جمعه، دی ۳۰، ۱۳۹۰

رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت

من ایمان دارم که آن روز می آید. روزی که همه چیز همان می شود که باید.. یک روزی که نمی دانم کجاست، اما می دانم که هست.
کی؟ نمی دانم. نمی خواهم بدانم اصلن. من یاد گرفته ام که منتظر نباید ماند.. منتظر هیچ چیز، هیچ کس. منتظر که باشی زمان هم می ایستد.مفهموم زمان عقربه های چرخان روی آن صفحه گرد نیست. زمان همان است که با نگاه مشتاق تو که می خواهد دنیا را ببلعد پر می کشد. که با غمبادِ روی طاقچه ات قفل می شود. زمان تویی که اگر گیر کنی هیچ چیز نمی گذرد دیگر.. هیچ چیز.
انتظار خرترین تله ایست که بشر درش گیر می کند. آدم بوی نا می گیرد از درون. بوی کپک. آدم از خودش بیزار می شود. می شود واقعن.. از دنیا بیزار می شود.. از هر لبخندی روی هر لبی.. از همه آنهایی که می دوند و دنیا هم همراهشان می دود..
من انتظارهام را کشیدم قبل ترها.. حالا مدت هاست که برای رسیدن می دوم فقط..

.


۳ نظر:

امیر گفت...

قشنگه، خیلی...

امیر گفت...

پست قدیمی منظور هست، پر از امید و انرژی...

R A N A گفت...

اوهوم.. من خوشحالانه ترین پست های زندگی م رو همیشه بعد از بریک آپ هام می نویسم..
دوسش دارم منم. ممنون :)