شنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۱

ماهی قرمزی که از تنگش جدا بود



چشم هایم را دلم نمی آمد باز کنم. خواب بودند هنوز. کف پاهایم را به دنبال پله های پلاستیکی گذاشتم روی زمین خیس کنار استخر. تمام تنم مورمور شد. از انگشتهای پا تا موهای نرم پشت گردن.. 
دست هایم را گذاشتم روی سنگ های سرد و صورتم را روی دستهام. یک نفر پشت سرم شنا می کرد و لابد پاهایش را کوبیده بود روی دیوار کنارم و چرخ زده بود که آب اینطور متلاطم بود.. که چرتم پاره شد و خودم هراسان. انگار از خواب دزدکی سر کلاس پریده باشم.
وزنم را انداختم روی کتف هام و نوک انگشت پایم را فشردم به دیواره استخر و سر خوردم وسط آب. طاق باز. با دست هایی که از کنارم فاصله می گرفت. بدنم بی حس بود. نفس هایم آهسته.
پشت پلک های سیاهم می دیدم که آرام پا می زنم. می دیدم که چشم هایم را از آفتاب جمع میکنم. که پوست صورتم از شوری آب می سوزد. که دست هایم را از کنار بدنم میکشم بالای سرم و کتف هایم را می چرخانم، مثل پاروهای قهوه ای سوخته باریک و بلند. که حواسم هست جهت ساحل را یادم نرود. که هراز گاهی یک موج بزرگ مثل بوم غلتان از راه می رسد و مرا با خودش می برد.. مثل وقتی که میان شلوغی و تاریکی می رقصم و یک دست بزرگ با انگشت های پهن مردانه مینشیند در گودی کمرم و همراه خودش می بردم.. بعد چند قدم آن طرف ترم و بوی عطرش نفسم را بند آورده..
دست و پاهای بی حسم حالا تکان می خورند و گزگز می کنند. پلک های سنگینم باز می شوند و لرزش مات نورهای شکسته.. دهان و بینی و گوشهایم پراز آب است.. گردنم را می کشم بالا و سرم سرمیخورد بیرون آب و تصویر مهتابی های دراز سقف سالن استخر واضح می شود.. روی پاهایم می ایستم اما زیرپایم فقط آب است. سرفه های ریز خیس..
نفس عمیق می کشم و تنم سنگین و سنگین تر می شود. طاق باز می خوابم روی جای خالی موج ها. اینبار با چشم های باز. می چرخم به پشت و خط های سفید و آبی لرزان کف استخر با یک رد قرمز می شکند.. زنی با مایوی یکسره قرمز و پوست سفید پنبه ای درست زیر من شنا می کند.. انگار سایه ام باشد. سایه ی باریک و بلند و روشن من. به خودم نگاه می کنم با مایوی یکسره سیاه و پوست قهوه ای.. نه. من سایه ی پهن و تیره ی زن کشیده و روشن کف استخرم. انگار من روی سطح گرد زمین باشم و زن نزدیک تر به آسمان..
انعکاس نور سفید بدن کشیده ی زن در آب می شکند و حالا هزار زن در عمق روشن آب شنا می کنند و من سایه ی تنهای همه شانم که نمیدانم کجا می روم. مثل عروسک خیمه شب بازی که مبهوت بازی ده انگشت کشیده ی بالای سرش باشد و محبوس ده بند نامرئی که هرچه هم سفت تر می کشند هنوز دیده نمی شوند..
زن ها مثل دسته پرنده های مهاجر در آسمان اوج می گیرند و من لکه سیاه ناگزیر روی زمینم. نه. زنها مثل دسته ماهی های قرمز وحشی کف اقیانوس و من سایه ی ناگزیر وارانه ای که در آسمانشان اوج می گیرم. مثل بادبادکی ام که پرواز داده باشند، با نخ های وارانه ی نامرئی از ده انگشت جادویی که انگار ریشه هایم در زمین ند.. ریشه هایی که هیچ وقت نداشتم.. 
در یک چشم برهم زدن پرت می شوم.
از دور ترین نقطه روشن آسمان به کف کم نور استخر. یکباره تنم از سرب باشد انگار.. ده تا انگشت چغر مردانه از پس گردن سنگینم می کشدم بالا و آب از روی پوستم سر میخورد. 
انگار کره زمین روی قفسه سینه ام نشسته باشد و پشتم سرتاسر روی تمام یخ های عالم. زمان هم مثل سرب سرد در رگ های زندگی ماسیده. باز اسیر شدم. باز. 
سرفه ام میگرد. سرفه های خیس ناتمام زنی که یک روز آب تمام اقیانوس های آبی عالم را قورت داده بود.
.

۳ نظر:

S.SH. گفت...

خدایا! شکر خدا که سلامتین.

S A E E D E H گفت...

دیوونه!! این عاااالی بود!!

R A N A گفت...

سعیده.. داستان بود آخه. تو فقط داستانمو دوست داشتی..