دوشنبه، دی ۲۵، ۱۳۹۱

یک پیرهن سیاه آستین حلقه ای تا زیر زانو هم دارم با پارچه ضخیم نسبتن شق و رقی که جلوی شکمش برآمده ست. بعله. پیرهن حاملگی دارم. پرده اتاق پرو را زدم کنار گفتم بیا ببین. آمد جلو گفت خیلی خوشگله. گفتم آره؟ حاملگی نیست؟ مشکوک نگاه کرد گفت نه بابا. مدلشه. پارسال با بهی رفته بودیم زارا. یعنی از بهی خواسته بودم مرا ببرد لباس رسمی راحت برای خودم بخرم. خریدمش. خیلی هم می پوشم اتفاقن. بروی خودم نمی آوردم که حاملگی ست. کسی هم توجه نمیکند. فقط یکبار همکار مسلمانم بدجوری به شکمم زل زده بود. داشته فکر میکرده دختره مجرد از ایران آمده اینجا حامله هم شده. خب کمترین خوبی پیرهنه این است که هرچقدر چاق و لاغر شوی اندازه ات می ماند. خیلی هم راحت است. نه چون شکمش پارچه اضافی دارد ها، کلن هیچ کجایی ش هیچ فشاری به آدم نمی آورد. بماند. 
بهی را میخواستم بگویم. که کلن دیازپام ده است. بسکه تصمیم های مردد آدم را تایید می کند در زندگی. حالا مثال پیرهن را در ذهنتان نگه ندارید. خانه پیدا کردن، کار انتخاب کردن، شهر انتخاب کردن، دوست پسر انتخاب کردن و غیره. شما بیایید با ذوق و هیجان و مرددانه به بهی بگویید ببین من این تصمیم را می خواهم بگیرم. همانجا میگوید آره بگیر. خوب است. برو دارمت. یعنی دقیقن کمکت می کند که تصمیم ت را بگیری. به جایت تصمیم نمی گیرد. خطرهای احتمالی را هم برایت یک دو سه وار نمیشمرد. که خیلی هم کار سختی ست. مخصوصن وقتی یک نفر مستقیم از آدم سوال کند که ببین این تصمیم را بگیرم؟
بابای خوبم هم همین طوری ست اتفاقن. خب طبعن درگیری بابام با تصمیم گیری های من از بهی بیشتر بوده در زندگی چون بالاخره بهی بابای من نیست که. اما در پررنگ ترین شرایط  خیلی نرم و ساکت وار گفته ببین دخترم من موافق نیستم. بعد من باز نشسته ام چشم های بادامی م را گرد کرده ام و گفته ام هان؟ نمیدونم. بعد عین گندمی که از هیجان برشته شود بالا پایین پریدم و ذوق کرده ام و تهش باز تردید و سکوت و منتظر تایید مانده ام.. بعد نگاهم کرده اینبار گفته باشه. برو، دارمت.
خیلی خوب است اتفاقن آدم بتواند اینقدر خودش را از جلوی راه آدم های اطرافش جمع و جور کند، به جایش تا جادارد پشتشان بایستد. آدم ها اصولن تمایل دارند راه بیافتند جلو دستت را بگیرند به راه خودشان متمایلت کنند. یک جایی هم دیدند بزور راهت را کج کردی رهایت کنند و در بهترین حالت آرزو نکنند سرت به سنگ بخورد اما مطمئنت کنند که حمایتشان مشروط به اعمال نظرشان است. 
حالا نمیدانم جزو فرایند بزرگ-تر شدن است یا چه، اما من بشخصه به تایید شدن احتیاج دارم. هرچه تصمیمم مهم تر باشد بیشتر. بعد این نیست که راهم را نروم ها، اتفاقن راه خودم را می روم در هر صورت. اما خیلی سخت ترم می شود. ترجیح می دهم با دلی مطمئن، قلبی آرام و پیرهن حاملگی به راه خود ادامه دهم در زندگی. 
.
بعد.
از ایران آمدنی یک لیست بلند بالا دارو دادم دست مامان-بابا که اینها را می خواهم ببرم. نخریدند که. گفتند انرژی منفی نده. اگر دوا نبری مریض هم نمی شوی. از همچین خانواده ای آمدم که فکر میکنم دنیا روی شاخ من میگردد. نخیر. متاسفانه بنده با شاخص و متعلقاتم از دنیا آویزانم. 
.

هیچ نظری موجود نیست: