می رسم خانه. کفش هایم را میگذارم در طبقه پایین کمد. جارو برقی را می اندازم روی فرش قرمز کف اتاق و خاک نداشته اش را برای بار چندم درین هفته میگیرم. ساک استخرم را میگذارم در قفسه پایین کتاب خانه و انگشت سبابه را روی قفسه میکشم تا مطمئن شوم خاک ندارد. برس مو، کتاب داستان ها، برگه های بانک و حقوق و شهرداری، همه سرجای خودشانند. تنها جسم بی نظم اتاق شارژر لپتاپم است که برمیدارم و سیمش را تا میکنم میگذارم در کشوی کوچک سفید کنار میزم. سبد لباس چرک هایم خالی ست. در کمد را باز میکنم و پیراهن ها و بلوزهای گشاد یقه باز را یک به یک چک میکنم. همه اتو کشیده و معطر و باوقار ردیف شده اند. موچینم را برمیدارم و جلوی آینه می ایستم. دستم به دنبال تار مویی که امروز سرزده باشد مقابل چهره ام معلق می ماند. چشم هایم را تنگ میکنم. چیز دندان-گیری زیر ابروها پیدا نمیشود. دست چپم را چندبار خواب و بیدار از کنار گوش تا زیر چانه میکشم. چند تار موی ضبر دارد سر می زند. یکی شان به ضرب و زور موچین از جا در می آید باقی هنوز خیلی کوتاهند. بخاری را روی درجه کم روشن میکنم و کنار پنجره می ایستم و به ایفل خاموش و غمگین قبل از غروب در آسمان خاکستری پاریس زل میزنم. چشمم اما جایی بین زمین و آسمان به دنبال چیزی نامعلوم می دود. بی قرارم این روزها. یک قلب اضافه در سینه ام می تپد انگار. بی قرارم میکند. سعی میکنم تپش های اضافی را میان ریتم یکنواخت و رفت و برگشتی پارچه گردگیری یا دسته ی جارو برقی پنهان کنم. دولا راست میشوم، با سرعت و سروصدا همه جا را میسابم. میروبم. اما تپش ها آنجاست. وسط سینه ام. پشت پلک هام. زیر پوستم. مرا غرق میکند، میبرد. التهاب و انتظار مادری را دارم که به ضربان قلب جنین در شکمش گوش می کند. منتظر یک مهمان ناخوانده ام. آبستن یک اتفاق خوبم. ملتهب. کنار پنجره ایستاده ام و نگاه خاموشم، جایی میان ابرهای خاکستری گم شده.
.