چهارشنبه، دی ۱۳، ۱۳۹۱

تعطیلات سال نو تمام شد. تمام وقت در پاریس و بیشتر در آپارتمانم و دقیقتر توی تختم بودم. پایان نامه پایم را بسته بود گوشه خانه. مخصوصن که از مرکز شهر خیلی دورم. استراحتِ لازمی بود. صبح ها که با موهای ژولیده و چشم های هنوز نیمه باز ده دقیقه مانده به 9 می رفتم سر میز صبحانه، سرایه دارمان میگفت آخیش! خستگی من در رفت به جای تو. دلش خیلی برای من می سوزد که هر صبح، بسیار زودِ دوان دوانی صبحانه می خورم. بعد از صبحانه برمیگشتم اتاقم میخوابیدم باز حتی. شبها اما دلم نمی آمد بخوابم که. هی تا ساعت سه بیدار بودم. روحم شلنگ تخته می انداخت از بی فشاری. یا مشق می نوشتم. یا فیلم نگاه می کردم. یا کتاب میخواندم.  یا وبلاگ می نوشتم. پست های طولانیِ تندتند..یا میپریدم استخر کنار خانه. حتی زنگ زدم به مادربزرگم. یعنی زنگ زدن به مادربزرگ برای من نمونه کامل فراغ بالی ست. نمونه ی کاملش بودم. حقیقتش را بخواهید نمونه کاملش نبودم. اما میخواستم ادایش را دربیاورم. دارم وارد یک مهلکه ای می شوم آخر. نمیتوانستم آنقدر خسته و له شروع کنم. این بود که این تعطیلات خودم را از زیر دست و پا جمع کردم فقط. حتی این دو روز آخر آشپزی هم کردم بعد از مدتها.. خیلی ناراحتم که دارد تمام می شود. 
ازین حرف ها هم تازه میخواهم بنویسم که در سال جدید قرار است چکار کنم. قرار است کتاب بخوانم و شنا کنم و زبان یاد بگیرم.  کارهایی که در تهران همیشه داشتم انجام میدادم اما حالا یک سال است بدلیل پس-لرزه های مهاجرت کاملن رها شدند. عادت های ریزی که بچشم نمی آیند اما نبودنشان بالانس آدم را به هم میزند. که بعد از یک سال به خودت نگاه می کنی میبینی چقدر زندگی ت از فرم خارج شده.. حالا در سال جدید باید سعی کنم خودم را به جایی که بودم برگردانم. 
.
بعد. کاش یک سالی میشد بیایم اینجا بنویسم میخواهم کمتر حرف بزنم. نمیدانم باید چه اتفاقی در زندگی آدم باید بیافتد تا کم-حرف شود. 
.

۱ نظر:

fatemeh گفت...

na azizam,to hamishe harf bezan, khoobe