ساعت هشت صبح است. از پنجره که به بیرون نگاه کنی اما انگار سه نصف شب است. اینجا ساعت هاشان خراب است بی شک. کم کم می شود دو ساعت که من بیدارم و منتظر که روز شود. روز نمی خواهد بشود اما. چای می نوشم. پشت میز بیضی سالن، روی صندلی حصیری.. دارم فکر می کنم چطور می شود این خانه را تمیز کرد و تمیز نگه داشت. فکر کنم غیر ممکن باشد. دیروز قریب به دو ساعت و نیم داشتم ظرف و ظرفشویی می شستم! حال آنکه ظرف و ظرفشویی تنها بخش کوچکی از آشپزخانه است. یعنی باقی آشپزخانه که مانده هیچ، حمام مانده، توالت مانده، قفسه های سالن مانده.. لیوان سوم چای.. راستی چیزی داغتر و خواستنی تر از چای هم وجود دارد در دنیا؟
.
۱ نظر:
اینجا ساعت هشت صبح بود و من پریده بودم از خوابی که مردی بسیجی دنبالم کرده بود و من ترسیده بودم.. بیدار شدم و هوا صبح بود و من شب می خواستم..منم مثل تو.. پناه برده بودم به چای.
ارسال یک نظر