یک سری آدم هایی هم هستند که از من متنفرند. نمیدانم دقیقن چرا اما غمگینم میکند. منفور آخرین صفتی ست که من دلم میخواهد داشته باشم. سین به من میگوید نمیشود یک نفر منفورِ هیچ کس نباشد. من فکر میکردم می شود و آن یک نفر من هستم. همانطور که قبلتر اشاره کردم یک عمر دست به عصا راه رفتم که منفور هیچ کس نباشم. اما ازآنجایی که من انسانی بسیار لحظه-زی هستم فنر دست به عصا راه رفتنم گاهی در میرود، بجایش عصا را میگیرم بالای سرم قر میدهم. رقص عصا دیده اید تا به حال؟ یک چیزی مثل رقص شمشیر است. و رقص شمشیر هم همان است که من در عروسی یکی از دوست هام ناچار شدم بجای رقص چاقو اجرا کنم. چرا که فکر کرده بودند شمشیر از چاقو قشنگ تر است.
من کم پیش می آید از آدمها متنفر باشم. اما پیش می آید. و متاسفانه نمیتوانم تنفرم را پنهان کنم. یعنی نمیخواهم پنهان کنم. بدی ش این است که بعضی هاشان در مقابل منفور بودن مقاومت می کنند. هی روی همه چیز پافشاری می کنند و پافشاری شان نفرت و پرخاش مرا شدت می دهد.
میدانید دردم چیست که این دری وری ها را به هم وصل می کنم؟ دلم خون است. یک سوزن لحاف دوزی برداشتم فرو کردم در جگرم. نمیدانم چه مرگم بود. مرض داشتم. حالا خیلی خوبم شد مثلن؟ درمیانه همان هاگیرواگیری که همیشه ازش بحث است.
باید دنبال خانه بگردم. میخواستم بروم دو سه تا همخانه پیدا کنم اینقدر پول اجاره خانه ندهم. اما چه؟ اما مامان و بابا گفته اند تابستان می آیند اینجا و بابا هزاربار تاکید کرده که مامان دو-سه ماه قرار است بماند. دفعه پیش که ویزا ندادند و خب طبعن اینبار هم روی هواست. اما دست و بال من بسته می شود باز برای خانه.
خسته شدم. کلن.
مامان همیشه بهم میگفت که مثل خاله قورباغه ام. خاله قورباغه گلنار را یادتان هست؟ "هر وقت که من میترسم، یا حرف می زنم یا آواز می خونم." من جمله جمله داستان گلنار را از حفظم. بچه بودم نوار قصه اش را هزار بار گوش دادم. و درست است. من شبیه خاله قورباغه ام. استرس که دارم مدام حرف می زنم. تعداد پست های اخیرم را ببینید. دیدید؟ خاله قورباغه ام. تازه معنای اسمم به اسپانیایی می شود قورباغه. یکی از اولین کلمه هایی هم که بزبان آوردم در انفوان طفولیت قورباغه بوده.
دلم همچنان خون است.
آن روزی که در خیلی ماه پیش بلیط تهران خریدم که عید خانه باشم احساس زرنگی می کردم. فکر می کردم آدم بلیط داشته باشد همه چیز تمام است. احساس زرنگی احساسی ست که کلن در زندگی بمن نمیچسبد. حالا بجایش احساس مظلومیت میکنم که سفرم به ایران کنسل شد و هیچ احساسی جانکاه تر از احساس مظلومیت نیست. هی هم احساس مظلومیت آدم را مچاله تر میکند فقط. هیچ فایده ای ندارد یعنی. تنها فایده اش این است که آدم گریه میکند و گریه سبک کننده است اگر از حد بدر نشود. بدون احساس مظلومیت آدم محال است گریه کند.
دو هفته دیگر باید اثاث کشی کنم. به کجا؟ خدا عالم است.
این یکی را داشت یادم میرفت. جدیدن وظیفه شرعی و عرفی و خاله قورباغگی خود میدانم که در باره همه چیز نظر داشته باشم. بعد خب نمیشود اصلن. آدم سواد کم میآورد. امروز سرمیز ناهار داشتم راجع به پاپی که استعفا داده نظر می دادم مثلن. حال آنکه تا امروز صبح نمیدانستم پاپی هم وجود دارد که ممکن است استعفا بدهد. بعد خب طبعن برای اینکه نظر داشته باشم صبح تا ظهرم به گوگل کردن درمورد پاپ گذشته. چرا؟ نمیدانم. انگار سر امتحان نشسته باشم. شما بگو امتحان کتاب باز. اینترنت باز. اما فضایش فضای امتحانی ست. استرس دارد و سرزنش که چرا تا این سن چیزی درمورد پاپ نمیدانستم. یا در مورد مالی. یا هرچیز دیگر. هر پدیده اجتماعی، فرهنگی، ادبی، سیاسی، اقتصادی و الی آخر. یک مدلی شدم که هیچ وقت در زندگی م نبوده ام.
بعد میتوانید تصور کنید که بخش زیادی از وقت مفیدم صرف خواندن کتابهای هنر ترجمه، هنر فیلم سازی، آمیزش طعم ها، و همچنین لیست بلندبالایی از ژورنال ها می شود. خیلی وضعیت حادی هم دارم ها. ممکن است یک نفر زنگ بزند بپرسد رعنا چکار میکنی داری؟ من بگویم دارم برای اوباما نامه می نویسم.
درین حد یعنی.
.
.