دوشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۹

واویلا

انگار همین دیروز بود. بابا در عقب پیکان آبی مونو باز کرد. یه ساک کوچولو گذاشت کنارم. گفت بفرما اینم خواهرت که اینهمه منتظرش بودی. بعد من توی ساک یه جوجه طلایی پف کرده پیدا کردم با چشمای بسته. دلم یه دختربچه تپل می خواست با چشمای باز. منو دیده بودی شیطون؟ سرتو تکون دادی آخه. کشتم خودمو هیچ وقت ولی تپل نشدی. چشمای قشنگت اما زود باز شد. زود راه افتادی، زود حرف زدی، دیر بزرگ شدی اما.
یادته صبحا که می خواستم برم مهدکودک بوست می کردم بیدار میشدی؟ یادته می خواستم بغلت کنم بلد نبودم، می گفتی: فییَم تُن، دُناه دایَم؟(ولم کن، گناه دارم) یادته دفتر کتابامو پاره می کردی ولی دلم نمیومد از دستت بگیرم؟ یادته بهم می گفتی نَنا؟ یادته خاله بهت میگفت مورچه؟ (مورچه ی زیرک؟؟) یادته تایم میگرفتم دور خونه رو با توپ چهل تیکه دیریبل می زدی؟ یادته موهامو میکشیدی بعد به بابا میگفتی: به من چه، موهای خودش گیر کرد لای چنگ من؟ یادته میشِستی ترک دوچرخه من، شکممو می چسبیدی؟ اون شلوار (بیژامه) زرده رو یادته؟ سرتا تهش ده سانت بود؟ چقدر کوچولو بودی آخه. چطوری می دویدی پس اونهمه؟ یادته پسربچه ها میومدن دنبالت می بردنت فوتبال؟ یادته اگه بجای قرمز بهت می گفتیم گلی ناراحت می شدی میگفتی مگه من کوچولو اَم؟ یادته میچسبیدی به پای مامان می گفتی: مامانی بِبَقشید؟(ببخشید) اوخ اوخ یادته بشگون می گرفتی؟ یادته می خواستم شکایتتو کنم به مامان جلوتر از من می دویدی می گفتی: مامانی دویوغ میگه! مامانی دویوغ میگه؟ یادته بابا بشکن میزد تو شعر می خوندی؟(داشت عباس قلی خوان پسری..) یادته یه تور پولکدوزی داشتی هی می انداختی روی سرت عروس می شدی؟ یادته مشاعره می کردیم همیشه تو می بردی؟ یادته دهنتو محکم می بستی غذا نخوری؟ یادته قاشق غذا رو توی هوا میچرخوندم که مثلن هواپیماست دهنتو وا کن بره تو؟ یادته بعد یکی دوتا قاشق هواپیما دوباره دهنتو وا نمی کردی، قاشقه می شد هاپو که می خواست بره توی خونه اش؟ یادته بیشتر از همه دوست داشتی قاشقت ماشین قراضه باشه بگه: پتته تتق، پتته تتق؟
اون شبو یادته از دزفول میومدیم تهران با ماشین؟ خسته شده بودم، خوابیده بودم سرم روی پات بود؟ کل بغلت با سر من پر شده بود. هی می پرسیدم: له نشدی؟ می گفتی نه. یادته کلی قصه واسه ام تعریف کردی که بخوابم؟ قصه تیزچشم و تیزگوش و تیزفلان (چی بود؟). یادته اون روزا که اتاقمون یکی بود؟ هی شبا سرِ چراغ دعوامون می شد. می گفتی خاموش کن، می گفتم سرتو بکن زیر پتو؟ یادته توی دبستان همیشه با بچه تنبلا دوست میشدی؟ یادته کلاس اول بودی یه روز سرویس مدرسه رو پیچوندی با دوستت پیاده اومدی تا خونه؟ توی راهم رفته بودین فروشگاه شهروند بستنی خورده بودین؟ بعد مامان داشت از نگرانی می مرد، با خاله و زلی و حسین همه محله روگشته بودن؟ یادته قبلترش که بابا تهران نبود یه بار مریض شده بودی، تب کرده بودی، رفتیم خونه خاله افسر، مامان گریه می کرد، نصفه شب بردنت بیمارستان، من فکر می کردم همون شب می میری؟ چقدر ناراحت بودم از اینکه زود می میری. چقدر فکر می کردم اگه بابا الان اینجا بود تو نمی مردی. چی صدات می کردم اونروزا؟ واویلا؟
یادته کلاس بسکتبال می رفتیم با هم؟ یادته تو از همه کوچولوتر بودی؟ من از همه گنده تر؟ یادته شوتای سه امتیازی من همه می رفت تو حلقه؟ یادته تو چه تند و تیز دریبل می زدی می رفتی جلو؟ اونروزا عمرن اگه فکر می کردم یه روز بسکتبالیست بشی! با اون فسقل قدت. اونروزا عمرن اگه فکر می کردم یه روز بیست و دو ساله بشی هم. عمرن اگه خودِ بیست و پنج ساله ام توی مغزم جا می شد. چه خوب شد بزرگ شدیم. چه خوب شد نمردی اون شبا. فردا شب تولد میگیریم برات کلی عکس می ندازیم. کلی. کادو چی بخرم واسه ات؟ کیک اینا قرار شده بابا بگیره. کلن مراسم امسال به عهده باباست. من و مامان آخه خونه نیستیم تا شب. سال دیگه تولدت یعنی من کجام؟ یعنی تو کجایی؟
.

ر-4

دوستی با ر دارد می ترساندم. هرچه باشد غریبه است هنوز. بعد این غریبه گی یک دیوار باشد انگار بین مان. دیواری که فقط من می بینم و حس می کنم. بعد او حواسش نیست که. گاهی سرش را می اندازد پایین از توی دیوار رد می شود. درست مثل آن آقای ترسناکی که از توی دیوار رد می شد. بعد من نفسم بند می آید از وحشت. چندروز می چسبم گوشه خانه با موبایل خاموش. خوبی ش این است که قبول کرده من کمی خل و چلم. بدی اش این است که مدام تکرار می کند که تو چقدر آرام و مهربانی. من هیچ وقت نخواسته ام برای او آرام و مهربان باشم. چون هنوز آن طرف دیوار است. بعد آرام و مهربانی یکجور برگ برنده من است توی رابطه هام. یعنی آخرین چیزی ست که من برای دوستانم دارم. بعد اینکه ر آخرش را از اولش کشیده بیرون و هی بولد می کند جلوی چشمم، یعنی این می شود که دیوار مرا اصلن ندیده! مثلن اصلن نمی فهمد که من فقط دارم به او گوش می دهم. من هم لابد به عنوان یک آدم چهارتا درگیری احساسی دارم که بشود با اینطرف دیواری ها راجع بهشان حرف زد. فکر می کند ندارم. نمی فهمد که این سکوت یعنی تو آن طرف دیواری هنوز. هی می نشیند می گوید چقدر تو آرام و مهربانی! من کی آرام و مهربان بودم با توی غریبه آخر؟! بعد هی سرم را می چرخانم می بینم دوروبرمان پر شده از رازها و گره های عمیق روحی او. یعنی مرا به زور کاشته باشد وسط یک دوستی عمیق انگار. هیچ جور هم حاضر نیست مرا از دست بدهد. مدام هم تکرار می کند که از دوستی با من خیلی خوشحال است. اصلن هم انتظار ندارد بشنود که من هم خوشحالم. اصلن هم نمی بیند که احساس نا امنی می کنم. رخنه کرده در من. احساس می کنم تصرف شدم.
.

یکشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۹

حقا کزین غمان برسد مژده امان
.
جدیدن؟ از آدم های غریبه دارم می ترسم. از آدم های تنها بیشتر. قبلترها عاشق غریبه های تنها بودم. راحت تر بودم باهاشان. نزدیک تر می شدم بهشان. حالا؟ می روم یک جای دورِ مطمئن می ایستم. توی چشم هاشان دیگر نگاه نمی کنم. می ترسم. میترسم بی رحم باشند، یا دیوانه باشند. شاید مرض دیگر-آزاری داشته باشند اصلن. ممکن است همانطور یکهو که آمدند همانطور یکهو غیب شوند، نباشند. شاید هزار راز نگفته داشته باشند. شاید فریب باشند، دروغ باشند.. این روزها فقط کنار آدم هایی امنم که در من ریشه دارند. که سالهای قبلشان را دیده باشم. سال های سیاه تنهایی در کارنامه آدم ها، تنم را می لرزاند.
.

شنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۹

دارم هشدار می دم: کلافه م نکن

تو که می دونی واسه من مثل آب خوردنه که با آدما دوست بشم. پس اگه دارم بهت رو می اندازم میگم منو با فلان دوستت آشنا کن، صرفن می خوام دورت نزده باشم بنده خدا! نه منظورم اینه که حسادتت رو تحریک کنم (بیمارم مگه آخه؟) نه احتیاجی به وساطت جنابعالی دارم. تا حالاشم به خاطر حفظ موقعیت، شخصیت، یا نمی دونم چیِ شما بوده که کلی زیاد نادیده گرفتم این آدمه رو. از حالا به بعد ازین خبرا نیست دیگه. به من چه خودت خر بودی.
.

جمعه، آبان ۲۸، ۱۳۸۹

اعتراف می کنم که با کلمه "داف" خیلی دیر آشنا شدم. قبلترش؟ خودم اسم گذاشته بودم برای دخترهای داف. بهشان می گفتم "دوست-دختر". یعنی مثلن وقتی می گفتم فلانی خیلی دوست-دختر است، یعنی این بود که فلانی خیلی داف است. بعد هیچ بار معنایی مثبت یا منفی هم نداشت برایم این کلمه. هنوز هم ندارد. فقط می دانم که داف نیستم و نمی خواهم باشم. برای همین گاهی که دوستان و آشنایان بنا به تعارف یا هرچه در میان سلسه صفت های دوست داشتنی زنجیر وار مهربان، مرا "داف" خطاب می کنند، گوشزد می کنم که ناز و خوشگل و عزیز و ملوس و با نمک و مامان را قبول می کنم، اما داف را نه. بعد این یعنی این نیست که از نظرم داف بودن بد باشد یا هرچه. اینکه می گویم داف نیستم و نمی خواهم باشم تنها یک دلیل ساده دارد. قوانین دافی در موردم صدق نمی کند. قوانین دافی؟ قوانینی که مربوط به لباس پوشیدن و رنگ پوست و مو و مدل آرایش و ناخن است. اصولن در و داف جماعتی هستند که رنگ موهاشان همه با هم عوض می شود. مثلن در یک برهه از زمان همه بِلُند هستند، در یک برهه از زمان همه مش، همه نسکافه ای، همه فندقی یا چه و چه و چه. لباس هاشان معمولن مشکی و تنگ و پرنگین است. یعنی می خواهم بگویم از امتحان کردن مدل های من در آوردی هیجان انگیز در لباس پوشیدن و انتخاب زیور آلات به شدت اجتناب می کنند. و همیشه مطابق آخرین مد و البته خیلی هم شیک و مرتب ظاهر می شوند. کاشت ناخن و عمل دماغ و نگین دندان و ناف، از فاکتورهایی هستند که به داف بودن کمک می کنند. البته هرکس ناخن کاشت و دماغ عمل کرد داف نیست و هر دافی هم لزومن ناخن نمی کارد و دماغ عمل نمی کند. اما ارتباط تنگاتنگی بین دماغ عملی و ناخن های مصنوعی با جماعت داف وجود دارد. مدل آرایش کردنشان بیشتر شبیه به پیاده کردن تکنیک است. با آن همه متریال روی پوست و خصوصن مژه شبیه به عروسک های پشت ویترین مغازه می شوند. همان طور زیبا و بی نقص و همانطور دور و خالی.
خلاصه اینکه، داف ها خوب اند. عروسک های زیبای دنیای اطراف، پیش تازان عرصه پیروی از مد، بالاخره جمع بی آزار و چشم نوازی از هم وطنان مان هستند. و من از همینجا اعلام می کنم که: من داف نیستم. اما داف ها را دوست دارم.
.

من آن آیینه را روزی بدست آرم سکندروار

موبایلش گفت دینگ دونگ. دست راستش زیر چونه ش بود. بی حوصله گوشی رو چرخوند. اسم پسره رو که روی صفحه دید، انگار بهترین خبر دنیا رو بهش داده باشن، یه جیغ کوچولو کشید از خوشحالی. گوشی رو داد دست من که اس ام اس رو بخونم براش! یعنی خودش نمی تونست از فرط هیجان. برق چشماش یه شهر تاریکو روشن می کرد. قلب منم داشت تند می زد. داغی رو روی گونه هاش می دیدم، می سوختم. من؟ هیچ وقت با دیدن هیچ اسمی روی گوشی م اینطوری هیجان زده نشدم. در خوشحالانه ترین حالت یه لبخند کوچولو نشسته گوشه لبم. راستش رو بخوام بگم حسودی م شد بهش. به داغی گونه هاش، به ضربان قلبش، به برق چشماش.. به اس ام اس معمولیِ کوتاهِ بی احساسش حسودی م شد. زیاد.
.

چهارشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۹

به نظر من هر دختری باید بلد باشد نقاشی بکشد. از سیاه قلم روی کاغذ کاهی گرفته، تا پاشیدن رنگ ها روی بوم سفید.
.
گاهی بزرگترین کمک به آدم ها این است که آنها را بخاطر نقطه ضعف هاشان طرد کنی.
.

یکشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۹

غرغرانه هایم

از دست یک دوست قدیمی یک دلخوری دیرینه دارم. بعد چند روز پیش بالاخره باهاش قهر کردم. حالا از همان چندروز پیش تا همین حالا، همین طور دارم در اشک غوطه می خورم. بعد نه قادرم جواب تلفن هاش را بدم، بس که گریه امان نمی دهد. نه می توانم براش توضیح بدم که چرا. نه می توانم خوشحال و خندان زندگی کنم برای خودم. گیر کردم یک جای بدفرمی. میشه حدس زد؟ از امروز صبح در تلاشم که طی یک پست در وبلاگ بی صاحب مانده، دلخوری دیرینه را به تصویر بکشم. بعد؟؟ نوشتن ش به همین راحتی ها نیست که. باید آدم هی یاد خودش بیاورد همه چیز را وقت نوشتن. چه کاری ست خب؟ لپ تاپم غرق شد بدبخت بس که زار زدم روی سرو کولش. کم خودش دق م داده در این سال ها؟ حالا پستش. بعد هی پسته نیمه رها می شود، هی باز می بینم راه بهتری ندارم. برمی گردم دوتا جمله می نویسم، باز از فرط اشک ریزانی منصرف می شوم..
خودم هم تعجبم می گیردها! یعنی اگر می دانستم هنوز این همه عزیز است برایم، گه زیادی نمی خوردم. دروغ گفتم. می دانستم عزیز است. برای همین قهر کردم اصلن. خواستم گره کور لعنتی سیاه از گوشه دلم باز شود. سخت است اما. راستش مطمئن هم نیستم باز شود آخر..
گریه تمام نمی شود که. هی از هق هق می افتد، باز به هق هق بر می گردد. بعد از هق هق می افتد، باز برمیگردد. قطع نمی شود اما. چه خاکی بر سرم می توانم بریزم حالا؟
.

شنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۹

تنها در خانه

من معتقدم اگر سوسکی از روی یک دمپایی رد شد، آن دمپایی دیگر سوسکی شده است. خواهرم؟ معتقد است سطح تماس کف پای سوسک با سطح دمپایی کمتر از آن است که دمپایی سوسکی حساب شود. مادربزرگ می گوید سوسک ها هرجا بروند، نر و ماده با هم می روند و این موضوع مرا نگران می کند. امیدوارم آن سوسکی که من و خواهرم جیغ زنان و بپربپرکنان طی عملیات عصر پنجشنبه با حشره کش تارومار به هلاکت رساندیم، نره نبوده باشد. چرا که سوسک های ماده همیشه آماده تخمگذاری هستند و ما به هیچ وجه یارای مقابله با آن همه سوسک را نداریم و احتمالن به راحتی تسلیم شده، خانه را ترک خواهیم کرد.
.

جمعه، آبان ۲۱، ۱۳۸۹

چهارشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۹

جایی باید باشد

انگار بیست و پنج سال زندگی را چپانده باشم در یک کوله پشتی.. انگار روی شانه هایم باشد.. هر روز، هر شب.. بیست و پنج سال خیلی سنگین است، نیست؟.. کسی باید باشد که کوله را از پشتم بردارد.. جایی باید باشد که بتوانم بارم را بگذارم زمین، که بنشینم پایم را دراز کنم بگویم آخیش!.. کسی باید باشد که کوله پشتی را باز کند، که لحظه لحظه زندگی م را بکشد بیرون و پخش اتاق کند.. که گرد و خاک یک سری ش را بگیرد، بچیند سر طاقچه.. کپک زده ها و دوست نداشتنی ها را بپچاند در یک کیسه سیاه بزرگ.. یک لحظه هاییش را طلا بگیرد، بکوبد به دیوار.. جایی را باید داشته باشم که کیسه بزرگ سیاه را بگذارم پشت درش.. هوم؟
.

یکشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۹

ل-ب

امروز صبح تا دیر خوابیدم. دیر؟ دیر من یعنی ساعت هشت. بعد یک روزی که تا هشت صبح بخوابم یعنی یک مرگی م هست. امروز تا هشت صبح خوابیدم. بعد هم که بیدار شدم نمی توانستم بلند شم که. یعنی آن فاصله بین بیدار شدن تا بلندشدن که برای من در تنبلانه ترین حالت ده دقیقه است، امروز نزدیک به نیم ساعت طول کشید و کل این نیم ساعت چشمم به ساعت بود که دارد دیر می شود و من نمی توانم خودم را تکان بدهم هنوز. افتان و خیزان رفتم زیر دوش و افتان و خیزان صبحانه خوردم و افتان و خیزان مانتو و شال و ژاکت پیدا کردم برای خودم و افتان و خیزان آرایش کردم و افتان و خیزان آرایش کردن، یعنی اصلن آرایش نکردن. وقتی آدم از درون آویزان است و بیحال است و بی جان است و چه و چه و چه، لزومی ندارد مثلن دور چشم هاش سیاه باشد و لبهاش پررنگ باشند و لپهاش سرخ. یعنی می خواهم بگویم وقتی یک نفر قرار است وسط خیابان تلپی غش کند، بهتر است لبهاش رنگ گچ دیوار باشد. این است که یک رژ کمرنگِ بی رنگِ نا محسوس زدم فقط، در همین حد که لبها تازه و هوس انگیز باشند. نمی دانم چرا ما زنها همیشه سعی می کنیم لبهامان را تازه و هوس انگیز نگه داریم، آن هم درحالیکه قرار نیست کسی را ببوسیم. شاید اصلن به خاطر همین لبهای تازه و هوس انگیز است که مردها زرت و زرت عاشقمان می شوند. البته شایدترش این است که ما زن ها به خاطر لبهای تازه و هوس انگیزمان است که زرت و زرت عاشق مردها می شویم یا چه..
امروز صبح؟ همان طور که خودم را با جارو خاک انداز جمع می کردم و سرهم می کردم و اینها.. به اهمیت و جایگاه لبهای هوس انگیز در روابط بشری فکر میکردم.
.
بعد: همین روزها می آیم توی وبلاگم می نویسم که امروز تلپی وسط خیابان غش کردم. نمی دانم چرا. فکر کنم دارم می میرم.
.

چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۹

پسرک بارانی آن روزهای دور

صبح یک روزِ بارانی، یک روز؟صبحِ یک دو روزِ بارانی، بارانی؟ صبح یک دو روزِ نم نم بارانی، بله. امروز صبحِ نیمه تاریکِ یک دو روزِ نم نم بارانی ست. که من با چتر از خانه بیرون آمده، با چتر؟ با چتر قرمزِ خال خالِ امیلی-وارم از خانه بیرون آمده، از خانه؟ که من با چترِ قرمزِ خال خالِ امیلی-وارم از خانه ویلایی قدیمی بیرون آمده، روی آسفالت های سیاهِ خیسِ آینه ای تا دانشگاه قدم می زنم. بعد؟ یاد آن صبح زودِ نیمه تاریکِ یک دو روزِ نم نم بارانیِ سال پیش (یا دو سال پیش یا یک سال و نیم پیش یا هرچه..) می افتم، که یک چتر بزرگ سیاه جلوی دانشکده ادبیات منتظر یک چتر قرمزِ خال خالِ امیلی-وارِ همیشه کمی دیر، ایستاده بود (یا قدم می زد یا چه..). حالا که نگاه می کنم می بینم چه قرارِ کلاسیکِ به یاد ماندنی ای می توانسته باشد. (یا بوده، یا نبوده یا چه؟) من اگر کارگردان بودم می گفتم فیلمش را از بالا بگیرند. یعنی آن وقت می شد چتر قرمزِ خال خالِ امیلی-وار از راه رسید و رفت زیر چتر بزرگِ سیاه قد بلندانه گم شد.
اگر آنروز آن بالا نشسته بودم، شاید نمی گفتم آسمان ابری قشنگم را سیاه نکن با چتر بزرگ سیاه زشت ات. آنوقت شاید آن دستی که تخت سینه اش را فشار داد عقب، آرام می لغزید پشت گردنش حتی. حالا؟ خواستم فقط بگویم:
تو که زیاد دلتنگ می شوی، تو که هنوز مثل همیشه ی آن روزهای دور غمگینی، تو که هرروز از جلوی خانه قدیمی ات رد می شوم، تو که هربار دخترک آلمانی را می بوسی یاد من می افتی، تو که هنوز که هنوز است دست و پایت را پیش من گم می کنی، تو که هنوز فکرهای پیچ واپیچ ت حوصله ام را سر می برد، تو که هی به رخم می کشی که حواسم بهت نیست و حواست بهم هست، تو که اینجا را نمی خوانی(هیچ وقت نخواندی)؛ فقط خواستم بدانی که من اینجا، در صبحِ نیمه تاریکِ یک دو روزِ نم نم بارانی، به یادت افتادم پسر.
.