یکشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۹

تو خارج بچه هه منو با انگشت نشون باباش می داد..

مثل یک خانم مهندس موقرِ یک ساله استعفا داده، سر زده بودم به شرکت قبلی بابت پاره ای فعالیت های اداری. بعد؟ آدم ها همه یک طور عجیب غریبی غیرعادی بودند با من. هیچ چیز آنطور که انتظار داشتم نبود. حالا منتظر نباشید که بفهمید چطور بودند، چون بلد نیستم بنویسم شان. اما چرا این طور بودند ش را بلدم بنویسم. امید است که از روی چرایی، چگونگی ش را خودتان حدس بتوانید بزنید.
حالا چرا؟ گویا پس از استعفای اینجانب جمع کثیری از همکاران سابق و برخی همکاران تازه که بنده حتی افتخار آشنایی با ایشان را نداشتم، از کجا آورده اند و چطورش را که بگذاریم کنار، اینجا را می خواندند. (می خوانند؟) یعنی کلن یک نهضت وبلاگ خوانی ظاهرن پس از خروج من شکل گرفته و حتی مشاهده شده گاهن پست های بنده به صورت گروهی مورد نقد و بررسی و فیلان قرار می گیرد. این اخبار را بعدتر از طریق شبکه های اطلاع رسانی هنوز موجود در سازمان بدست آوردم. بعد؟ گویا دوستان کنجکاوتر هم بوده و به لطف شبکه ارتباطی فیس بوک، آنجا آدم هایی بودند حتی که من هیچ نمی شناختم، اما آنها خیلی خوب می شناختندم و یک طورِ اوه! سلام خانم فلانی، از این طرفایی با بنده سلام و احوال پرسی می کردند آن هم درحالیکه من با یک لبخندی که مخصوص آدم های غریبه است سربه زیر و کلاسُر به بغل آن گوشه ایستاده بودم تا یک آشنایی پیدا شود و معرفی مان کند به هم. و باز با صمیمیت هایی مواجه گردیدم که هرچه به حافظه تاریخی م مراجعه کردم دیدم در ما دوستیم ترین روزهای همکاری هم میان مان نبود هیچ.
یعنی ترش را بخواهم بگویم می شود اینکه فکر کنید
یک روز قهرمان یکی از داستان ها درِ محل کارتان را باز کند و با یک کوله پشتی خالخالی بیاید تو. چه برخوردی می کنید باهاش؟ با من همان برخوردها می شد. قهرمان داستان؟ مثلن خانمِ چراغ ها را من خاموش می کنم! (اسمش را یادم نیست) یا یا یا.. آهان، هیجان انگیزترش می شود همان خانم عطر سنبل عطر کاج. حالا ایش و پیف و پوف نکنید که دارد خودش را می گذارد جای چه نویسنده هایی ها. دارم به این تمثیل ها متوسل می شوم تا شما بتوانید چگونگی ماجرا را بفهمید. بس که چگونگیِ خوبی بود و خدا شاهده جای تک تک تان را خالی کردم یا جای تک تک تان چگونه شدم یا هرچه.
.

پنجشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۹

عجیب اما واقعی یا سلکشنِ بدون اِن

یک فولدری دارم در لپ تاپ محترم، به نام "قدیمی". تویش؟ از شیر مرغ پیدا می شود تا جان آدمیزاد. مثلن؟ پروژه های مسخره درس های دوره لیسانس، پروژه های کاریِ کنارِ درسیِ یعنی من اکتیو ام، فایل ورد تمام پست های وبلاگ قبلی م. نامه ها، عکس ها، اوه! یک عالم آهنگ.. کلن هر آنچه بتواند آدم را یاد سال های دور بیاندازد.
پستی در وبلاگم ننوشتم هنوز با عنوان "من و آهنگ هام"؟ باید بنویسم. بقیه را نمی دانم. من اما هر آهنگی را فقط در یک دوره از زندگی م گوش می کنم. بعد زیاد گوش می کنم ها. یک تِرَک را مثلن، شش-هفت ساعت نان استاپ. به نظرم پیش از آنکه یک تِرَک را دو-سه ساعت گوش ندهی نمی توانی راجع بهش اظهار نظر کنی.. حالا. یک فولدر توی آن فولدر"قدیمی" هست به نام "موزیک". راستش را بخواهم بگویم چهار-پنج تا فولدر به همین نام هست، با تاکید های مختلف روی حروف متفاوت. بعد یکی شان خیلی نوستالژیک است. انگار دفترچه خاطرات باشد مثلن. تمام اتفاقاتی که در دوران گوش دادن آهنگ ها برایم افتاده، تمام اتفاق ها؟ تمام احساسی که از آن ماجراها بهم دست داده، همه اش را یکجا می ریزند در دلم انگار. این خاصیت موسیقی ست. احساس را تروتازه نگه می دارد. مثل روز اول. حالا؟ یک فولدری توی این فولدرِ موزیکِ نوستالژیک هست، شش تا تِرَک دارد. اسم فولدرش سلکشنِ بدون اِن است. بعد یک مرموزیتی دارند این تِرَک های بی ربط در زندگی من که نمی توانید باور کنید.
چندسال پیش؟ حدودن اش می شود چهار-سه-پنج؛ پسرکی در دانشکده فنی بود که ساز می زد. از همان تیپ پسرها که من دوست داشتم. استخوانی، قدبلند، با شانه های پهن. من اول نمی دانستم که ساز می زند. آن روزها اصلن آدم های دور و اطراف را نمی دیدم. آن روزها؟ کسی را دوست داشتم. بعد دیدی کلن آدمهای عاشق چه همه احساسشان می آید رو. از دلشان میجوشد و می نشیند روی لایه نمناک چشم ها. یک چنین آدمی بودم. برگردیم به پسرک استخوانی که ساز می زد. چه چیزی خاصش کرده بود برایم؟ نگاه و لبخند و طوری که سازش را بغل می کرد. همین؟ آهنگ هایی که می ساخت. همین؟ شعرهایی که انتخاب می کرد. همین؟ نمی دانم به سطح انرژی آدم ها اعتقاد دارید یا نه. ولی یک همچین گره های احساسیِ انرژی واری داشتیم میانمان. شاید او هم داشته کسی را دوست می داشته.. رابطه مان چطور بود؟ من فَنِ پروپا قرصش بودم مثلن. هرکجا که اجرا داشت از قبل بهم خبر می داد و برایم بلیط نگه می داشت. روی سن که می رفت با نگاه دنبالم می گشت. روی صندلی که می نشست برایم دست تکان می داد و حین اجرا هم بهم نگاه می کرد و من لبخند می زدم و او لبخند می زد. بعد از اجرا باید می رفتم می گفتم عالی بود و از این بلابازی ها. یک طور قرارداد نانوشته باشد انگار میانمان. اگر نمی رفتم خودش می آمد می پرسید که خوب بودم امروز؟ حالا بماند که چقدر از نگاه و لبخند و تکان های سرش در وبلاگم نوشتم. که چقدر طرح زدم روی چک نویس هام از مدلی که سازش را بغل می کند. از چهره استخوانی ش و قوز پشتش. چقدر طرح از سازِ تنهاش زدم فقط. دارمشان هنوز. بعدتر شروع کردم به نوشتن یک داستان بلند. گفتن ندارد نه؟ شخصیت اولش پسرک استخوانی بلند قدی بود که ساز می زد. هی بیشتر طرح زدم ازش و آنقدر تصویرها زیاد شد که در داستان نگنجد. داستانم شد فیلم نامه.
این ها مال اولش بود. مال روزهایی که زندگی م رو به راه بود. بعدتر بی لاود فرندم از ایران رفت. تنها شدم و غمگین و بی حوصله. غرق شدم در کلمه هام. سر تمرین های موسیقی ش دعوتم میکرد. نمی رفتم. نمی توانستم. اشک امان نمی داد. اصلن دیدنش به تنهایی کافی بود تا پرت شوم در خاطرات روزهایی که دیگر نبودند. شلوغی های بعد از انت/خابات آخرین باری بود که دیدمش - بعد از ماهها-. نگاهش مثل همه آدم های دیگر سرد بود و بهت زده. هنوز اما یک پلک زدن کافی بود تا نقب بزنیم به دل هم و اشک حلقه شود در چشم هامان و بگوید بیا بریم انقلاب و همراه با لابِ انقلاب اشک هامان سُر بخورد پایین. بماند حالا.
چه ربطی دارند همه این ها به "سلکشن بدون اِن"؟
هر بار - دقیقا هر بار- من این فولدر را پلی می کردم برای خودم، پسرک را می دیدم. کجا؟ از میز ته کتابخانه معدن گرفته، تا کنار حوض فنی پایین، تا راهروهای پیچ در پیچ دانشگاه و حتی میدان ونک! که آن روزها یادم هست سالی یک بار بیشتر ازش نمی گذشتم. فکر نکنید آهنگ ها هرروز پلی می شد ها. کلی آهنگ خوبتر داشتم آن روزها برای گوش کردن. مثلن دو ماه یکبار نوبت بهش می رسید. بعد جالبی ش در همین هم هست دیگر. دو ماه یک آدم را نبینی و درست همان وقت که آهنگه را گوش می دهی از زمین سبز شود بگوید سلام! اول ها ارتباط فولدره را با پسرک نفهمیده بودم که. یک سالی گذشت تا باورم شد که هر بار می بینمش هدفونه دارد همین آهنگ ها را در گوشم فریاد می زند. بعدتر ازش سو استفاده هم می کردم حتی. دلم که برایش تنگ می شد و از این و اون می شنیدم که مثلن فلانی ده روزی ست که نیامده دانشگاه فولدر را پیدا می کردم و پلی. تا یک ساعت بعد سروکله اش پیدا می شد. فولدره یک جوری برایم مثل پر سیمرغ بود که دست زال باشد. هیچ وقت نگفتم بهش ولی، نه به او نه به هیچ کس دیگر. پسرک قدبلند استخوانی، سلکشنِ بدون اِنِ من بود. هست؟
.

سه‌شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۹

ر-2

طبق ارزیابی های من "ر" یک فمنیست تمام عیار است. بهتر است بگویم "ر" از افکار فمنیستی رنج می کشد. چطور می شود آخر. آدم از نصف دنیا متنفر باشد یعنی؟ بارش خیلی سنگین است. بدی اش این است که نمی شود محبت کسی را که این همه با نفرت خو گرفته باور کرد. من؟ خرتر از آنم که محبتی را باور نکنم. اما مطمئن نیستم بتوانیم دوستان خوبی برای هم باشیم. "ر"؟ امروز گفت که از نظرش من خیلی آرام و مهربانم، که مدام از من برای دوستانش حرف می زند و از دوستی با من خیلی خوشحال است. اما حقیقت این است که ما خیلی تفاوت داریم. او نا آرام است. من آرام. او تقریبا همیشه از زندگی ش ناراضی بوده، من تقریبا همیشه راضی. او ازهمه مردها نفرت دارد. من تقریبا از هیچ کس متنفر نیستم. او سردرگم و گنگ است. من می دانم دارم چه کار میکنم. او دارد با زندگی کشتی کج می گیرد. من دارم از زندگی م لذت می برم. احساس می کنم نمی توانم بهش نزدیک شوم. تنها کاری که می توانم کنم این است که از دور تماشایش کنم. نمی توانم کمکش کنم. نمی توانم کمکش کنم. نمی توانم.
.

دوشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۹

یکی مرغِ چمن بود، که جفتِ دلِ من بود

زندگی م یک کوه باشد مثلن، یا یک کوهستان. با یک عالم قله های بلند قشنگ. زندگی م را دارم می روم بالا. یک جای خوبی ش هستم حالا. یک جایی که نه شیب های تند دارد نه طوفان. یک جایی که از قبل بالاترم. قله ای هست که نزدیک باشد و لحظه هایی هستند که بشمارم شان به امید آنجا که پایم می رسد به بلندای قله.. من زندگی م را بلدم خوب و خوشحال بروم بالا. من بالا رفتن را خوب بلدم. خوب؟ تا وقتی که آسمان نباشد. پیش آسمان من دیگر آن بز کوهی شاد و شوخ و چابک نیستم که کوهستان را زندگی می کرد. پیش آسمان می شوم آن پرنده ای که بالش شکسته. تمام کوهستان، زمین زیر پایم می شود حسرت. حسرت پرواز. آسمان یادم می آورد که چطور بعضی آدم ها قبل تر مرا کشانده بودند آن بالا. که چطور پر کشیدم همراهشان، چه طور کنده شدم از زمین، چه کوچک بود کوهستانم از آن بالا و چه راحت بود بازنگشتن..
آسمان؟ یادم می آورد که چطور باز افتادم پایین. خیلی پایین. آسمان یادم می آورد. آسمان لعنتی..
.


چهارشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۹

ر

یک دوست خوب هیجان انگیز پیدا کردم. دختری با مانتوهای قشنگ و قدبلند و هیکل درشت. راستش را بگویم؟ او با من دوست شد. یعنی او بلدتر از من بود که چطور می شود با دختری با مانتوهای قشنگ و قدبلند و هیکل درشت، دوست شد. خیلی مثل هم ایم! فقط کمی بیشتر از من نگین دارد. بیشتر از من مسواک می زند. عطرهاش تندتر از من است و چشم هاش ضعیف تر از من. قدش؟ شاید کمی بلندتر از من. احتمالن دوست پسر ندارد. دخترهایی که دوست پسر دارند اینقدر راحت با آدم دوست نمی شوند. یعنی باید خیلی قابلیت های ویژه از خودت نشان دهی تا بپذیرند که باهات دوستی کنند. من؟ بهشان حق می دهم. درهرصورت من و "ر" راحت با هم دوست شدیم. این است که دوست پسر داشتن یا نداشتن اش اهمیتی ندارد. بامزه نیست؟ حتی اسم هر دومان هم با "ر" شروع می شود. همین است که می گویم هیجان انگیز است دیگر.
یعنی حالا دیگر با هم چای خوردن. با هم کلاس زبان رفتن. به هم لبخند زدن. با هم خرید کردن. برای انگشترهای هم هیجان بروز دادن. برای هم عصرانه پختن. شاید حتی با هم بافتنی بافتن...
نمی دانم هنوز که! تازه ده دقیقه است دوست شدیم خب.
.

یکشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۹

دوستانِ خوب

یعنی گاهی هم هی تو بد باشی و آنها هی خوب.
.

بعضی آدم ها بلدند زیبایی ات را ببینند. یعنی از چشمشان همیشه زیبایی. لازم ندارند خودت را برایشان بولد کنی تا بفهمند زیبایی. لازم ندارند که همیشه برایشان مثل عروسک های توی ویترین مغازه باشی. خسته و مریض و تب دارت را هم بلدند زیبا ببینند. از چشمشان موهای ژولیده پخش و پلات هم دل می برد. عکس که می اندازی برایشان لازم نداری ژست های ژورنالی به خودت بگیری؛ با بادِ پنکه موهات را پخش هوا کنی، یا خودت را با چراغ مطالعه نور پردازی کنی. می توانند لبخند قشنگت را در یک عکس ضد نور سیاه هم پیدا کنند. می توانند عاشق نیم رخ دماغ-قوزدارت شوند اصلن. می توانی توی عکس ها شکلک در بیاوری حتی و بدانی که برایشان هنوز زیبایی. بعضی ها بلدند که زیبایی یعنی یک احساس. که زیبایی یعنی این نیست که دماغ های کوچک سربالا، که چشم های درشت و دهان های کوچک و قدهای بلند و دندان های ردیف و اندام های فلان و چه و چه و چه. که آدمی با چشم های چپ و دندان های ریخته و دماغ کج هم زیباست؛ اگر تو بلد باشی زیبا ببینی ش.
.


شنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۹

نمی دونم چرا. این روزها اما به دلِ آدمها راه نمیام. فقط دلِ خودمو گرفتم دنبالش می دوم
.

یکشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۹

احساس؟ تا به زبان نیامده شبیه به موج است. می آید و می رود. نمی ماند. به زبان اگر بیاید اما.. وقتی گفتی دوستت دارم، دوست داشتن را یک گوشه قلبش حک کردی انگار. وقتی گفتی دوستت ندارم، دوست نداشتن را. اگر گفتی دوستت دارم، تا همیشه قندش آب می شود در دلش، اگر گفتی دوستت ندارم، تا همیشه زهرش.
.

کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد

بی کسم این روزها. راستش را بگویم؟ بی کس نیستم. من هیچ وقت در زندگی م بی کس نبوده ام. اما خیلی روزها و شبها بوده که احساس بی کسی کرده ام. حالا باز احساس بی کسی می کنم. نمی توانم هیچ کس را صدا بزنم؛ نمی توانم حرف بزنم؛ نمی توانم به مردمک های سیاه مهربان خیره شوم؛ نمی توانم.
دلم می خواست بغضم توی یکی از همین بغل های سفت خوشبو می ترکید. نمی دانم تا به حال بغضتان در یک بغل سفت خوشبو ترکیده یا نه. من؟ استاد اشک ریختن در بغل های سفت خوشبو ام. (بودم؟) اشک ریختن در درست ترین جای ممکن. انگار آسمان و زمین ایستاده باشند تا هق هقِ من دنیا را پر کند..
راستی چه شد که گریه اینجور از یادم رفت؟
.
بعد: خودم می دانم آسمان دور چیزی نمی گردد.
.

جمعه، مهر ۰۹، ۱۳۸۹

چتری برای آفتاب

خوبی تمام آخرین ها این است که آدم در خواب هم نمی بیند این آخرینش باشد. مثلن؟ آخرین نگاه. آخرین خداحافظِ از سرعادتی که می گویی و دستت را سرخوشانه در هوا تکان می دهی. گاهی یکی از همین نگاه های کش آمده که خوددار و نجیب بهش پشت می کنی و می گذاری تا پیچ کوچه دنبالت بیاید، می شود آخرین.
.
خسته ام. شلوغم. قاطی پاتی ام. زندگی ام را دارم به زور هم می زنم که یعنی جریان دارد.
.