شنبه، دی ۳۰، ۱۳۹۱

آنجا که رفتن باختن نبود

یک جایی در زندگی تصمیم گرفتم حسرت هیچ چیز روی دلم نماند. خودخواهی بود؟ شاید. خودخواهی خوب است. آدم وقتی خودش را بخواهد خودش می شود. خوب است آدم خودش باشد. خوب است آدم از "نقش" ش بیاید بیرون برود زیر پوست خودش.
یک جایی تصمیم گرفتم خودم را اسیر نقش ها نکنم. هیچ نقشی را تا آخر بازی نکردم. "بازی"ها را همیشه نیمه رها کردم. بازی را به زندگی فروخته ام. هیچ وقت برنده هیچ بازی ای نشدم. من به جایش زندگی را بردم. زندگی که داشت یک گوشه تاریک و تنها جان می داد وقتی همه چشم ها به نقش ها و بازی ها بود.. وقتی هیچ کس حواسش به من و زندگی نبود. من برنده ی بی هیاهوی زندگی شدم.. 
.

۴ نظر:

ناشناس گفت...

هیچ وقت برنده هیچ بازی ای نشدی ولی بردی. چه زیبا.

Nasibe گفت...

رعنا جون خیلی خوب مینویسی من همیشه از ریدر دنبال میکنم اما امشب دلم خواست اینجا هم بگم عالی بود...از جملاتت میخوام استفاده کنم ;_

fatemeh گفت...

اینکه قصه امروز من این است شاید برگشت من باشد به به دنبال حسرت روزهایی که دوستشان داشتم و اما مجالی برایش نبود....

Ehsan گفت...

You have a most wonderful way with words

In the absence of new posts (I assume you might be busy these days :), I have come back again and again to this, and have read it many times over... it's poignant

You frequently come up with pieces which take on the status of "favourite" for me... I adore the shorter, concise posts... and this will remain atop the list for a long time to come

Do what you do best, Rana.
Have a great day. I wish you luck