یکشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۹۰

حالا خوبم. کلن؟ کلن نمی دانم. مطمئنن شب به این خوبی نخواهم بود. بعله. مدلش را تازه کشف کردم. شبها دردش شدیدتر است. شبها می خواهد آدم را خفه کند. اولین شب خیلی ترسناک بود. حتی می خواستم طی یک عملیات نمایشی بلیطم را جرواجر کنم.. راستش را بخواهید دستم به بلیط نمی رسید. چرا که بلیط در یک طبقه دیگر، زیرگوش مامان و بابا بود. هی با خودم گفته بودم که تا صبح طاقت بیار، تا صبح.. صبح ش اما حالم خوب بود. آنجا بود که فهمیدم ترسش تکه تکه است. تکه تکه کلن خوب است.اصولن تمام دردها تکه تکه اند و برای همین است که آدم ها زنده می مانند.. اولین ها اما همیشه خیلی ترسناک ند. مثلن؟ اولین عشق و طوری که آدم درش غرق می شود. که هی عاشق تر می شود و هی وحشت برش می دارد که من کجا دارم پرت می شوم؟ یا اولین باری که آدم ترک می شود و شب و روز به هم وصل می شود و راه نفس آدم بند می آید و انگارِ انگار که دنیا به آخر رسیده. بدی اولین ها همین است. که آدم فکر می کند همیشگی اند. که یعنی همین است و همین خواهد ماند. تهشان معلوم نیست که هیچ، آدم اصلن حدس هم نمی تواند بزند که ته دارند.. که هنوز بلد نیستی که درد تمام می شود. تمام؟ کمرنگ می شود. خیلی کمرنگ.. طوری که می توانی بنشینی یک گوشه و بهش بخندی... ‏
.

۱ نظر:

دانیال گفت...

شبها حکایت ها عجیب می شن، یعنی نبود نور اینقدر مهمه؟