم را برمی دارم می روم سرکار. خیلی خوبم است. کار به من خیلی می سازد. همیشه در زندگی م کارمند خوبی بودم اما هیچ وقت دانشجو-آموز خوبی نبودم. بنظرم در دانشگاه همه چیز فیک است. سوال ها اراجیف ساخته پرداخته ذهن استادهاست که چهارتا نمره جلوی اسم مان ردیف کنند. سرکار اما فرق دارد. سوال ها واقعی اند. همه چیز واقعی ست. دلم می آید بنشینم فکر کنم که مسئله چطور باید حل شود. در دانشگاه دلم نمی آمد. احساس می کردم سیستم آموزشی سرکارم گذاشته.
کلن؟ خوشحالم. هرچند زیاد سرما می خورم، زیاد مهمان بازی می کنم، زیاد نگرانم و زیاد سخت می گیرم و کلی زیادِ ناتمامی راه دارم هنوز تا به نقطه مطلوب آرامش برسم. چهارده ماه پیش؟ خیلی دور بودم از جایی که حالا هستم. شاید بیشتر از چهارده ماه.
.
* حافظ
شنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۱
یک ماهی می شود که جسیکا از پاریس رفته است. رفتنش بیشتر از آنکه فکر می کردم سختمان بود. هیج وقت تصور نمیکردم اینقدر به اینجا و آدم هاش وابسته شوم. یک هفته آخر هر دوتامان تمام وقت زار می زدیم. از وقتی هم که رفته هر هفته ایمیل های بلند برایم می نویسد. که دلش برای لحظه های کوچک خوشحالی که داشتیم تنگ شده. از دوست پسرش می نویسد که حالا بعد از یکسال دوری رهایش کرده. که چقدر غمگین است و دلش می خواهد برگردد پاریس کنار یادبود طلایی پرنسس دیانا، رو به رودخانه مرا بغل کند و زار بزند و بگوید که غمگین است. همان طور که دو روز قبل رفتنش گفته بود. من و جسیکا زیاد در بغل هم گریه می کردیم. اولین بار یک ماه بعد از پاریس آمدنم بود. یک روز ابری زیبا. با خلید و استیو و آلوارو در حیاط ایستاده بودیم. ماه های اول همیشه همین طور بود. من بودم و یک جماعت پسر شر. مشکل این بود که "گروه دخترها" فرانسه حرف می زدند و این خودبه خود مرا ازشان جدا می کرد. آنروز غمگین بودم. دلیل خاصی هم نداشت. بچه ها چرت و پرت می گفتند و می خندیدیم. فضای شاد و سرخوش شان خیلی از غم درون من فاصله داشت. این بود که از یک جا دیگر نتوانستم بخندم. اصلن نتوانستم گوش کنم. نتوانستم جلوی اشک هام را بگیرم. بعد هی هرچه سعی تر می کردند بفهمند چرا گریه می کنم من گریه ام بیشتر می شد. آلوارو دستم را گرفت برد دم در دستشویی که صورتم را بشورم. از در رفتم تو. جسیکا آنجا بود. بی هیچ حرف اضافه بغلم کرد. چند دقیقه با صدای بلند توی دستشویی در بغلش گریه کردم. دوستی مان از آنجا شروع شد.
دلم هنوز برایش تنگ می شود. هرروز که از جلوی یادبود طلایی رد می شوم، هربار که سالاد نوردیک می خورم، از جلوی هر مغازه ماکارون فروشی که رد می شوم، روی پله های جلوی اوپرا که می نشینم دلم برایش تنگ می شود. هنوز از رفتنش غمگینم و هنوز آخر هر ایمیل بلندش که میرسم اشکم در می آید.
قول دادم کریسمس سال بعد بروم مکزیک و حاضرم برای اینکار مثل خر پول جمع کنم.
.
پنجشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۱
مکزیک
سالن شلوغ بود. بیشتر بچه های سال جدید بودند اما انگشت شمار از همکلاسی هامون هم بین جمعیت پیدا می شدند. همه مثل همیشه ی این برنامه ها خیلی رسمی و خیلی پاشنه و آرایش و کت شلوار و کروات و.. من امسال از پارسال راحت تر و مطمئن تر بودم. شاید چون می دونستم قرار نیست چیزی از توش در بیاد. حتی کت هم نپوشیده بودم. به جاش یک ژاکت قرمز تنم کردم که می دونستم رسمی نیست و نبود هم. اما کی اهمیت می داد؟ فقط می خواستند بگن آنلاین اپلای کنید و در بهترین حالت رزومه ت رو بگیرند بذارند در یک پوشه و هیچ وقت هیچ کس سراغش نره. اما خب. مراسمی هست که باید انجامش داد. جلوی میز هر شرکت دانشجوها با یک پوشه پر از رزومه صف کشیده بودند. سالن کلن همهمه بود اما کسی با کسی حرف زیادی نمی زد. سلام و روبوسی و بعد جمله های کوتاهِ موفق باشی، بعد می بینمت و این حرف ها.
در بخش شرکت های مشاوره بودم. با اینکه از کار مشاوره خوشم میاد اما همیشه آخر از همه میام سراغ شرکت های مشاوره. چون شرط بی بروبرگردشون زبان فرانسه روان و بدون لهجه ست. اما از آنجایی که " آدم هیچ وقت نمیدونه قراره چه پیش بیاد" باید به همه شرکت ها سر می زدم. یک رزومه از پوشه م برداشتم و توی صف ایستادم. از دور لبخند زد و باسر سلام کرد. لبخند زدم درحالیکه سعی می کردم بشناسمش. لبخند مرددم کافی بود که بیاد جلو برای روبوسی. فکر کردم نزدیک بشه حتمن یادم میاد. یادم نیومد. پسر استخونی قدبلندی بود که پشتش خمیده بود. لب و دهنش به طور محسوسی جلو بود و صورتش بیش از حد کشیده بود. ازین چهره های خاص که یاد آدم می مونه. موهاش زیادی کوتاه بود. موهای بلند ژولیده باید بیشتر به چهره ش میومد. فرانسه با من حرف می زد که عجیب بود. گفت چطوری؟ چکار می کنی؟ گفتم خوبم. توی فلان شرکت هستم. گفت اوه، چه بخشی؟ گفتم استراتژی. گفت کی تموم میشه؟ گفتم مارچ. گفت خوبه حالا فرصت داری. هنوز نشناخته بودم. پرسیدم تو کجا بودی؟ یادم نمیاد. خنده ش در اومد. گفت یادت نمیاد چون نمی دونستی. گفتم نمی دونستم؟ گفت تا حالا با هم حرف نزدیم و احتمالن تاحالا همدیگه رو ندیدیم. خنده م گرفت. گفتم فکر کردم منو میشناسی. گفت می دونم که دانشجو هستی و در فلان شرکت کار استراتژی می کنی و کارآموزی ت مارچ تموم میشه و تنها دختری هستی که امروز درین سالن لباس سیاه نپوشیده. خندیدم. گفتم تو دیوانه ای. گفت که سه سال پیش فارغ التحصیل شده کار مشاوره می کنه و اهل مکزیکه. چه کسی واقعن می تونه بجز یک مکزیکی اینقدر راحت و رون و سرگرم کننده و بی آزار باشه؟ بهش نگفتم که بهترین دوستم در دانشگاه یک دختر مکزیکی بود. احتمالن اگر مکالمه انگلیسی بود می گفتم. اما نبود. پس یه لبخند ول و گشاد تحویلش دادم و گفتم خیلی خب، کول. موفق باشی. گفت بعد می بینمت.
.
سهشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۱
برای بهی و خانم شین و سین و آنا و الف و بقیه.
هیچ وقت ننوشته ام از آدم های اینجایم؟ که خیلی نرم و یواش و دزدکی جا باز کردیم در زندگی هم؟ می دانید، حقیقت این است که یک چیزی اینجا هست که ما را بهم پیوند می دهد. قوی تر از آنکه در دوستی ها باید باشد. شاید هم اصلن آن چیزی که نیست دارد ما را بهم وصل می کند. قوم و خویش و خواهر و برادرهایی که فرسنگ ها دورند. بله. نیستنِ آدم های عزیزمان ما را آدم های عزیز هم کرده. ممکن است حتی آدمِ هم نباشیم، اما عزیز هم هستیم. می دانیم که پشت همه مرافعه ها و شوخی ها و جدی ها هنوزدست هم را میگیریم. یک مدل بی شرط و شروط و طبیعی. که عمیقش می کند. خیلی. چندماه پیش که کار و زندگی م بین زمین و آسمان معلق بود، آنجایی که فنرم در رفت، اول به خواهر کوچک دوست داشتنیم زنگ زدم و یک دل سیر برایش زار زدم. بعد برای بهی. بعد به ترتیب برای بقیه. می دانید، اینجا جایی ست که ما لوسی هم را قبول می کنیم، رمانتیک بودن هم را، وحشی بودن هم را، فضول بودن هم را، دیوانه بودن هم را قبول می کنیم. می دانیم که اینجا جایی نیست که بنشینی برای آنکه دارد می شکند روضه بخوانی که نباید دیوانه باشی. نباید لوس باشی. نباید رومانتیک باشی. نباید کوفت باشی و درد باشی. اصلن شاید ما همه مان از همین "نباید" لعنتی به اینجا پناه آورده ایم. ما اینجا همدیگر را همان طور که هستیم داریم و این خیلی عمیق است. به هم حق می دهیم گاهی حوصله هم را نداشته باشیم به هم حق می دهیم خر دیوانه عاشق باشیم، به هم حق می دهیم ولخرج باشیم، به هم حق می دهیم شلخته باشیم و چه و چه و چه. زندگی م که بین زمین و هوا معلق بود، همین آدم ها نگه م داشتند. کلمه ها و نگاه ها و آغوش های بزرگ مهربانشان. خوشحالم که دارمشان. خوشحالم که انتخاب کردم داشته باشم شان. وگرنه آن شب، گوشه آن خیابان سرد، تنهایی و افسردگی برای همیشه در نگاهم یخ می زد.
حالا تو. تویی که حواست هیچ به ما نیست، تویی که می دانم این روزها و شب ها خیابان های دراز و باریک این شهر را تنها گز می کنی، تو چرا ما را انتخاب نکردی پس؟ تو چرا ما را انتخاب نمی کنی؟
.
سهشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۱
چشم هایم انگار هیچ وقت ندیده اند..
کلن؟ داون* هستم. فارسی ش میشود آویزان آیا؟ البته اگر بخواهم دقیق تر بگویم آنچه که من هستم نه داون است نه آویزان. بلکه کوتاه است. آب رفته باشم انگار. از نظر قدی البته. از عرض در چندسال گذشته هیچ گاه آب نرفته ام. بعله. کوتاه شده ام. چند سر و گردن از بقه آدم ها پایین ترم. یعنی اگر ازم بپرسند چطوری؟ باید جواب بدهم کوتاهم. شاید هم سطح زندگی م خیلی رفته بالا و من همراهش قد نکشیده ام. شاید با آدم های خیلی سطح بالایی دارم معاشرت میکنم ناگهان. نمیدانم. کلن برداشتم از خود این روزهایم این است که مدام پهن تر و کوتاه تر می شوم. انگار یک نفر هی زده باشد توی سرم؟ نمیدانم واقعن. چون احساس تو سری خوردن نمیکنم خوشبختانه هنوز. شاید طی یک فرایند تخریب درونی کوتاه شده باشم. شاید هم کاملن بیرونی ست؛ از کجا می توانم مطمئن باشم؟ شاید زندگی و آدمها خیلی بشکل یواش مداوم دارند می زنند توی سرم. طوری که عادت کردم و حواسم بهش نیست. مثل گردش زمین. چیزی که حواسم بهش هست هی کوتاه تر شدنم است. و خب نتیجه طبیعی ش زندگی در ارتفاعات پست تر است. آخرش هم آدم می رسد به ارتفاعی که دیگر درش چشم ها مهم نیستند بلکه کفش ها مهم ند*. بعد آدم احساس تنهایی می کند وقتی چشمش توی کفش آدم ها باشد. من احساس تنهایی می کنم دست کم. کلن احساس تنهایی می کنم. با اینکه روزانه چشمم در کفش هزاران آدم می افتد و خب ناظر بیرونی ممکن است تصور کند من از فرط معاشرت فرصت نفس کشیدن ندارم. ناظر بیرونی البته درست دارد تصور میکند، اما معاشرت با کفش ها آدم را تنهاتر می کند. شاید دارم اشتباهی معاشرت می کنم. شاید در شهر اشتباهی زندگی می کنم. شاید من باید مورچه می شدم اصلن. شاید فردا صبح از خواب بیدار شوم و ببینم مورچه شده ام. اما ترجیحم این است که مورچه کوتاهی از آب دربیایم لااقل نه مثل تصورات کافکا غول پیکر. کاش کافکا در مقام خدایی حواسش را اینبار جمع کند مرا هم قد و قواره باقی مورچه ها بسازد. آدم یا مورچه، من دلم میخواهد چشمم توی چشم بقیه باشد.
.
*down
* سلام آنا
یک وبلاگی هم تازه وجود دارد در زندگی که اسمش کوتاه است.
اشتراک در:
پستها (Atom)